پارت 4 عشق بر مروره زمان

amily amily amily · 1400/02/03 12:08 · خواندن 11 دقیقه

بزن ادامه مطلب^-^

«پارت 3»

گوشه تخت نشست و سیم کارتی طرفم گرفت ـ بنداز و گوشیت! ازش گرفتمش ـ ممنون ـ نوژا به نظرم تو توجه دایی رو جلب کردی! پوزخندی زدم ــ آره کاملا معلوم بود. سرش رو انداخت زیر و لباش رو رو هم فشار داد. ـ الان مثلا داری جلو خندت رو میگیری؟ سرش روبلند کرد و لبخند پهنی زد ـ اگه میگم توجهش رو جلب کردی بی علت نیست، دایی وقتی تو رو دید ابروهاش پرید بالا، این یعنی براش جالب بودی بهت اجازه داد بهش بگی دایی، اون حتی وقتی من بهش میگم دایی بهم چش غره میره، همیشه میگه به اسم صدام کن ولی این اجازه رو به تو داد! ـ خوب چیکار کنم، میخواست توجهش جلب نشه! ـ خیلی خنگی، راحت میتونی اونو عاشق خودت کنی! ـ ولی من دلم میخواد کبابش کنم، بعدشم کاگامی جونش پس چی؟ اخماش تو هم رفت ـ دایی عاشق کاگامی نیست فقط از سر لج که با تو ازدواج نکنه اسم اونو آورد، هیچ چیزی بین اونا نیست اینو مطمعا باش. ـ بسه نینو اون حتی حاضر نشده عکسام رو ببینه، اون منو قضاوت کرد، هیچ وقت همچین کاری نمیکنم. ـ پف از دست تو، اگه کاری نکنی ممکنه کاگامی مخش رو بزنه. با چشام یه پوزخند بهش زدم، فقط نفهمیدم دید یا نه ـ به درک که مخ این بی مخ رو میزنه، بهتر بره گم شه پسره ی کچل. با چشای گرد نگام کرد ـ داری در مورد داییم حرف میزنیا! بعدشم کجاش کچله؟ حرصی نگاش کردم ـ نئینو اعصابم از دستش خورد تو خورد ترش نکن، راستی مامان و بابام رو چیکار کنم اگه زنگ بزنن که همه چیز لو میره! ـ نگران نباش همه چیز رو به پدر جون گفتم اون طرف ماست به خانوادت آمار درست میده. سوالی که از صبح تو مخم رژه میرفت رو ازش پرسیدم ـ میگم نینو تو چرا با داییت اینا زندگی میکنی؟ لبخند تلخی زد که از سوالم پشیمون شدم ـ چیز اگه نمیخوای نگو، من.... من نمیخواستم ناراحتت کنم. ـ چی میگی ناراحت نشدم فقط یاد پدر و مادرم افتادم، راستش هر دو شون رو تو حادثه رانندگی از دست دادم ، چون تنها بودم دایی ازم خواست که پیششون زندگی کنم. ـ چه عجب داییت یه کار درستی هم کرده، میگن بچه به داییش میره ولی به نظر من تو با داییت قابل مقایسه نیستی، تو مثل امیلی جون مهربونی. لبخند پهنی زد ـ خوشحالم یه آجی مهربون گیرم اومده، اصلا یه کاری خواستی حال دایی رو بگیری رو منم حساب کن. لب و لوچم آویزون شد ــ حالش رو که خیلی دوست دارم بگیرم ولی نمیدونم چطور! از رو تحت بلند شد ـ فکرش رو بکن کمک خواستی من هستم. چشمکی زد و از اتاق بیرون رفت، بلند شدم و گوشیم رو از تو کیفم بیرون آوردم سیم کارت جدید رو روش انداختم راستی چرا نینو شمارش رو بهم نگفت!؟ یادم باشه بعدا ازش بگیرم، لباس خواب عروسکیم رو پوشیدم و مسواکی زدم ، خیلی خوابم میومد، زیر پتو خزیدم، و به خواب آرومی فرو رفتم. با صدای ساز گیتار که مثل شمشیر تو سرم کوبیده میشد بیدار شدم، این دیگه کدوم دیونست نصف شب ساز میزنه ! سرم رو کردم زیر بالش و روگوشم فشار دادم ، ولی فایده نداشت احساس میکردم صدای ساز هر دقیقه بلند تر میشه ، گیج خواب بودم، اعصابم به هم ریخت ، از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم صدا از اتاق چسبیده به اتاق من میومد ، بدون فکر در اتاق رو باز کردم و پریدم تو اتاق از دست نینو بعد این همه اتاق چرا اتاق چسبیده به ادرین رو به من دادن! متوجه حضور من نشد و با چشای بسته مشغول نواختن ساز بود، چه ژستی هم گرفته! ـ بســـــــــــــــــــــــــه بد بخت یه متر پرید هوا منو که دید اخماش رو کرد توهم و داد زد ـ تو اینجا چیکار میکنی؟ چش غره ای بهش رفتم ـ والا من تو اتاق بغلی خواب بودم، که یه صدای نتراشیده از خواب پروندم ، راستی تا حالا کسی بهتون گفته خیلی بد ساز میزنید؟ «ولی چاخان کردما قشنگ میزد» پوزخندی زد ــ منتظر بودم جناب عالی بیاین نظر بدین! با حرص روم رو برگردوندم که از اتاق بیرون برم که به یه جهش مچ دستم رو گرفت ــ کجا خانم بشین برات ساز بزنم. دستم رو از دستاش کشیدم ـ لازم نکرده خوابم میاد، شما هم اگه یه کم مهمون نوازی بلدین سازتون رو بزارین کنار، سرم درد گرفت. پوزخندی زد ـ برای موندن کنار نینو جونت باید این چیز ها رو هم تحمل کنی، راستی چه طور مخش رو زدی زیاد اهل دختر بازی نیست. اینقدر دندونام رو محکم فشار دادم که فکم درد گرفت، ولی نه نباید ناراحت بشم، لبخند حرص دراری زدم ـ میدونی چیه، هر کسی نمیتونه از من بگذره، از بس خوشگلم چشمکی زدم و از جلوی چشای میرغضبیش از اتاق بیرون اومدم، هنوز وارد اتاقم نشده بودم که دوباره صدای ساز بلند شد ولی از نواختنش معلوم بود حسابی عصبانیه لبخندی رو لبام نشست بهتر، هدفنم رو برداشتم و رو گوشم زدم و خوابیدم هنوز یه کم صدا میومد ولی نه اونقدری که نذاره بخوابم، کم کم چشام گرم شد و تو دنیای بی خبری فرو رفتم... با تکون های شدید تخت از خواب پریدم، مثل دیونه ها دور و ورم رو نگاه کردم ـ چی شده؟ زلزله اومده؟ با کشیده شدن هدفن از گوشم تازه متوجه صدای نینو شدم ـ چی شده نینو ترسوندیم؟ با صورت سرخ از خنده گفت ـ این چیه رو گوشت؟ ولی فکر کنم فهمیدم، دیشب دایی ساز میزد؟ با عصبانیت به سمتش خیز برداشتم که بد بخت گرخید، یه قدم عقب رفت ـ چی شده نوژا؟ ـ چه خبره اینجا؟ بدون توجه به صدا موهای نینو رو گرفتم ـ ای ولم کن موهام رو کندی؟ ـ چرا این اتاق رو به من دادی، ها؟ پسره دیونست تا صبح ساز میزد! فکر کنم یه عاشق بدبخت! ـ درست صحبت کن! این بار به سمت صدا برگشتم، با این که میدونستم اینجاست ولی خودم رو به نفهمیدن زدم ـ ا شمام اینجایین دایی جان؟ نینو موهاش رو از دستم بیرون کشید و با هول گفت ــ دختر بیا صبحونه بخور پدر جون دوست داشت قبل از بیرون رفتن ببینتت. از دست گابریل بزرگ و بابا ناراحت بودم، اخمام رو کردم تو هم ـ برای چی؟ با ترس نیم نگاهی به ادرین کرد و چش و ابرو اومد ، بیچاره از دستم سکته نزنه خیلیه! ـ باشه الان میام. نینو از اتاق بیرون رفت ولی ادرین هنوز سر جاش ایستاده بود، نگاهی بهش کردم ـ چته؟ ـ میدونستی با یه بچه چهار ساله فرقی نداری؟ با پوزخند اشاره ای به لباس خواب عروسکیم با تصویر میکی موس کرد. ـ دلم میخواد به تو چه؟ آره من چهار سالمه مشکلی داری؟ ـ نه دایی جون خودم برات آبنبات میخرم. ـ ببین عقلم هم چهار ساله مونده ، تا تک تک موهات رو نکندم برو بیرون. خنده ای که میخواست رو لبهاش بشینه رو خورد و بیرون رفت. صورتم رو شستم و یه بلوز یاسی خوشگل و شلوار سفید پوشیدم، موهام رو شونه ای زدم و از اتاق خارج شدم، صدا ی حرف زدن چند نفر از آشپزخونه میاومد نفس عمیقی کشیدم و وارد آشپزخونه شدم ـ سلام همه به طرفم برگشتن، چشمای امیلی خانم برقی زد ـ ماشالله.. ماشالله چه خوشگل شدی دخترم. این الان با من بود؟ من که کاری نکردم، حتی یه رژ هم نزدم! ـ ممنون لطف دارین. دوباره صدای پوزخند ادرین بلند شد، آخرش دماغش رو میکنم میکنم تو حلقش. نگام به جناب گابریل پدر افتاد با غرور و یه لبخند محو بهم نگاه میکرد، نگام رو ازش گرفتم و سرم رو زیر انداختم. امیلی خانم به جای خالی کنارش اشاره کرد ـ بیا بشین دخترم جلو رفتم و کنارش نشستم نینو و ادرین هم روبرومون نشسته بودن، چاییم رو برداشتم و یه قلپ خوردم که صدای جناب ادرین بلند شد ـ خوشحالم که اینجایی دخترم. تو دلم از خدا صبر خواستم و یه لبخند که شیبه پوزخند بود زدم ـ ممنونم جناب گابریل اخمی مصنوعی کرد ـ چرا پدر صدام نمیکنی دخترم. ابروهای ادرین پرید بالا و با تعجب به پدرش نگاه کرد. ـ خوب گفتم شاید خوشتون نیاد. ـ نه دیگه نشد میتونی پدر صدام کنی، راستی از نینو شنیدم طراحی مد خوندی! ــ آره ـ دوست داری تو یه شرکت خوب مشغول به کار شی؟ بیخیال شونه ای بالا انداختم ـ نمیدونم با لگدی که به پام خورد تکونی خوردم و به نینو که داشت چشو ابرو میومد چش غره ای رفتم ـ دخترم برای خودت میگم که حوصلت سر نره. دوباره به جناب گابریل نگاهی کردم ـ باشه پشنهاد خوبیه. ــ از این به بعد میتونی تو شرکت ما کارت رو شروع کنی. سرم رو به علامت مثبت تکون دادم. صدای ادرین بلند شد ـ مگه شما نیومده بودین درس بخونین؟ نگام رو از ادرین به نینو رسوندم، با چشام بهش گفتم خودت گند زدی خودتم جمعش میکنی نینو هم چون تیز بود گرفت و شروع به تکمیل دروغش کرد ـ من علت اصلی اینجا بودنش روبهتون نگفتم، راستش چون پدر و مادرش میخواستن به زور شوهرش بدن از خونشون....البته نمیشه گفت فرار کرد چون داداشش میدونه اینجاست. با چشای گرد و دهن باز نگاش میکردم، صدای ریز خندیدن امیلی خانم به گوشم رسید، عصبی لگدی به پای نینو زدم که داد ادرین بلند شد ـااااااااااخ ـ وا من که نینو رو زدم! ـ این بار صدای خنده ی گابریل بزرگ بلند شد. ادرین چش غره ای رفت ـ مثلا چرا میخواستی نینو رو بزنی؟ وای یادم رفت باید نینو رو بکشم، نگاه خشمناکی به نینو کردم ـ نینو خان منظورت از این کارها چیه؟!! خنده ای کرد ـ عزیزم چرا خودت رو ناراحت میکنی چیزی نشده که خدایا از دست این خانواه چیکار کنم؟ ادرین مشکوک نگامون کرد ـ مگه این دلیلش هم دروغه؟ باز نینو چشم و ابرو اومد. ـ نه ولی نشون داد اصلا راز دار خوبی نیست. نینو نفس راحتی کشید و گفت ـ به هر حال بهتر بود همه این موضوع رو میدونستن. گابریل بزرگ از جاش بلند شد ـ من دارم میرم. فعلا از اشپزخونه زد بیرون امیلی جون هم دنبالش رفت. نگاهی حرصی به نینو کردم، صدای پوزخند ادرین بلند شد ـ فکر کنم خاستگارت یه مخ معیوب داشته! رفتم تو فکر آخرین خاستگارم یه پسر ساده و مهربون بود که خیلی دوسم داشت ولی من علاقه ای بهش نداشتم، آهی کشیدم ـ اتفاقا پسر خیلی خوبی بود، فکر کنم آهش منو گرفت که به این روز افتادم. بی حوصله از سر میز بلند شدم و به اتاقم رفتم، رو تخت دراز کشیدم و اجازه دادم اشکام بریزه، دلم میخواست برم یه جایی که کسی نباشه

