پارت 1 داستان«عشق سره غرور و لجبازی»

amily amily amily · 1400/01/19 18:24 · خواندن 6 دقیقه

بزن ادامه

# پارت 1

- هااااام... چشمو مالوندم. - وای به به عجب خوب خوابیدم حیف که این الارم گوشی نمیزاره بخوابم. بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم بعد از عملیات مخصوص بیرون اومدم بعد از زیر و رو کردنه کمدم یک لباس بالاخره انتخاب کردم شلوار لی چسب مانتوی ابی نفتی که به روسن میزد تا زیره زانوم با یک شال ابی کمرنگ {ببخشید ولی خب من تو این چیزا وارد نیستم}خب بریم سراغ ارایش خب اهله ارایش نیستم فقط یک رژ صورتی براق زدم و یکم کرم زدم خودمو تو اینه نگاه کردم به به عجب خوشگلی ام من چشمای ابی روشن اسمونی پوست سفید قد بلند موهای ابریشمی دماغ کوچیک و نقلی و لبه قلوه ای ولی کوچیکه ناز با مژه هایی که نیازی به ریمل نداشتن من چه با ارایش چه بی ارایش خوشگلم ولی چه کنیم با حجابم چون مامانم همیشه میکفت زن مثله مرواریده باید خودشو پوشش بده تا کسی هیزی نکنه اره ما اینیم دیگه یه بوس واسه خودم تو اینه فرستادم و رفتم تو هال - به به خوشگلا چی شده زود پاشودین لابد دیدین من زود بیدا میشم گفتین باز مرینت میاد بدبختمون میکنه نه؟... الیا:چرت نگو دختر باید بریم سره کلاس تا همین الانم دیر کردیم - وا الان هنوز ساعت 7 کلاس ساعته 8 تازه ما که 9 میرفتیم پس چی میگین شما ها...؟ امیلی در حاله صبحانه خوردن گفت:بابا دیوونه امروز استاد جدید داریم - خب داشته باشیم... امیلیا:بابا دیوونه این استاده خیلی جدیه دیروز داشتیم از کلاس برمیگشتیم که اعلامیه ی رو دره دانشگاهو خوندیم جناب استاد فرموده بودن که هرکی دیر تر از ساعته 7 و نیم سره کلاس باشه راش که نمیده هیچ توبیخ میشه - واه واه واه مرتیکه هنوز نرسیده صاب خونه شده اه گند بزنن این شانسو من و دخترا از پیش دبستان با هم بودیم و متاسفانه همیشه ی خدا هم اتاقی هستیم منو الیا و امیلی و امیلیا اما نا گفته نماند که این دوتا امیلی و امیلیا خواهرن.نشستم چند لقمه حول حولکی کردم دهنم و دسته دوتاشون و گرفتم برگشتم دیدم امیلیا هنوز داره میخوره از یقش گرفتم و بردمش سوار ماشین خشگله 206 البالوییم شدیم الیا:پیش به سوی دانشگاه امیلی:پیش به سوی فلاکت امیلیا:پیش به سوی استاد بداخلاق - پیش به سوی بدبختی

