پارت 3 من یک دخترم

amily amily amily · 1400/02/01 10:13 · خواندن 10 دقیقه

بزن ادامه

«پارت3»

چشم از بافنتیش برداشت و گفت:نمیدونم درد که نمیکنه! زانو زدم کنارشو گفتم:ببینم! پتوشو زد کنار یه پلیور بافت خیلی گشاد مردونه تنش کرده بود به زخمش یه نگاهی انداختمو و گفتم:خوب میشه!پنج شیش روز دیگه میام بخیه هاشو میکشم! سرشو تکون داد و گفت:صبر کن چایی بریزم! دستمو گذاشتم رو شونشو گفتم:نمیخواد حالت خوب نیس! خندید و گفت:جایی که نمیخوام برم همین بغل دستمه! به پیک نیکش که گوشه اتاقک بود اشاره کرد یه کتری و قوری کوچیک روش بود! بهم نگاه کرد و گفت:نمیخوای؟ سرمو به علامت منفی تکون دادم و گفتم:شام داری؟ دستشو کشید پشت گردنشو با شرمندگی گفت:با این حالم نشد برم بیرون موتورمم که پیش تو بود!اگه گرسنته نون و پنیر دارم! من:نه! شام گرفتم! ـ:شام گرفتی؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم! پتوشو جمع کرد و گفت:تورو خدا دیگه این کارو نکن! با تعجب گفتم: چرا؟ با نگرانی گفت:نمیتونم پولشو پس بدم! خندیدم و گفتم:پولشو نخواستم این چه حرفیه!به عنوان یه پزشک باید حواسم به مریضم باشه! یه ذره خیره نگاهم کرد یعنی خر خودتی کدوم دکتری واسه مریضش غذا میگیره!بعد گفت:رخشو اوردی؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم! خندید و گفت:خب امروز که منو از کار بیکار کردی ولی عوضش وقت کردم اینو ببافم! بعد از توی ساکش یه شال گردن توسی و مشکی در اورد و گرفت سمتم؟ من:این چیه؟ صورتشو جمع کرد و گفت:شیشه نوشابس!بگیرش دیگه من:مال منه؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:یه جوری باید جبران میشد که مدیون نباشم! من همین از دستم میاد! شال گردنو گرفتمو گفتم:ممنون! لبخندی زد و گفت:نری بندازیش دور! به شال گردن نگاه کردم همیشه وقتی مدرسه میرفتم دلم میخواست مامانم برام شال گردن ببافه همه دوستام لباس و شال و کلاهای بافتی مامانا و مامان بزرگاشونو میپوشیدن ولی مامان من از این عرضه ها نداشت یاد گرفته بود فقط خانومی کنه!گفتم :ممنون لبخندی زد و گفت:اومدی بقیه سوالاتو بپرسی؟ نگاهش کردم!چی میگفتم؟اره تو سرم پر از سوال شده بود با دیدن زندگیش یه روزه منو به هم ریخته بود. سرشو تکون داد و گفت:فهمیدم!شامتو بیار بخوریم تا برات تعریف کنم! بلند شدم رفتم از تو ماشین غذاها رو اوردم تا برگردم دیدم یه سفره کوچولو انداخته و توش قاشق و اب گذاشته! خندیدم و گفتم:خوب فرزی! خندید و گفت:بیا بشین هوا سرده! نشستم رو تشک پتو رو داد دستمو گفت :بنداز دورت! من:خودت چی؟ ـ:این هوا واسه من خوبه عادت دارم! غذا ها رو گذاشتم تو سفره یه نگاهی کرد و گفت:اخ اخ اخ خیلی وقت بود دلم کباب میخواست! خیلی وقت بود؟من هر شب داشتم همینا رو میخوردم دیگه از دیدنشون حالم به هم میخورد! به قاشق و لیوانی که جلوم بود اشاره کرد و گفت:ببین همه این چیزایی که میبینی تمیزه تمیزه با اب گرم و مایع شستمش خیالت راحت باشه! از کجا فهمیده بود یه کم وسواس دارم؟ به هر حال به روی خودم نیاوردم اون با ولع شروع کرد به خوردن غذاش!من ساکت بودم فقط زیر چشمی نگاهش میکردم!همون طور که لقمه تو دهنش بود گفت:راستی تو اسمت چیه؟ من:ادرین! دستشو سمتم دراز کرد و گفت:منم مرینت ام!البته صدام میکنن مایکل!دستشو فشردم و گفتم:خوشبختم! سرشو تکون داد و گفت:منم همین طور! لقمه ها رو دهنشو میذاشت و قورت قورت اب میخورد! خندم گرفته بود من هنوز نصفه غذامنو نخورده بودم که گفت:اخیش تموم شد! دستی کشید رو شکمش و گفت:دستت درد نکنه ادرین خان واقعا که اقایی! لبخندی تحویلش دادم و گفتم:نوش جان! با دست زد تو صورتش و گفت:ای وای ببخشید جلو مهمون نباید تند تند غذا خورد!