پارت ده عشق سره غرور و لجبازی
بزنین ادامه الان تو حمومم
# پارت 10
البته سره راه کاملیا رو گذاشتیم سره کارش..بله کلی با هم حرف زدیم و معلوم شد تو یک شرکت کار میکنه قراره مارم چند روز دیگه ببره همونجا کار کنیم...خلاصه رسدیم خونه لباسای بیرونو کنیدیم ام چیزه ببخشید در اوردیم و یک لباسای دامنی خوشگل پوشیدیم....نشستیم رو مبلا الیا لباس پوشید رفت بیرون...حالا اینکه کجا رفته الله و اعلم....امیلیا هم گفت میره خرید تو خونه هیچی نداشتیم....داشتم با امیلی خونه رو مرتب میکردم که زنگ در خورد لباس پوشیدم چادرمو سر کردم در و وا کردم...بعله جناب لوکا خان با یک دسته گل و شیرینی لوکا:ببخشید من اومدم خواستگاری زنگ زدم جواب ندادین رفت رو پیغامگیر و منم گفتم از سره ناچار راش دادم نشستیم اومد حرفی بزنه که گفتم:امیلی جان یه لحظه با من بیا محکم دسته امیلی رو گرفتم و بردم تو اشپزخونه - جونه مادرت یه فکری بکن امیلی:خیله خب باشه نمیخواد جونه کسیو قسم بخوری تو فقط براش هندونه ی مامان بزرگه الیا رو بزار جلوش بگو زود بخوره بقیش با من - باشه هندونه قاش زدم گذاشتم جلوش
.....امیلی....
مرینت هندونه گذاشت جلوش تند تند میخورد و تعریف میکرد یواشکی از پشتش رد شدم و در حالی که رد میشدم یک مشت طلا جواهراتمون و ریختم تو جیبه کتش
.....مرینت....
خورد دستشو گرفت جلو دهنشو گفت:ببخشید دستشوییتون کجاست؟ - طبقه بالا سمت راست اولین دره سمته راست بدو بدو رفت وقتی رفت پشت بندش امیلی هم رفت و با یک دسته کلید تو دستش برگشت امیلی: خب ببین در و از پشت قفل کردم ببین زنگ میزنی 110 با گریه میگی دزد اومده تو خونه وقتی پلیسا اومدن میگیم که ما بیرون بودیم وقتی برگشتیم یکی دستشویی بوده ما هم از ترسش که دزد باشه در و قفل کردم فهمیدی؟ - اره باشه همون کاری که امییلی گفت و انجام دادم پلیسا اومدن طلا رو از جیبش در اوردن به صورتی که واقعا فکر کردم واقعنی دزده اما وقتی امیلی داشت ریز ریز میخندید فهمیدم اینم کاره اونه هم پلیسا رفتن اشکایی که از خنده ریخته بودیم رو پاک کردیم و خنیدیم الیا و امیلیا اومدن غذیه رو که فهمیدن اونا هم خندیدن.. امیلیا: عجب مارمولکی هستی تو دیگه الیا: مارمولک نه کلک - واقعا واردیا امیلی دولا راست شد:ممنونم ممنون نظره لطفتونه شب زود خوابیدیم اما من با فکرای شومی که برای جناب اوسی کشیده بودم خوابم برد....صبح شد رفتیم دانشگاه - بچه ها شما برین من کار داریم میام همه:باشه رفتم دفتر خداروشکر اقای داماکلیس دستشویی بود چندتا پونس ریز ورداشتم خخخ جنابه شرک دارم برات رفتم سره کلاس پشه پر نمیزد چون همه بوفه در حاله صبحونه خوردن بودن فوری پونسا رو گذاشتم سره جاش تو گودیه صندلی و با یک پرش پریدم سره جام و نشستم....دانشجو ها یکی پس از دیگری وارده کلاس میشدن و حوصله ام واقعا سر رفته بود...استاد وارد شد نشست یه نگاهی به من کرد و دادش رفت هوا:اااخخ دختره ی چشم سفید میکشمت... - متاسفم من چشمام ابیه اینجا هم دختره چشم سفید نداریم پوشه هایی که روز میزش بودن رو پرت کرد طرفم جاخال دادم خورد تو سره نینویه بدبخت نینو: عه اینطوریه؟ نینو هم کیکه رویه میزش که خامه ای بود و بینه بچه ها پخش کرده بود و برداشت و پرت کرد طرفم استاد اخرین پونس و دراورد که من جاخالی دادم صاف خورد توصورته جنابه اوسی.....هر کسی به یکی دیگه پرت میکرد این وسط فقط من بودم که جاخالی میدادم اوستاد عصبی شد:بسهههههه خستم کردین کتاباشو ور داشت و رفت بیرون از کلاس....
********
پایان
بای