بفرما یک پارت برا امروز یک پارتم ماله سهشنبه که ندادم و بدقولی کردم.بزن ادامه

نام داستان: دختر زجر دیده من

You are the love of my heart, my whole heart becomes mine, slowly and slowly

تو عشق قلب من هستی ، تمام قلب من ، آهسته و آهسته من می شود

When I'm in a good mood with you, oh my restless heart

وقتی حالم با تو خوب است ، ای دل بی قرار من

Slowly and slowly, this heart is going for you, my lonely heart seems to be a very special love

آهسته و آهسته ، این قلب برای تو پیش می رود ، به نظر می رسد قلب تنها من یک عشق بسیار خاص است

It 's like in my sky, this is my crazy heart, only I can read your words in your eyes

مثل آسمان من است ، این قلب دیوانه من است ، فقط من می توانم کلمات تو را در چشمان تو بخوانم

You become the love of my heart

تو شدی عشق قلب من

You become the love of my heart

تو شدی عشق قلب من

My heart does not beat, my heart does not love you, my heart loves

قلب من نمی تپد ، قلب من شما را دوست ندارد ، قلب من دوست دارد

You are my fortune teller, so you do not hit mine, my love, my heart

تو فال من هستی ، بنابراین به من ، عشق من ، قلب من ضربه نمی زنی

You become the love of my heart

تو شدی عشق قلب من

You become the love of my heart

تو شدی عشق قلب من

«پارت 21»

سرمو تکون دادم و به طرف خونه رفتم.در و بستم نگاهم تویه حیاط پر برف چرخید امروز اخرین روزه حضورم تو خونه عموم با اینکه زن عمو باهام خیلی بد تا کرد.دلم تنگ میشه ... از حیاط گذشتم وارد خونه شدم .. چشمام از حدقه در امد. وااای اینا چیکار میکنند؟... زن عمو و جولیکا افتاده بودن به جون خریدای من... زن عمو که من را دید چشمانش را گرد کرد - ها چرا نگا میکنی...ورپریده..چطور این همه خرید کردی؟ نگفتی پسره میگه حالا چه ندید بدید؟ ادامه داد.. - خاک تو سرت جولیکا ببین پسر به این خوبیو دو دستی انداختیش تو بغل این دختره ی بی لیاقت...نیگا...پالتوووو...خدا شانس بده... جولیکا که کناره زن عمو نشسته بود با خنده از جاش بلند شد...بغلم کرد و گونمو محکم بوسید - مامان جان من که پشیمون نیستم...رو به من کرد و گفت:مرینت جان مبارکت باشه چه چیزای قشنگی خریدی.. - مرسی...همشو اقا ادرین انتخاب کرده اصرار داشت از هر چیزی چندتا بگیرم.. جولیکا از من جدا شد و با ذوق گفت: - نگاه چه هلویی شده...وای مرینت خیلی ناز شدی... دوباره بغلم کرد همو بوسیدیم. - ممنون...عزیزم ایشا...یه روزی برای خودت... تو گوشش گفتم: - با جک لپاش گل انداخت ارام گفت: - خدا از دهنت بشنوه.. زن عمو اخمی کرد.. - چتونه...در گوشی حرف میزنید؟مرینت بیا ببینم طلا چی خریدی؟ دست به کمر شد. - درد بگیری دختر چرا دویدی دنبال پسره نه به اون روز گریه میکردی نه به حالا ولت کنن می پری بغلش.. جوابی ندادم .. نمیخواستم روز اخری درگیری ای درست بشه.. جعبه ی طلا رو دادم دستش..یکی فکشو جمع کنه... - وااای خدا...ای بمیری مرینت... از حسودی داشت میترکید...لباس خوابه گلبهی دستش گرفت.. - به به لباس خواب و داشته باش...اتیش پاره میخوای از همی فرداشب دیوونش کنییییی؟{اقا حیا حیا کن خانوم جان زشته بچه نشسته} چه راحت هر چی دلش میخواست بارم میکرد خجالت کشیدم...ازش گرفتم گذاشتم تو جعبه.. - من نخریدم خودش خرید .. چشمای زن عمو شیطون شد - وای خدا بدادت برسه با این انتخابش معلومه خیلی اتیشیه بلند بلند خندید منکه تازه متوجه منظورش شدم با ترسی که تویه دلم بود لرزیدم...سرمو پایین انداختم.. جولیکا که تا الان مشغوله برانداز کردنه خرید ها بود با اخم به مامانش نگاه کرد - بسه دیگه مامان به جای اینکه مادرانه نصیحتش کنی، راهو چاهو نشونش بدی تو دلش خالی میکنی...خسته نشدی از این همه بدجنسی؟دختره بیچاره داره از ترس می میره زن عمو در سکوت کمی نگاهم کرد از جاش بلند شد برای اولین بار دستمو گرفت لحن صداش عوض شد لحن مهربانی به خودش گرفت.

