بزن ادامه

نام داستان: دختر زجر دیده من

You are the love of my heart, my whole heart becomes mine, slowly and slowly

تو عشق قلب من هستی ، تمام قلب من ، آهسته و آهسته من می شود

When I'm in a good mood with you, oh my restless heart

وقتی حالم با تو خوب است ، ای دل بی قرار من

Slowly and slowly, this heart is going for you, my lonely heart seems to be a very special love

آهسته و آهسته ، این قلب برای تو پیش می رود ، به نظر می رسد قلب تنها من یک عشق بسیار خاص است

It 's like in my sky, this is my crazy heart, only I can read your words in your eyes

مثل آسمان من است ، این قلب دیوانه من است ، فقط من می توانم کلمات تو را در چشمان تو بخوانم

You become the love of my heart

تو شدی عشق قلب من

You become the love of my heart

تو شدی عشق قلب من

My heart does not beat, my heart does not love you, my heart loves

قلب من نمی تپد ، قلب من شما را دوست ندارد ، قلب من دوست دارد

You are my fortune teller, so you do not hit mine, my love, my heart

تو فال من هستی ، بنابراین به من ، عشق من ، قلب من ضربه نمی زنی

You become the love of my heart

تو شدی عشق قلب من

You become the love of my heart

تو شدی عشق قلب من

«پارت 20»

با کمک ادرین خریدامونو بردیم داخل.ادرین نگاه تحدید امیزی به زن عمو کرد و گفت: - یادتون نره چی بهتون گفتم...مفهوم بود. زن عمو سرشو پایین انداخت. - بله اقا فهمیدم ادرین نگاه کوتاهی به من انداخت. - خدافظ تا فردا... از در زد بیرون...سریع جعبه ی جواهراتو از کیفم در اوردم دنبالش دویدم...وقتی بهش رسیدم سوار ماشین شده بود.رفتم کناره ماشین طرفش...با دیدنم شیشه رو پایین کشید...نگاهم کرد.سرشو تکان داد و بدونه حرف منتظر ماند. نفس نفس میزدم...به برفهای روی زمین خیره شدم.با صدای ارام گفتم: - ببخشید امروز خیلی زحمتتون دادم.بابت خرید ها ممنونم... جعبه ی جواهراتو گرفتم طرفش... - اینو با خودتون ببرید با تعجب نگام کرد - چرا می دیش من؟ نگاهم به چشمای متعجبش گره خورد - راستش...میترسم...گم بشه...یا...یا...زن عموازم بگیرتش.اخه قبلا طلاهای من و مامانم و میگرفت... ابروهاش در هم گره خورد و با صدای محکم گفت: - غلط کرده...بزار پیش خودت...حالا که من هستم جرات این کارا رو نداره. یه چیزی رو دلم سنگینی میکرد...چطوری بهش بگم بغض راه گلومو گرفت.چونم لرزید. - مرینت چیزه دیگه ای میخوای بگی؟ دونه های برف و از صورتم و پاک کردم...اب دهنمو قورت دادم. - من....راستش... با اینکه نمیخواستم جلوش ضعیف باشم اشکی از گونه ام افتاد. اهی کشید - مرینت هواسرده بیا ماشین حرفت رو بزن... سری تکان دادم و سوار شدم انگار بعضی وقتا بلده مهربون بشه...دستشو گذاشت رو فرمون به طرفم چرخیدلباشو برد دهن وبا صدای ارام گفت: حالا حرفت و بزن گوش میدم.. دستاموتو هم گره کردم - راستش...من جهیزیه ندارم...یعنی فکر نکنم زن عمو چیزی بهم بده. به چشمهام و صورت غمگینم خیره شد - ببین دختر خوب خونه ی من تکمیله چیزیم لازم ندارم پس خودتو ازار نده دیگه گریه نکن دستشو اورد بالا..از ترس خودمو جمع کردم و دستامو گرفتم جلوی وصورتم... - چیه؟.....فکر کردی میخوام بزنمت؟میخواستم اشکتو پاک کنم.. دستامو پایین اوردم جوابی ندادم در ماشین و باز کردم و رفتم پایین... - خدافظ - به سلامت....فردا عصر ساعت^اماده باش میریم عقد کنیم....

*******

پایان

بای