# دو مین بعد

بالاخره رسیدیم نگاهی به ساعت موچیم انداختم به به ساعت 7 و 25 دیقست دیدم همشون دارن چرت میزنن هر چی صداشون کردم بیدار نشدن اخر یک بوقه جانانه زدم - بوقققققققققققققققققققققققق هر سه شون پریدن - بجنبین دیگه دیر شد همشون سر تکون دادن بدو بدو وارده حیاط دانشگاه شدیم که گومب خوردم به یکی یا خدا عجب سیکسپکایی وای خدایا شانسم بالاخره گرفت سرمو با درد بلند کردم که با دو تیله سبز نعنایی روبه رو شدم اون: مواظب باشید خانم محترم بعد راشو گرفت و رفت عجب چیزی بودا اه وللش بریم سره کلاس که استاد بدبختمون میکنه وارد شدیم هنوز کسی نیموده بود هه لابد همه ی دانشجو ها فکر کردن نمیاد وایستا ببینم نکنه الیا اشتباهی فهمیده؟برگشتم و نگاه برزخی ای به الیا کردم که خودش زود فهمید و پشته اون دو تا قایم شد که ناگهان همون اقایی که باهاش برخورد کردم وارد گردید استاد:خانوما چرا دمه در وایستادید؟.... وارد که شد یک نگاهی به نیمکتای خالی انداخت با نگاهه وحشتناکی به ما نگاه کرد یا خدا الانه سکته کنم چه ترسناکوم هه وای خدا دیوونه شدم رفت استاد با داد: این دانش جو های بی نظم کجاننننننننن؟ نمیدونم جرات از کجا اوردم ولی منم عینه خودش گفتم:ما چمیدونیم اقای محترم مگه ما بهشون گفتیم برن که سره ما داد میزنین؟ دستی تو موهای بلونه خوشرنگش کرد{لااله الاالله اخه ادم..وللش}و پوفی کشید و با صدایی اروم شده گفت:ببخشید سرتون داد زدم...فکر میکنین این دانشجوهای بی مسئولیت کجان؟ - ما چمیدونیم ما هم اول که اومدیم فکر کردیم کلاس نیست شاید اونا هم همین فکر و کردن استاد:خیله خب بفرمایید بشینید تا درسو شروع کنیم چشمام چهار تا شد - ببخشید با چهار نفر دانش جو میخواین درسو شروع کنید پس بقیه.. حرفمو قطع کرد و گفت: بقیه یاد میگیرن که من با کسی شوخی ندارم بفرمایید نشستم سرجام امیلی و امیلیا هم طبقه معمول کناره هم الیا هم م ثله همیشه کناره من نشست

# 10 دیقه بعد

داشتم با دقت به حرفهای استاد گوش میکردم و نکاتی که میگفت رو یادداشت میکردم که یک نامه از طرفه امیلی برای الیا و یکی هم از طرفه امیلیا برای من اومد ماله خودمو بازش کردم نوشته بود: بپا چشات در نیاد دقیقا شده عینهو دوتا قلبه قرمزه گنده چییییییییی؟ماله الیا رو با هم خوندیم نوشته بود: چشاتو درویش کن شده عینه دو تا قلبه صورتی ربان دار امیلی و امیلیا داشتن میخندیدن که با نگاه برزخی ای که منو الیا بهشون کردیم تقریبا خفه خون گرفتن

# بعد از دانشگاه

هوف بالاخره تموم شد و هیچ دانش جو ای نیومد خب خدا کنه نیان چون استاد تیکه و پارشون میکنه خب بیخیال داشتیم با الیا و امیلی و امیلیا میرفتیم به سمته ماشینم که بوققققققق یک ماشین جلو پامون ترمز زد و یک اقایی ازش پیاده شد وای خدا عجب ماشینیه تویه سایت اینترنتی دیده بودمش وای اسمش پورشه ست خیلی نانازه ولی وقتی صاحابشو دیدم نزدیک بود در جا بالا بیارم ناتانائیل کورتز برگ{هه هه هه فامیله واقعیش همینه}اه اه پسره ی نکبته مزاحم اومد جلومون نیت:{مخففش نیته}به به خانومای گل نمیخواین برسونمتون؟ - خیر ماشین داریم نیت:ببخشید نشنیدم الیا: برو گمشو ماشین داریم خودمون میریم نیت:ببخشید شماها هر جا دوست دارین میتونین برین ولی من با مرینت خانوم کار دارم... اومدم فوشی چیزی ناسزایی بارش کنم که یک مشت تو صورتش فرود اومد و نقش بر زمین شد جااااااان استاااد استاد:مرتیکه ی ***خجالت نمیکشی مزاحم خانوما میشی دیگه دور و برشون نبینمت نیت هم سری تکون داد و سوار شد و تخته گاز رفت و رفت که رفت اصلا یادم نبود استاد وایستاده دستمو مشت کردم و گذاشتم رو قبلم و گفتم: ایشاالله بری اونجایی که هر کی رفته برنگشته یک لحظه متوجه حضوره استاد شدم که داره با چهره ی خندون نگام میکنه الیا و امیلی و امیلیا لب گزیده بودن نخندن الیا زبون وا کرد: استاد به دل نگیرین این دوسته ما دیونست..بعد یهو هر چهارتاییشون منفجر شدن حتی استاد داشت میخندید... وای چیزه خنده داری گفتم؟عجب امیلی گفت:استاد به قول مامانش سه تا یدونه... انگشتشو به طرفم به حالت اشاره کرد و ادامه داد: یکی دیوونه رسما منفجر شدن در حدی که زمین و گاز میزدن.....

*******

پایان

برا بعدی هر چی لایق دونستی.

خدافظ