*ادرین*

با تعجب به عکس العمل نوژا نگاه کردم، فکر کردم این بار هم مثل دفعه قبل کم نمیاره و جوابم رو میده تا بالای پله ها با نگام دنبالش کردم ـ ادرین کارت درست نبود اذیتش نکن! به نینویی که طرف نوژا رو گرفته بود چش غره ای رفتم ـ پاشو آماده شو بریم شرکت ـ صبر کن به نوژا هم بگم آماده شه! سرم رو تکون دادم، نینو بلند شد و به اتاق نوژا رفت، بعداز خوردن چند لقمه بلند شدم تا برم لباس بپوشم، از پله ها بالا رفتم، موقع عبور از اتاق نوژا گوشام تیز شد ـ آخه چرا گریه میکنی دختر، پاشو آبی به صورتت بزن بریم شرکت. ـ من نمیام ـ مگه پیشنهاد پدرجون رو قبول نکردی! ـ چرا قبول کردم ولی زمان تعیین نکردم ـ میشه بگی زمانش کیه؟ ـ اه نینو ولم کن هر وقت دلم خواست. ـ از چی ناراحتی نوژا؟ ـ نینو میشه منو ببری یه جا تا بتونم بلند جیغ بزنم، دلم اروم شه؟ صدای خنده ی نینو بلند شد ـ باشه ما که یه دونه آجی بیشتر نداریم. وارد اتاقم شدم و در رو بستم، مثل اینکه دوست دختر نینو نیست، شایدم نینو رو دوست داره و میخواد با این اداها خودش رو تو دلش جا کنه، باز پوزخندی رو لبام نشست، نینو وقتی کسی رو آجی صدا میکنه امکان نداره با دید دیگه ای نگاش کنه. اشکام رو پاک کردم و به نینو لبخندی زدم، از رو تخت پریدم پایین ـ تشریف ببرید بیرون تا آماده شم. با لبخند سرش رو تکون داد و از اتاق بیرون رفت، شلوار لی آبی پر رنگ با بلوز سفید حریر خیلی خوشگلی پوشیدم واقعا مامان خوش سلیقه اس، شال سفید حریری هم رو سرم گذاشتم و از پشت چرخوندم و جلوم آزاد گذاشتم. از پله ها پایین رفتم نینو جلوم سبز شد ـ اول پیشین صبحونتو بخور تا جون داشته باشی لبخندی به مهربونیش زدم و وارد آشپزخونه شدم پشت میز نشستم و شروع به خوردن کردم نینو هم با لبخند نگام می کرد ـ چرا نشستین بریم دیگه! این رو ادرین گفت ولی نگاش نکردم و بی خیال به صبحونه خوردن ادامه دادم نینو در جوابش گفت ـ تو برو ما خودمون میایم بدون توجه به حرف نینو وارد آشپزخانه شد و صندلی کنار من نشست آروم طوری که نینو نشنوه گفت ـ با این اداها نمیتونی مخش رو بزنی دختری که از خونش فرار کرده ارزشی برای هیچکدوممون نداره! این باز چرت گفت!!!!!!

********

پایان

بای