تورو خدا تعارف نکنیا راحت غذاتو بخور ! سرمو تکون دادم .پاهاشو تو بغلش جمع کرد و بهم خیره شد و با ذوق گفت:برای من هیچوقت مهمون نمیاد! زیر چشمی نگاهش کردمو و گفتم:من اولیم؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد! خندیدم و گفتم:تو چند سالته؟ ـ:18! خندیدم و گفتم:معلومه! سرشو تکون داد و گفت: من عقیده دارم تو هر سنی که هستی باید سرخوش و شاد باشی و اگر نه امورات زندگیت سخت میگذره!راستی تو چند سالته؟ من:بهم چند میاد یه ذره نگاهم کرد و گفت:اوووممم! 27-28 من:30 سالمه! ـ:اوهوم بهت میاد خوب ادم جا افتاده و اقایی هستی!پسرا قبل از 30 سالگی هنوز نمیشه بهشون مرد گفت از بس که بچن. خندیدم و گفتم:خب خوبه پس من جزو اقا ها حساب میشم! سرشو گذاشت رو زانوشو گفت:اره میشی!یه ذره به غذا خوردنم نگاه کرد و گفت:زن داری؟ سرمو به علامت منفی تکون دادم با دلخوری گفت: چرا؟ من:ندارم دیگه موقعیتش پیش نیومده! چشاشو ریز کرد و گفت: دنبال عشقو حالی نه؟ من:منظور؟ بدون این که خجالت بکشه صداشو صاف کرد و گفت:هر شب با یه دختری! با این حرفش غذا پرید تو گلوم!یه لیوان اب داد دستمو گفت:من باید هول کنم و بترسم تو چته؟ ابو خوردمو گفتم:از چی بترسی؟ خندید و گفت:خب از تو! من:میترسی؟ زل زد تو چشمامو و گفت:کسی که این سوالو میپرسه یعنی انصاف حالیشه اهلشو از نااهلش میشناسه پس نباید ازش ترسید! لبخند زدم و گفتم:من دیگه نمیخورم! ـ:جمع کنم؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم! یه دختر فهمیده با اخلاق بچگونه این اولین توصیفی بود که واسش تو ذهنم می اومد .سفره رو با ظرافت جمع کرد و گفت:بعدا ظرفاشو میشورم!چایی میخوای؟ من:نه! با دلخوری گفت:لیوانام تمیزه! من:من کی گفتم کثیفه؟! ـ:اخه انگار اینجا معذبی گفتم شاید فکر میکنی اینجا کثیفه به خدا من هر روز اینجا رو پاک میکنم خودمم هفته ای سه بار حموم میرم لباسامم همیشه میشورم! با این حرفش خندیم و به دیوار تکیه دادم! یه پشتی گذاشت پشتم . گفتم:من نگفتم تو کثیفی خانوم! راستی کجا میری حمام؟ خندید و گفت:میرم حموم عمومی! من:کجاس؟ ـ:از اینجا دوره دو ساعتی با موتور راهه! من:اب چی؟اب از کجا میاری؟ ـ:این نزدیکیا یه شیر اب هست قابل خوردنه از اونجا میارم! نگاهش کردمو گفتم:دستشویی چی؟ خندید و گفت:چی کار به این چیزا داری؟نکنه میخوای بری دستشویی؟اونا مقدمه چینی بود؟ من:نه بابا فقط سوال بود! ـ:همین جا هست همون جایی که دارن خونه میسازن! یه نگاهی اطرافم کردمو و گفتم:چند وقته اینجایی! یه ذره فکر کرد و گفت:حدودا 4-5 سالی میشه! خدای من 4-5 ساله اینجا زندگی میکنه؟اخه این چه زندگیه؟ گفتم:خونوادت چی شدن! خنده ای کرد و گفت:اها بریم سر اصل کاری!خلاصش میکنم که سرت دردنیاد ! سرمو تکون دادم! ـ:میوه هم هست اگه میخوری؟ من:نه هیچی نمیخوام الان شام خوردیم! یه نگاه به ظرف غذای من کرد و گفت:غذا رو اینجوری حیف و میل نکن گناهه! من:من منتظرم! اومد نشست کنارمو و گفت:خب داداش جونم برات بگه که یه روزی روزگاری توی یه روستای قشنگ تو کویر تو یه خونواده از کدخدای ده پنجمین دختر خونواده به دنیا اومد!از اونجایی که این بچه پنجمین دختر بود و با اومدنش هم بد قدمی اورده بود و همون روز تولدش باباشو ماشین زیر گرفته بود. قرار بر این شد که هیچ جا فاش نشه که این بچه دختره همه گفتن اینجوری کل دخترای فامیل بد نام میشن میگن کل خونواده نحسی دارن از طرفی ممکنه همشون دختر زا باشن و اینجوری نسل پسراشون از بین میره پس کسی دیگه حاضر نبود با اون خونواده وصلت کنه پس قرار بر این شد که این دختر بچه اسمش توشناسنامه مرینتم باشه و تو خونه مایکل خان صداش کنن! یه ذره نگاهم کرد وقتی دید دارم گوش میدم ادامه داد:این مایکل خان بزرگ شد به عنوان یه پسر بزرگ شد با اسم پسرونه با لباسای پسرونه با تفریحات پسرونه!