بزنید بر ادامه

نام داستان: دختر زجر دیده من

You are the love of my heart, my whole heart becomes mine, slowly and slowly

تو عشق قلب من هستی ، تمام قلب من ، آهسته و آهسته من می شود

When I'm in a good mood with you, oh my restless heart

وقتی حالم با تو خوب است ، ای دل بی قرار من

Slowly and slowly, this heart is going for you, my lonely heart seems to be a very special love

آهسته و آهسته ، این قلب برای تو پیش می رود ، به نظر می رسد قلب تنها من یک عشق بسیار خاص است

It 's like in my sky, this is my crazy heart, only I can read your words in your eyes

مثل آسمان من است ، این قلب دیوانه من است ، فقط من می توانم کلمات تو را در چشمان تو بخوانم

You become the love of my heart

تو شدی عشق قلب من

You become the love of my heart

تو شدی عشق قلب من

My heart does not beat, my heart does not love you, my heart loves

قلب من نمی تپد ، قلب من شما را دوست ندارد ، قلب من دوست دارد

You are my fortune teller, so you do not hit mine, my love, my heart

تو فال من هستی ، بنابراین به من ، عشق من ، قلب من ضربه نمی زنی

You become the love of my heart

تو شدی عشق قلب من

You become the love of my heart

تو شدی عشق قلب من

«پارت 24»

همون موقع در باز شد عمو و زن عمو وارد شدن.لبخند رو لب هردوشون بود این زن عموی ماهم یه چیزیش میشه ها...عمو جلو امد پیشونیمو بوسید. - خیلی ناز دشی ناز دونه ی داداشم روحت شاد داداش ببین دخترت عروس شده. با گفتن این حرف پریدم بغلش و زار زار اشک ریختم. عمو محکم بغلم کرد برای چند دقیقه فضای اتاق پر شد صدای گریه ی اهل خانه حتی زن عمو.... شب تا صبح از دلشوره داشتم پس میافتادم شروع به زندگی جدید.با مردی اخمو...با کسی که فقط دو بار دیدمش...کاش عجله ای در کار نبود تا کمی بهش عادت میکردم.به موهام چنگ زدم.. خدایا باید از فردا شب با اون زندگی کنم. صبح با صدای زن عمو بیدار شدم. - پاشو دختر دیر میشه..امروز خیلی کار داریم...پاشو برو حموم...باید زودتر بریم ارایشگاه.اگه دیر اماده بشی اقا عصبانی میشه ها.... به سختی از جا پاشدم چشمام به خاطره بی خوابی و گریه میسوخت با صدای ضعیفی گفتم: - پریشب رفتم حمام .. زن عمو با چشمای گشاد شده گفت: - بدو دختر ناسلامتی امشب عروسی باید بری عروس حموم و یه حمام حسابی کنی فهمیدی؟ با شنیدن این حرف دوباره تنم لرزید. نه دیگه مرینت بیچاره راه فراری نیست...دو دستی محکم زدم تو سر خودم...وااای خدا من با اون غول بیابونی...به ناچار رفتم حمام...عمو هم مرخصی بود. میلی به صبحانه نداشتم همراه جولیکا و زن عمو راهی ارایشگاه شدیم....تو دلم اشوب بود. خانوم ارایشگر کمی براندازم کرد.و شروع به کار کرد.چون قرار بود مدرسه برم زیاد دستی تو ابرو هام نبرد.مشغول ارایش شد و گفت: - خودت که زیبایی لنز که لازم نداری مژهاتم که بلنده با کمی ارایش خوشگل ترین عروس شهر میشی...فقط موهات خیلی بلنده باید کمی کوتاهش کنم تاراحت شینیون بشه... نگاه تندی بهش انداختم. - نه به موهام دست نزنید دوست ندار و کوتاه بشه همینجوری یه کاریش بکن.. تو ذوقش خورد با ناراحتی گفت: - با شه مثله اینکه چاره ی دیگه ای ندارم تمام مدت و فکر دوروز گذشته بودم که چطور طی دوروز زندگیم تغییر کرد بعد از این چی میشه خدایا من بی کسم خودت پناه بی کسی هام باش وقتی به ادرین فکر میکنم مرد مغروری رو می بینم که با هم ی غرورش تموم چیزهایی که به عنوان عروس داشتم برام تهیه کرد.حتی متوجه نگاه من به اون لباس خواب شد و اونو به خرید اضافه کرد.گیج بودم.فقط خدا میدونست چه حاله زاری دارم... صدای گوشی زن عمو بلند شد. - الو بفرمایید...بله یادداشت کنید... زن عمو به ارایشگر گفت: - کارش تمام نشد داماد داره میاد .. - چرا تمام شد عزیزم میتونی خودت و تو اینه ببینی جولیکا با ذوق جلو امد - وای مرینت باورم نمیشه انقدر خوش ارایش باشی... از روی صندلی بلند شدم نگاهی به خودم انداختم واقعا تغییر کرده بودم...به کمک جولیکا و زن عمو لباس عروس رو پوشیدم چون از پشت با بند بسته میشد جولیکا مشغوله بستنش شد با صدای ارام گفتم: - جولیکا محکم ببندش...گره کور بزن تا نتونه بازش کنه جولیکا غش غش خندید - خاک تو سره خنگت....میخوای با چندتا گره جولوشو بگیری؟خو...احمق جان قیچیش میکنه.{اقا حیا کنید بی تربیتا بچه نشسته الان میگن چرا میخواد وا کنه بعد بیا و درستش کن}

********

پایان

بای