بزن ادامه

«پارت4»

اون موقع تازه فهمیدم دختر بودن اونم تو این شهر اصلا کار عاقلانه ای نیست برای همین به پسر بودنم ادامه دادم! دروغ چرا یه مدت دزدی کردم تا نون شبمو گیر بیارم که زنده بمونم و نمیرم!بعد کم کم رفتم دنبال کار نمیخواستم پا بذارم تو کار خلاف تا این که بالاخره یه دست مهربون از یه جایی کمکم کرد یه زن پیر بود که میرفتم و براش بافتنی هاشو تو شهر میفروختم سود کاراشو نصف نصف تقسیم میکردیم به یه سال نکشیده پولامو جمع کردمو یه موتور خریدم چون جای خوابم تو پارک بود واسه پیدا کردن یه جا شروع کردم به گشتن تو شهر از شهر که نا امید شدم اومدم این طرفا!اینجا رو پیدا کردم از اون موقع اینجا خونم شد دیگه با موتور میرفتم کار مسافر کشی میکردم بار جا به جا میکردم!حالا هم شدم پیک موتوری روزا هم مسافر کشی میکنم زندگیمم میگذرونم گله و شکایتی هم ندارم.خودم تنهام ولی خدامو دارم راضیه راضیم نه به فساد کشیده شدم نه به گناه صدقه هر چقد دزدی هم که کرده بودم دادم خدا کنه صاحباشون منو ببخشن! نگاهم کرد و در حالی که میون اشکاش میخندید گفت:سرتو درداوردم؟ زل زده بودم بهش زبونم بند اومده بود خدایا چی میشنیدم. چیو میخوای بهم ثابت کنی؟این دختر کیه؟چطور سر راه من سبز شد؟چطوری تا حالا دووم اورده؟عجب صبری داره! بی اختیار اشکام سرخورد رو گونه هام من کسی نبودم که جلوی کسی حتی بی تابی کنم چه برسه به گریه ولی جلوی اون من ضعیف بودم خیلی ضعیف بودم. وقتی دید دارم گریه میکنم دستپاچه شد و گفت:چی شد؟ زبونم تو دهنم نمیچرخید فقط زل زده بودم بهش داشتم فکر میکردم به زندگیش! اصلا میشه اسم اینو زندگی گذاشت؟بیچاره چی کشیده؟! یه دستمال گرفت سمتمو گفت:ببخشید تورو خدا ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم! دیدم داره اذیت میشه سریع اشکامو پاک کردم و گفتم:هیچی نشد! ـ:چرا شد! من:نشد دختر خوب نشد ! با بغض گفتم:چایی داری؟ لبخندی زد و گفت:میخوری؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم انگار نه انگار داشت عین ابر بهاری گریه میکرد سریع دوتا چایی ریخت و گذاشت جلوی منو گفت:خب حالا کنجکاویت ارضا شد؟ چایی رو برداشتم و گفتم:اینجا شبا نمیترسی؟ در حالی که داشت چاییشو فوت میکرد گفت:از چی بترسم؟ من:نمیدونم گرگی روباهی ماری…. خندید و گفت:این حیوونای وحشی شرف دارن به خیلی ادما ترجیح میدم بین اینا باشم تا بین اون ادما! یه ساعتی اونجا بودم اون همین طور زبون میریخت گاهی وقتا اصلا نمیشنیدم چی میگه حرفاش تموم ذهنمو درگیر کرده بود به طوری که اونشب اصلا خوابم نبرد ساعت دو و نیم بود که زنگ زدم به سلنا چند تا زنگ خورد بالاخره جوابمو داد:هاااان؟ من:پاشو بیا اینجا! ـ:شما؟ من:سلنا منم ادرین پاشو بیا اینجا! ـ:اه ول کن بابا میدونی ساعت چنده؟ من:میای یا بیام دنبالت! ـ:ایش باشه بابا تا نیم ساعت دیگه اونجام! چشمامو باز کردم سلنا تو بغلم خوابیده بود دست بردم روی میز کنار تخت و گوشیمو برداشتم. ساعت 9 و نیم بود عین برق گرفته ها از جام پریدم در حالی که سعی میکردم سلنا رو جا به جا کنم گفتم:بلند شو سلنا!پاشو دیروم شد! با همون حالت خواب الود گفت:اه بابا بذا بخوابیم دو دقیقه! من:بذار من برم بعد بگیر هر چقد خواستی بخواب! دستشو محکم دور کمرم حلقه کرد و گفت:صبح جمعه ای کجا میخوای بری! تو هم بخواب! من:مگه امروز جمعس؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد! با شیطنت گفتم:خب ولی بازم وقت خواب نیست! کشیدمش بالاتر با بی حوصلگی گفت:به خدا خستم! اینو که گفت از کوره در رفتم هلش دادم اون طرف و گفتم:ماهی 600 تومن از من میگیری که خسته باشی؟ گیج و منگ سرشو اورد بالا و گفت:دیشب تا حالا خسته نشدی؟ با حرص گفتم:پاشو برو گمشو بیرون! نشست سر جاش و گفت:چته حالا؟باشه بابا نمیخوابم! بازوشو گرفتمو و از رو تخت بلندش کردمو و گفتم:نه دیگه راس میگی من خسته شدم دیگه نمیخوام اون روی نحستو ببینم گمشو بیرون از این خونه! در حالی که سعی میکرد خودشو بهم نزدیک کنه گفت:چرا اینقد زود ناراحت میشی؟ یه سیلی جانانه نثار گوشش کردمو و گفتم:مگه با تو نیستم؟ لباهاشو جمع کرد و گفت:باشه شب میبینمت! پشتمو کردم بهش و گفتم:بیخود دیگه منو نمیبینی! با ناراحتی گفت:چی میگی؟ من:دیگه پول مفت ندارم بهت برم برو رو سر یکی دیگه خراب شو! ـ:اینقد پول پول نکن تمام این 6 ماه من احساسمو واست گذاشتم! برگشتم سمتش پوزخندی زدم و گفتم:تو خیلی بی جا کردی! از جوابم جا خورد در حالی که واسش خط و خشون میکشیدم گفتم:نکنه فکر کردی قراره زنم بشی؟ قیافه ناراحتی به خودش گرفت و گفت:ولی من دوست دارم! پوفی کردمو و گفتم:مشکل توئه من یه زن خیابونی رو خانوم خونم نمیکنم! حالا هم هری!دیگه نبینمت! با غیض گفت:حرف اخرته؟ خندیدم و گفتم:نه پس میخوای همین الان ازت خواستگاری کنم! با حرص گفت:هوسباز! منی که میبینی واسه این این کارا رو میکنم که خرج زندگیمو در بیارم اما تو چی؟تسلیم جسمت شدی خیلی بد بختی! مثلا میخواست منو عصبی کنه با خونسردی گفتم:به تو ربطی نداره من چه جور ادمیم! یه کارمند بودی که حالا اخراج شدی!با پوزخند ادامه دادم:این از بی عرضگیته که به این روز افتادی! لباساشو پوشید و گفت:یه روز پشیمون میشی؟ من:هه نکنه به خاطر از دست دادن تو؟ با حرص نگاهم کرد واقعا که بعضیا چقد رو دارن! کیفشو برداشت و گفت:خدافظ! من:دیگه این طرفا افتابی نمیشیا و اگر نه واست گرون تموم میشه!خدا رو شکر کسی رو هم نداری اگه مردی بفهمن! با این حرفم رنگش پرید اهل کشتن کسی نبودم ولی این جور دخترا تو کارشون از این چیزا زیاد دیده بودن همین واسه ترسوندنش کافی بود! بود حتی یه کلمه دیگه از خونه بیرون رفت! حولمو برداشتم و رفتم سمت حمام باید یه دختر دیگه واسه خودم جور میکردم!