«پارت 22»

- راستی میگی جولیکا انگار زیاد روی کردم...بیا مرینت پیشم بشین... هردو نشستیم جولیکا شروع به جمع کردن وسایلم شد.زن عمو با صدای ارامی که فقط خودم بشنوم گفت: - ببین مرینت تو فردا میری خونه ی مردی که ازت انتظار داره نترس چیزه مهمی نیست...یعنی امکان داره اولش درد داشته باشی و اذیت بشی ولی یواش یواش عادی میشه حتی لذت می بری حالام بلند شو برو وسایلتو جمع کن فردا خیلی کار داریم. بغضم ترکید بدون درنگ خودمو انداختم بغل زنی که چندین سال با من بد رفتاری کرد.{خدایی حرفی واسه گفتن ندارم اخه مگه میشه؟لایلا اونم با مرینت؟}دلم اغوش مادرانه میخواست.زار زار گریه کردم.. - من ازش میترسم...خیلی جدیه...همیشه اخمو از اینکه باهاش تنها باشم میترسم. باوزم نمیشد اونم محکم بغلم کرد زد زیر گریه جولیکا هم گریش گرفته بود.لوکا که تازه از مدرسه اومده بود با تعجب نگاه میکردزن عمو با صدای ارام گفت: - ترس نداره تو دیگه بزرگ شدی.اونم پسره خوبی به نظر میرسه ببین هنوز چیزی نشده چه همه وسیله برات خریده سرمو بوسید - برو دیگه وسایلتو اماده کن سرمو تکون دادم از جام بلند شدم با شونه ی خمیده رفتم تو اتاق مشترک من و جولیکا و لوکا جولیکا هم پشت سرم وارد اتاق شد.با هق هق شروع به جمع اوری وسایلم کردم لباسهای کهنمو نمیخواستم ببرم.کتا بها البوم عکس بابا و مامان چند تا از لباسهای بابا و مامان که مونس تنهاییام بود.داخل جعبه ی کوچکی گذاشتم.... همه در سکوت شام خوردیم حتی لوکا کوچولو که همیشه شیطنت میکرد ساکت بود.امشب نگاه عمو پر از غم بود زن عمو هم چهرش گرفته بود. صدای زنگ تلفن سکوت خونه رو شکست لوکا کوچولو با یه پرش رفت و گوشی و برداشت - الو بله...بابام بله هستن...گوشی... - بابا اقای اگراست با شما کار دارن اقای اگراست کیه؟ - اقای رییسه یعنی چیکار داره؟ پس فامیلیش اگراسته.. - سلام اقای رییس..ای به لطف شما...باشه چشم اقا...هر جور دستور بفرمایید فردا منتظرتون هستیم مدام میگفت بله اقا...چشم اقا...حتی موقع حرف زدن دولا راست میشد.یعنی اینقدر جذبه داره؟بابا جذبت تو حلقم...با صدای عمو به خودم اومدم - مرینت اقا با تو کار داره... هوری دلم ریخت. - چیکارم داره؟ - نمیدونم زود باش زیاد منتظرش نزار. با دلهوره و ترس گوشی و از عمو گرفتم...صدامو صاف کردم.. - الو سلام - سلام حال شما؟ - مرسی خوبم کاری با من داشتید؟ - بله یه بسته برات فرستادم.فردا با زن عموت برو ارایشگاه نگران هزینهش نباش نمیخوام چیزی کم داشته باشی یا حصرت چیزیو بخوری....اگه کارین داری قطع کنم. - نه خداحافظ - خداحافظ...

*******

پایان

بفرما اینم یک پارت برای امروز یک پارتم ماله سه شنبه که بدقولی کردم ندادم.

بای