بزن ادامه

# پارت 14

استاد دادی زد که من ترسیدم... استاد:نینو بس کن دیگه اینجا مثلا محله کاره داریم کار میکنیم پاشو برو بیرون ببینم نینو پاشد با صدایه زنانه ای گفت:اصلا به درک فردا میرم مهریمو میزارم اجرا طلاق میگیرم بعدم یک دستمال و برداشت و شروع کرد به ادا در اوردن و مثلا هق هق کردن...لبخندی رویه لبم نشست...استاد قندون و برداشت و گفت :ّرو بیرون نینو دوباره شروع کرد:ای وای خاک به سرم تو با جهیزیه ی من چی کار داری؟راس میگکی از وسایله خودت استفاده کن بعد رو کرد به من و ادامه داد:میبینی خواهر؟ خندم گرفته بود ولی لب گزیدم که نخندم استاد قندون و پرت کرد نینو پرید بیرون قندون خورد به در خاکشیر شد...استاد دستی تو موهاش کشید و گفت:ببخشید این یک تختش کمه دستمو به حالت خاروندن بالا لبم گرفتم و زیره لب زمزمه کردم:خانوادگی یه تختشون کمه استاد: چیزی گفتی - هه هه نه بعدم شروع کردم به ادامه ی کارم.... وقته اداری تموم بود - خدانگهدار استاد:خدانگهدارتون رفتم بیرون همینکه رفتم بیرون یکی دستم و کشید و محکم هولم داد تو اتاقه کنفرانش برگشتم دیدم الیاست - چه مرگته دیوونه سکته زدم الیا خندید و گفت:نترس اوردیمت اینجا با برو بچ اشنا شی خیلی بچه های باحالین رفتیم تو یک عده دختر نشسته بودن یکی یکی بلند شدن و خودشون و معرفی کردن اسماشون:پریسان،هلن،اریلا،کتی،شینا و ماری بود پت و متم که امیلی و امیلیا بودن با الیا...با همه اشنا شدیم یکم حرف زدیم و از اونجایی که ساعت 10 شب بود برگشتیم که بریم خونمون از شانس خرابم ماشین خراب شد...ای خدا همین یکی دیگه کم بود...یک کیا استیرینگ زرد جلو پامون ترمز زد

{عکس ماشینه}

یک پسره سبزه با چشمای سیاه پیاده شد{امیلیا منو نکش تورو خدا}تا پیدا شد امیلی و امیلیا با تعجب نگاش میکرد کم کم اخمای امیلی رفت تو امیلیا هم ترسیده نگاهی به امیلی کرد - بچه ها این اقا رو میشناسین امیلی:بعله ارادت دارم خدمتسون...فقط دعا کنه نیاد جلو مرده اومد جلو:به سلام خانمای خوشگل خب میخواین برنسونمتون؟ امیلی:خیر مرده: خب مهم نیس شما ها میخواین برین برین ولی من با ایشون کار دارم اشاره ای به امیلیا کرد که امیلیا اشکار لرزید...اومد دستشو بگیر که امیلی اومد جلوش امیلی:دیگه چی؟زیادیت نشه یوقت؟شما با خواهره من هیچ غلطی نمیکنی الانم تا زنگ نزدم 110 برو گمشو دیگه برنگردی که ریختتو نمیخوام ببینم مریده کارتشو در اورد داد به امیلیا و گفت:به هر حال کاره دیگه پیش میاد بعدم سوار شد و رفت...امیلی کارت و گرفت انداخت تو جو امیلی:مرتیکه اشغال هرزه....بریم نمیدونم ولی به دنباله امیلی راه افتادن اکتفا کردم...همینجور میرفتیم که صدایی از پشت اومد:سلام شبتون خوش خانمای خوشگل ترگل چهار تا پسره جوون که به نظر مست میرسیدن بودن سعی کردیم بدویم اما هر کدوم یکیمون و گرفت و یک چاقو هم رویه شکممون گذاشتن....الیا مقاومت کرد که چاقو زدنش...چاقو رو رویه هر کدوم زدن....چاقو رو گرفتم با دستش زدم تو سرش...یکم رفت عقب...دسته اون دوتا رو گرفتم الیا رو هم بغل کردیم بدو بدو..میدویدیم و فقط از خدا راه چاره میخواستیم...خوردیم به کوچه بم بست میومدن جلو و ما میرفتیم عقب محکم خوردیم به دیوار که یکی با چوب زد تو سرشون...خدایا شکرت اون اریلا بود{خخخ فکر کردین به این زودیا...نه داداشا اینجوریبا نیس نه خواهرا اینجوری نیس} اریلا:بدوین بدوین..شما اینجا چی کار میکنین مگه نرفتین؟ غذیه رو براش تعریف کردیم....اونم تو تموم راه با تعجب برمیگشت نگامون میکرد..رسیدیم خونه اریلا هم رفت...ساعت 11 و نیم بود...زخمه الیا و زخم خودمون رو پانسمان کردیم.... صبح بود همگی بیدار بودیم اما هیچکس حوصله ی بیرون رفتن و سره کلاس رفتن رو با اون زخما نداشتیم...الیا و اومد نشست کناری الیا:ببین مری جونه مادره خدابیامرزت بیا زنگ بزن دانشگاه بگو نمیایم؟ - حالا چرا من؟ امیلی در حالی که میومد گفت:چون ناظم بهت چشم داره امیلیا:اره تورو جونه خوئدت زنگ زدم...برداشت الو بفرمایید - سلام اقای ناظم به سلام خانم چنگ بفرمایید -ببخشید منو امیلی و امیلیا و الیا حالمون خوب نیس میشه امروز و مرخصی بگیریم؟ بله که میشه چرا که نشه...مرخصی رد شد...خدانگهدار - ممنون خدافظ قطع کردم همگی خندیدیم....رو به گوشیه تلفن گفتم:اخه احمق جون کی میاد زنه تویه منگول بشه اخه؟چیشش...

*********

پایان

بای