******

مرینت خودمو زیر پتو جمع کردم چقد امروز هوا سرد شده بود! خوابم نمی اومد همون جا زیر پتو چهار زانو نشستم یه نگاه به زخمم انداختم چبب بانداژروش داشت کنده میشد به ناچار با چسب نواری سر جاش محکمش کردم. الهی دستشون بشکنه ببین چه بلایی سر شکم نازنین من اوردن! پتو رو پیچیدم دور خودمو و زیر کتری رو روشن کردم یه نگاه به غذای نصفه نیمه دیشب مهران انداختم لبخند رو لبم نشست مهمون نداشتیم و نداشتیم حالا که مهمون اومد یه درست و حسابیش اومد! قیافه مهربونی داشت ولی نمیدونم چرا میخواست خودشو خشک و مغرور و جدی نشون بده.با این حال دیدم که گریه کرد پس بر خلاف ظاهرش دلش نازک بود.اصلا واسه دارم به اون فکر میکنم مهمون بود دیگه اومد و رفت با این غذایی که نخورده بود دیگه ناهار امروزمم جور بود! با رضایت از جام بلند شدم کاپشنمو پوشیدم رو پلیور یه شوار بافتنی هم پاک کردمو و شلوار کتونیمو روش پوشیدم! کلاهمم گذاشتم رو سرمو از جام بلند شدم که برم دستشویی جای زخمم خیلی درد میکرد. بی توجه بهش صبحونمو خوردمو و اماده شدم که برم حمام بعد از اونم باید میرفتم کار! ظرف غذای مهرانو گذاشن تو جعبه پشت موتور و به راه افتادم! تا قبل از رسیدن به حمام چند تا مسافر سوار کردم ساعت 11 بود که رسیدم اونجا تنها جایی بود که میدونستن من دخترم قبل از این که وارد شم یه چادر مشکی سرم کردمو رفتم داخل! کارم که تموم شد دوباره رفتم واسه مسافر کشی تا عصر ! بعد از این که غذامو خوردم باید میرفتم رستوران خدا خدا میکردم صاحب کارم غیبت دیروزمو نادیده بگیره! خدا رو شکر ادم منصفی بود ماجرا رو که بهش گفتم قبول کرد فقط به این شرط که یه هفته ظهرا هم براش کار کنم البته گفت حقوقمو تمام و کمال میده!چی بهتر از این حاضر بودم همیشه ظهر و شب واسشون کار کنم! ساعت 11 بود که رسیدم خونه جای زخمم به شدت درد می کرد. لباسامو عوض کردم و نشستم اروم چسب روشو باز کردم خون با یه مایع سفید رنگی ازش می چکید دورو برشم حسابی باد کرده بود از دردش حتی نمیتونستم دراز بکشم. اگه میرفتم بیمارستان با این وظعم حتما میبردنم پاسگاه لباس زنون هم نداشتم که بپوشمو برم!به ناچار یه دستمال انداختم تو اب جوش و فشار دادم روش با درد شدیدی خون و چرک ازش بیرون میزد خیلی ترسیده بودم. هر چی بیتشر فشارش میدادم بیشتر باد میکرد. کم کم سرم شروع کرد به گیج رفتن تکیه دادم به دیوار حس میکردم تمام بدنم یخ زده اروم اروم چشمام رو هم رفت

