پارت 8 عشق سره غرور و لجبازی

amily amily amily · 1400/01/26 11:03 · خواندن 4 دقیقه

ببخشید باید برم ظرف بشورم بزن ادامه

# پارت 8

چشمامو وا کردم تو بیمارستان بودم ولی نمیدونم چرا هر وقت میام بیمارستان یاده مشروب خونه میوفتم بسکه بوی الکل و قرص و دارو و سرم میاد...خلاصه یک سری دکتر اومدن یه چیزایی که من صالا نمیدونستم چی هستن گفتن و رفتن بعد الیا با عر عر و جیغ جیغ اومد الی:ای بمیری که منو کشتی ابرازه علاقه کردنشم به ادم نمیمونه - الیا عوضه اینه که بگی قربونت بشم ایشالله 500 سال زندگی کنی خداروشکر زنده ای داری میگی بمیرم؟ الیا: اولن 500 سال زیادته چه خبرته میخوای 500 سال عمر کنی منو دق بدی؟بعدشم منو تو این 24 ساعته جون به لبم کردی - ابراز علاقه ی عالی در گلو و حلقم

...چندی قبل از زبان امیلیا....

نشسته بودم تو کافه منتظر بودم امیلی از دستشویی برگرده یکی: به خانوم خوشگله شماره بدم خدمتتون برگشتم یک پسره جوون چشما و موهای قهوه ی و چهره ی سبزه{نینو نیس} داشت نگام میکرد ترسیدم اخه خیلی بد نگا میکرد اومد چیزی بگه که امیلی رسید و گفت: شما بیخود میکنی شماره بدی پسره: من با شما هیچ کار ندارم با این خانوم بودم امیلی: نه بابا جدی؟شما خیلی غلط میکنی به خواهره من شماره بدی حالا هم گورتو گم کن پسره یه نگاهه بدی به امیلی کرد و رو به من گفت: بازم بهم میرسیم و رفت امیلی: من چند بار به تو بگم جوابشونو بده - ببخشید نشستیم که ابمیومونو بخوریم که تلفنه امیلی زنگ خورد جواب داد

الو

......

چی؟

......

خوبه؟

......

باشه اومدیم امیلی: پاشو امیلیا مرینت کتفش تیر خورده الانم تو بیمارستانه بجنب بریم پاشدم بدو بدو رفتیم بیمارستان

حال از زبان مرینت

همه اومده بودن بیمارستان به جز اون دختره کاگلی و جناب غول بیابونی البته اصلا توقعم نداشتم که بیاد ولی اینجوری بهم ثابت کرده که من ارزششو ندارم که بیاد...ای شرک مغز فندقی خودم بهت میفهمونم کی بی ارزشه... - عه عه عه حتی کلویی و لایلا اومدن دیدنم اونوقت مردتیکه با اون هیکله هرکولش نمیاد ملاقاتم....اخ که دلم میخواد ببینمت اون موهاتو پریشون کنم همینجور در حال غرغر کردن و زیر لب فوش دادن بودم که در وا شد و چندی نفر عینه گوسفند ریختن تو...اقا اتاقه نه طویله...فکر کنم اشتباه گرفتن...همشون دوره تخت بغلیه جمع شدن یکیشون:مامان جون حالت خوبه؟ مامانه:اره دخترم بهترم اشک تو چشام جمع شد

فلش بک

گل و گذاشتم رو میزه کناره مامانی

- خوبی مامان جون؟

مامان: ار دخترم بهترم بهترم میشم

فرداش مامانم مرد

پایان فلش بک

با صدای الیا از فکر و خیال اومدم بیرون الیا: چیشده مرینت چرا گریه کردی؟ دستی به صورتم کشیدم که فهمیدم خیسه خیسه الیا و رو بغل کردم و تو بغلش زار زدم خیلی وقت بود دلم یک گریه میخواست که دلم و خالی کنه همیشه وقتی گریه میکردم بابام میگفت خوشگل تر میشم ..... صدایی اومد از بغله هم در اومدیم پلاستیکه کمپوتی از دسته امیلی افتاده بود امیلی: الهی برات بمیرم اینجوری نبینمت اومد و بغلم کرد امیلی: خوبی؟ - اره امیلیا: چرا گریه کردین؟ - هیچی یاده مامان و بابام افتادم امیلی برعکس الیا و امیلیا منو خیلی دوست داشت مهر و محبتش مثله اونا نامحسوس نبود یعنی بود اما وقتی من و تو وضعیته بدی میدید اونم با من گریه میکرد ولی امیلیا و الیا همیشه دلداریم میدادن ولی خودشون یه قطره هم اشک نمیریختن...امیلی از هممون بزرگتر بود یعنی ما هممون 19 سالمون ولی امیلی 20 سالشه البته خب از حق نگذریم که بایدم از امیلیا بزرگتر باشه خب بالاخره خواهر بزرگست امیلیا با شیطنت گفت: چه بلایی سرت اومده؟..نکنه رفتی گود بای پارتی هان ناقلا؟ خندیدم - نه بابا گوره بابای گود بای پارتی الیا: ای ای ای به عشقه من توحین نکن هممون خندیدیم تخت بغلیا قشنگ فکر میکردن ما دیوونه ایم یک دیقه پیش داشتیم گریه میکردیم حالا داریم هرهر میخندیم... بالراخره صبح شد چند روز پیش مرخص شدم و قراره امروز بریم سره کلاس..حاضر شدیم یه تیپه خوشگله پسر کشم زدم و اومدم بیرون امیلیا: به به باید برات استین بالا بزنم برگشتم امیلیا یک تیچ مشکی زده بود که خدایی بهش میومد - توکه از من کتر نیستی...میخوای مخه کیو بزنی ناقلا؟ خندیدیم الیا: به به می بینیم که جمعتون جمعه یکیتون کمه امیلی: دوتاتون کمه

********

پایان

بای