کسی بهش دختر بودنو یاد نداد بهش نگفت چطور باید یه خانوم باشه. جایی بین دخترایی که دور هم مینشستن و خاله بازی میکردن نداشت تفریحاتش خلاصه میشد تو یه توپ و پسرایی که تو کوچه باهاشون بازی میکرد. با این که طبع دخترونش بهش میگفت باید مثه دختر بچه های دیگه باشه ولی اونقدر بین پسرا هولش دادن که یادش رفت دختره. از طرفی هم هیچکس دوسش نداشت خب طبیعی بود دخترا دور پسرا نمیگشتن و پسرا هم با کسی پسری که اخلاق دخترونه داشته باشه جور نمیشدن.بین بزرگترا هم جایی نداشت وقتی مادرش ازش دوری میکرد از دیگران انتظاری نمیرفت البته رفتار بد بابا برزگش هم روش اثر میذاشت. اون بود که از اون دختر بچه یه پسر منزوی تنها ساختهبود پسری که بی دلیل باید کتک میخورد و تنبیه میشد و از محبت محروم میموند. کم کم این دختر پسر نما بزرگ شد دیگه کم کم ظاهرش داشت نشون میداد دختره اگه اهل روستا میفهمیدن ابروی کل خاندان میرفت!باید یه جوری از دستش راحت میشدن این بود که یه روز عمو جونش بی مقدمه اومد سراغش بهش گفت که میخواد ببرتش مسافرت تا با هم خوش بگذرونن ازش خواست تا با هیچکس در این باره حرفی نزنه بهش گفت این یه رازه و اگه بابا بزرگ بفهمه نمیذاره که برن! اوا هم ساده بود محبت ندیده بود سریع حرف عموشو باور کردو خوشحال شد قول داد که هیچکس خبر دار نشه وسایلشو واسه سفر جمع کرد و شبونه با عموش راهی شدن وقتی آوا چشم باز کرد دید صبح شده تنها بود فقط خودش بود و ساکش با یه ظرف غذا تو جایی که اصلا نمیدونست کجاست!اول صبر کرد تا عموش برگرده از صبح تا شب همون جا نشست و صبر کرد اما خبری از عمو نشد . از گرسنگی گذاشو برداشت تا بخوره اما چیزی که دید برای همیشه غذا خورنو بهش زهر کرد. تو پلاستیک غذاش شناسنامه و یه کم پول براش گذاشته بود و ازش خواسته بودن دیگه دنبال نه دنبال عموش باشه و نه خونوادشبهش گفته بودن که دیگه نمیخوانش . اما اوا نمیتونست اینو قبول کنه راه افتاد تا عموشو پیدا کنه اما هر چی اینطرف و گشت اون طرفو گشت خبری از عمو جون نشد!ناچار گریون راه افتاد تو خیابون! از یه دختر 13 ساله تو یه شهر غریب و بزرگ چیزی بر نمی اومد! به اینجا که رسید با بغض گفت:یه دختر کوچیکو ول کردن و رفتن! نگفتن میمیره یا زنده میمونه ؟! چه بلایی قراره سرش بیاد. دختر کوچیک ما دنبال یه سر پناه گشت وگشت وگشت تا رسیدن به بچه های دیگه ای که تو خیابون گل و ادامس میفروختن! یه مدت واسه صاحب کارشون کار کردم به عنوان یه پسر تقریبا یه سال وقتی فهمید که من دخترم میخواست منو بفروشه منم از خونه و سر پناهی که بهم داده بود فرار کردم بعد یه سال دوباره اواره خیابون شدم!چند شبی رو تو پارک گذروندم که یه روز یه خانومی اومد تو پارک نشست کنارمو وشروع کرد ازم دلجویی کردن منم که تنها بودم سفره دلمو واسش باز کردم و همه چیزو مثله الانی که دارم واسه تو میگم واسه اونم گفتم!بهم گفت برام جا جور میکنه زندگی خوبی واسم میسازه فقط گفت باید خودم کار کنم و خرجمو در بیارم منو برد تو یه خونه پر از دخترای هم سن و بزرگتر و حتی کوچیک تر از من با یه نفر اونجا چشممو باز کرد بهم خبر داد چه بلایی قراره سرم بیاد منم رفتمو و گفتم:نمیخوام اینجا بمونم! اونم با کمال میل منو از اونجا پرت کرد بیرون و تهدیدم کرد اگه دربارش چیزی به کسی بگم تنمو تیکه تیکه میکنه بهم گفت روزی رو میبینه که برمیگردمو التماسش میکنم ولی اون دیگه منو نمیخواد ولی هیچوقت برنگشتم حتی به اون راه فکرم نکردم اشکاشو که سرازیر شده بودن با تمام قدرت پاک کرد و گفت

******

پایان

بای