پارت 7 شق سره غرور و لجبازی
نظرات کم شد یه بلایی سره مری اوردم
بزن ادامه
# پارت 7
- کیتی کیتی... کیتی:میو میو - پیشی کجا موندی بیا دیگه کیتی بدوبدو اومد جلو پام داشتم نگاش میکردم و راه میرفتم...دنگگگ.. - اخ سرم سرم و بلند کردم یک دختر با موهای سیاه و چشمای بنفش بود اون: ببخشید من باید زود برم بدو بدو رفت کیتی عصبی بود نمیدونم برای چی ولی همش دلش میخواست یکی رو خفه کنه رسیدم سره کلاس کیتی رو سره جایه همیشگیش گذاشتم و نشستم پشته نیمکت که جناب گولاخ با یه خانم که صورته ککی داشت و چشمای بادمی و موهای ابریشمی و کاملا میشه گفت بدونه حجاب وارد شد اسی:{خدااا استاد و میگه}این خانم دانش جوی جدیدمون هستش اسمش کاگامی تسوروگی هست و از چین اومده نینو: ببخشید ایشون اینجا رو باجایه دیگه اشتباه گرفته همه خندیدیم اسی: ساکت...برای جی؟ نینو: اخه اصولن تو ایران یک چیزی هس که خانم میندازن رو سرشون به نام شال بعد شالی که دوره گردنش بود رو وا کرد انداخت روسرش لباش غنچه کرد و با صدایه زنونه ای ادامه داد - مثلا اینطوری همگی خندیدیم حتی خودشم خندید استاد لبشو گزید که نترکه دختره از حرص چشماش به خون نشسته بود و صورتش قرمز شده بود شرت میبندم خیلی ام داغ باشه خخ ادم شناسم شدم استاد: بسه..خانم تسوروگی بفرمایید کناره اقای لحیف بشینید نینو باز شروع کرد: وا...این بیاد اینجا اینجا کجا بره؟ همگی دوباره خندیدیم وای خدا اخ دلم استاد:خیله خب...اقای لحیف اون شال و رو از سرتون در بیارین الان یکی میاد میبینه زشته نینو:چشم اسی استاد نگاه غضبناکی بهش کرد استاد:چیزی گفتی؟ نینو:نه من غلط بکنم چیزی بگم همگی دوباره خندیدم اخه نینو همیشه به استاد میگفت اسی...وای خدا نینو گوله ی نمکه اصلا نمیشه باهاش باشی نخندی...من و نینو با هم دیگه میخندیدیم...دختره یکی زد تو صورته نینو اومد یکی هم بزنه تو صورته من که کیتی پرید رو صورتش - کیتی به زور کیتی رو ازش جدا کردم فقط یک خراش رویه لپه راستش افتاده بود دختره اومد دوباره بزنه که گربم غرشی کرد که دستشو اورد پایین و مشت کرد و زد رویه میز...هر چند که اگه کیتی هم نمیومد من یک زمانی شمشیر زنی کار میکردم و دستشو به راحتی میتونستم بگیرم اما بازم دم کیتی گرم...دختر با حرص رفت کناره نینو نشست استاد که عینهو ابدوخیار مارو نیگا میکرد بچه ها هم تو شک بودن هرچی صداشون زدم جواب ندادم پس با داد گفتم:پخخخخخخخخخخخخخ همشون پریدن منو نینو دوباره شروع کردیم بخندیدن.... برگشتیم خونه اه که چقدر امروز کسل کننده بود از طرفی امیلی و امیلیا و الیا داشتن از من یک چیزی رو قایم میکردن الی:مری بریم خرید - اره بریم رفتیم بیرون داشتیم تو بازار قدم میزدیم..
...الیا...
من و امیلی و امیلیا میخواستیم بهش بفهمونیم که استاد دوسش داره ولی مگه این احمقه گاگول میفهمه رفتیم خرید دقیقا بردمش یه جایی که استاد هم باشه استاد رو به رومون بود که مرینت پیچید رفت تو یه مغازه یکی محکم زدم تو صورتم بدوبدو رفتم سمتش دستشو گرفتم و اوردمش بیرون داشتیم راه میرفتیم استاد دقیقا جلومون بود با یه اقا پسری که فهمیدم نینوعه هی چشمک دنبک میزدم دستمو میکشیدم ولی مگه این ای کیو میفهمید....این تا منو جون به لب کنه نمیفهمه
...مرینت...
نمیدونم الیا چه مرگش بود بیخیالش شدم که صدای تیر و تفنگ اومد - یا ابوالفضل خوابیدیم رویه زمین همینجور تیر میزدن حالا نمیدونم کی رو هدف داشتن یک دختر بچه ای دقیقا داشت از وسط تیر را رد میشد و گریه میکرد تفنگشونو گرفتن سمتش بغلش کردم سوزشی نزدیکای قلبم حس کردم مادرش اومد بچه رو ازم گرفت و تشکری کرد و رفت..خون بالا اوردم و سیاهی مطلق
*******
پایان
بای