******

ادرین

دوباره صبح شده بود با صدای زنگ الارم از جا پریدم! ساعت 9 عمل داشتم. پاشدم یه دوش گرفتم یه صبحونه سر پایی خوردمو لباسامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون هوا به شدت سرد شده بود و برف می اومد روی درختای حیاط سفید شده بود. نا خوداگاه ذهنم کشیده شد سمت مرینت دختره بیچاره تو این سرما چی کار میکرد؟با اون زخمش حتما خیلی بهش سخت میگذشت! تصمیم گرفتم بعد از عمل برم بهش سر بزنم! وارد بیمارستان شدم وقتی رفتم بخش به پرستار گفتم اتاقو واسه مریضم که یه پسر 14 ساله بود اماده کنن! بعد ارجاعش دادم به متخصص عروق تا عملش کنن خدا رو شکر بعد از دو ساعت کارتموم شد و عملش هم موفقیت امیز بود داشتم میرفتم سمت اتاقم که پرستار بخش که یه دختر جوون و قد بلند و چاق بود اومد سمتم و گفت:دکتر! نگاهش کردم اومد جلو با ناز یه پرونده داد دستم و گفت:این لیست بیماراییه که تو نوبت عملن! لبخند دختر کشی تحویلش دادم پرونده رو گرفتم سمتش و گفتم:اگه زحمتی نیست بذارینش تو اتاقم من باید برم جایی کار دارم! از قیافش کاملا معلوم بود خر کیف شده! شونه هاشو یه کم تکون دادوگفت:حتما دکتر شما امر بفرمایید! سرمو کج کردمو و گفتم:شما لطف دارین! پرونده رو از دستم گرفت و رفت. خندیدم و زیر لب گفتم:من این همه واسه خودم سختی نکشیدم هیکل به هم بزنم که بیام یکی مثه تورو بگیرم! لباسامو عوض کردمو از بیمارستان زدم بیرون.از مغازه چند دست لباس بافت با رنگای تیره گرفتم تا بتونه هر جا میخواد بپوشه. برف هم سنگین شده بود. خودمو رسوندم به خونش هیچکس نبود کارگرا هم به خاطر هوا کارو تعطیل کرده بودن با دیدن موتورش فهمیدم جایی نرفته اروم نزدیک شدم و پلاستیک جلوی درو کنار زدم و گفتم:مهمون نمیخوای؟ سرمو بردم تو دیدم وسط اتاق ولو شده رنگش عین کچ شده بود. لباسا رو گذاشتم گوشه اتاقش و رفتم سراغش یه نگاه به لباسش کردم زمین و لباسش با خون یکی شده بود. چند باز دم تو گوشش ولی بلند نشد لباسشو دادم بالا بادیدن عفونت شدید رو بخیه ها رنگم پرید سریع بلندش کردمو بردمش تو ماشین بدنش کاملا یخ زده بود همون طور که سمت بیمارستان میرفتم با یه دست نبظشو گرفتم اونقدر اروم میزد که هر لحظه ممکن بود بمیره! رسوندمش به اورژانس . سریع بردنش! خدا میدونست چند ساعته تو این وضعیته! دنبالش رفتم دیدم دوستم فرنود که پزشک اورژانس بود ایستاده بالا سرش قبل از این که برسم بهش گفت:ببرینش بخش مراقبت های ویژه سریع بهش خون وصل کنید! وقتی داشتن تختو جا به جا میکردن به پرستار گفت:همراه داشت؟ رفتم جلو و گفتم:منم! سرشو سمتم چرخوند یه تای ابروشو داد بالا و گفت:با توئه؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:چی شد؟ پوزخندی زد و گفت:بهت نمیاد با اینجور ادمای خز و خیل بگردی! اخمی کردمو و گفتم:پرسیدم حالش چطوره؟! جدی شد و گفت:عفونتش سطحیه ولی خیلی خون ازش رفته سرما هم کار خودشو کرده وضعیتش الان زیاد خوب نیست ولی بالاخره سر حال میاد!چون تو باهاشی دیگه نمیخواد فرم بستری و اینا پر کنی خودت برو بالا سرش! سرمو تکون دادم و گفتم:خوبه بردنش بخش مراقبت های ویژه؟ عینکشو رو صورتش جا به جا کرد و گفت:اره! چشمکی زد و گفت:کجا پیداش کردی؟ گنگ نگاهش کردم. شونه هاشو بالا انداخت و گفت:بهش میاد خلاف باشه تو خیابون پیداش کردی؟دردسر نشه واست ؟! این روزا دخترا هم تو باند قاچاق و دزدی زیادن! اخمی کردمو و گفتم:دوستمه

************

پایان

بای