پارت 5 من یک دخترم

amily amily amily · 1400/02/04 10:27 · خواندن 7 دقیقه

بزن ادامه

«پارت5»

خندید و گفت:ا.. پس موضوع از این قراره مردیه واسه خودش! با این حرفش زد زیر خنده . چشم غره ای بهش رفتم و رفتم تو بخش! داشتن میبردنش تو اتاق دنبالش رفتم یکی از پرستارا گفت:اقا لطفا بیرون بمونین! زل زدم تو چشاش لبشو گزید و گفت:دکتر شمایین؟ببخشید نشناختم!مریض با شماست؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم: شما کم و کسری براش نذارین .خودمم بهش رسیدگی میکنم! چشمی گفت و رفت منم رفتم تو اتاق داشتن بهش خون تزریق میکردن نگاهش کردم بیهوش بود علائم حیاتیشو چک کردم و از پرستار خواستم بره خودم نشستم بالای سرش! ساعت 7 و نیم بود . من هنوز تو اتاق نشسته بودم ضربان قلب و فشارش عادی شده بود خطر از بیخ گوشش گذشته بود اگه نمیرفتم اونجا حتما میمرد! تکیه دادم به صندلی شماره کیم رو گرفتم جواب نمیداد تا اومدم قطع کنم صداشو شنیدم:جانم؟ صدای موسیقی و همهمه می اومد گفتم:کجایی؟ خندید و گفت:همون جایی که همیشه هستم نمیای؟ نیم نگاهی به مرینت کردم و گفتم:نه دستم بنده ! ـ:دستت به کی بنده؟ با خنده گفتم: مریض دارم!ببین میخوام یکی دیگه رو واسم جور کنی! ـ:سلنا چی؟ من:سلنا هیچی! دیگه بسشه خسته شدم ازش! ـ:والا منم دیدم از دو ماه رد شد بیخیالش نشدی فکر کردم دیگه گلوت داره پیشش گیر میکنه! من:گلوی من غلط کرده پیش اینا گیر کنه! ـ:باشه ببینم چی کار میکنم من:وقت ندارم خودم ببرمش! ازمایش ایدز و هپاتیتشو بگیر و ببرش معاینه بعد خبرشو بهم بده! صدای ضعیفی از مرینت در اومد اروم سرشو تکون داد از جام بلند شدم و گفتم:ببین باید برم جورش کن دیگه! ـ:باشه خیالت راحت دختره رو با پرونده سلامتش میدم دستت! من:خدافظ ـ:به سلامت! گوشی رو قطع کردم و رفتم بالا سر اوا .چشماشو رو هم فشار داد مطمئن بودم از درده و اب دهنشو قورت داد. دستمو کشیدم رو پیشونیش و گفتم:خوبی؟ بی رمق چشاشو باز کرد. یه ذره نگاهش کردم نمیتونستم چشم از چشاش بردارم . یه چیزی گفت ولی نشنیدم اروم ماسک اکسیژنو از رو صورتش برداشتم و گفتم:یه بار دیگه بگو! باز یه چیزی گفت نفهمیدم گوشمو بردم سمت دهنش با صدای خفه ای گفت:کجام؟من کجام؟ لبخندی زدم و گفتم:بیمارستان صورتش جمع شد با همون صدای خفه گفت:میخوام برم! ـ:ماسکو گذاشتم سر جاشو نشستم کنار تختشو گفتم:نمیتونی بری حالت خیلی بده! دستشو اورد بالا با تمام توانش سعی کرد ماسکشو برداره ولی نتونست باز ماسکو برداشتم و گفتم:نباید حرف بزنی واست خوب نیست! صداش به زحمت به گوشم میرسید با بغض گفت:اگه منو اینجا ببینن میگیرنم! میگن بی کس و کاره فکر میکنن دزدم یا… حرفشو ادامه نداد و گفت: حالم خوبه بذار برم! دوباره ماسکو گذاشتم سر جاشو گفتم:نگران نباش گفتم همراه منی!من اینجا کار میکنم مشکلی واست پیش نمیاد! اگه میخواست هم توان مخالفت نداشت چشماشو بست یه قطره اشک از کنار چشمش سر خورد پایین به روی خودم نیاوردم گفتم:میرم برات ارامبخش بیارم! و از جام بلند شدم ****** بعد از دو سه روز حالش خوب شد و منتقلش کردن بخش!یه روز دیگه هم مرخص میشد . نمیتونستم بذارم بره خونه خودش باید یه فکری براش میکردم. شیفتم تموم شده بود لباسامو عوض کردمورفتم بهش سر بزنم در اتاقو باز کردم داشت غذاشو میخورد و با زن پیری که رو تخت کناریش بود حرف میزد . رفتم جلو و گفتم:خوب شدی؟ پیر زن یه لبخند مهربون بهش زد و گفت:خوشگل خانوم تو که گفتی کسی رو نداری؟! سرشو تکون داد و گفت:دروغ نگفتم این اقا دکترمه! نشستم گوشه تختشو گفتم:غذای بیمارستانو میتونی بخوری؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:چرا نتونم؟ من:نمیدونم گفتم شاید دوس نداشته باشی لیوان ابشو سر کشید و گفت: نه اتفاقا دست اشپزش درد نکنه !دستی رو شکمش کشید و گفت:به لطف این دزدا چند روزی شاهانه زندگی کردیم خندیدم و گفتم:از این جا مرخص شدی میخوای چی کار کنی؟ شونه هاشو انداخت بالا و گفت:کاری ندارم بکنم زندگی میکنم! میزشو حل داد عقب و دراز کشید رو تخت و گفت:دلم واسه رخت خوابم تنگ شده اینجا احساس راحتی نمیکنم! من:میخوای باز بری اونجا؟ خندید و گفت:خونمه خب! جای دیگه ای سراغ داری؟ من:میخوای بیای پیش من؟ دستاشو گذاشت زیر سرشو گفت:نه ممنون! هر جا برم اخرش باید برگردم خونه خودم مهمون یه روز دو روز سه روز اصن گیریم یه هفته بعدش چی؟تازه جای زخمم که داره خوب میشه نمیتونم تا اخر عمر بشینم بگم من تو 18 سالگی چاقو خوردم دیگه علیلم و چلاقم!اینا به کنار من توان جبران همین کارایی که کردی رو داشته باشم خیلیه! اخمی کردمو گفتم:جبران لازم نیست! نگاهی بهم کرد و گفت:لازمه!تو نه داداشمی نه بابامی نه فامیلمی نه اشنامی ! نمیخوام فردا پس فردا دینی بهت داشته باشم . من:فکر کن به عنوان یه دوست کمکت کردم! یه تای ابروشو داد بالا و گفت:من کی دوست به این خوشتیپی پیدا کردم و یادم نیست؟ خندیدم و گفتم:لطف داری! از همین الان خوبه؟ سرشو به علامت منفی تکون داد دستشو گذاشت رو دستمو گفت:دکتر جون تو خیلی خوبی خیلی جوونمردی! تو این دوره زمونه ادم مثه تو کم هست قدر خودتو بدون! خدا رو شکر میکنم اون روز تو کوچه شما چاقو خوردم و اگر نه الان سینه قبرستون بودم!ولی من هیچ دوستی ندارم هیچوقتم نداشتم اینا رو می ذارم پای انسان دوستیت با این حال تا جبرانش نکردم نمیتونم سرمو راحت رو بالشت بذارم باور کنین شده خورد خورد پولی که واسم خرج کردینو بهتون پس میکنم ولی ازم قبول کنین میدونم اینا واستون چیزی نیست ولی برای من زیاده خیلیم زیاده! حرفاش تکونم داد جوونمرد؟من؟یاد رفتارم با سلنا افتادم.نگاهی به مرینت کردم چرا این ادم اینقدر مظلومه؟ دستشو گرفتم تو دستم و محکم فشردم و گفتم:هر جور خودت راحتی! پیر زنه یه نگاهی به دست منو آوا کرد لبشو گزید و گفت:مادر شما به هم محرمین؟ اه از ادمای فضول منتفرم مخصوصا پیرش! مرینت خنده بلندی سر داد و گفت:نه مادر جون ولی من از این اقا مطمئنم برم تو بغلشم میدونم بهم نظر نداره! چشمکی به من زد و گفت:مگه نه؟ نگاهش کردم واقعا هم بهش نظر نداشتم سرمو به علامت منفی تکون دادم. تو صورتش نگاه کردم نگاهم کشیده شد رو بدنش تو لباس بیمارستان ظریف تر شده بود خیلی لاغر بود ادم حس میکرد هر لحظه داره میشکنه دست و پاهاش کشیده بودن میدونستم قدش زیاد بلند نیست حداقل نصبت به من که 187 تا قدم بود کوتاه بود. پوستشم سفید و صاف بود.تا به حال دختری به این ظریفی ندیده بودم با این که لباسای بیمارستان به تنش زار میزد ولی چون خوابیده بود اندامشو واضح میشد دید یه لحظه به خودم اومدم به چی داشتم نگاه میکردم؟!خوبه همین الان تایید کردم نظری بهش ندارم!پوفی کردمو سرمو گرفتم اون طرف تقصیر خودش بود من اصلا بهش فکرم نکرده بودم!با حرص نگاه کردم به پیرزنه نه تقصیر اونم نیست تقصیر این پیری فضوله!اخم کردم بهش فهمید ولی به روی خودش نیاورد مرینت گفت:چی شد؟اگه منصرف شدی تا دستتو ول کنم؟ برگشتم سمتشو لبخند زدم و گفتم:منو بگیر جای کسی که اصلا نفهمیده تو دختری! لبشو گزید و یه نگاه به پیز زنه کرد و گفت:بیا جلو؟ سرمو تکون دادم همون طور که با شیطنت میخندید گفت:سرتو بیار جلو؟ سرمو بهش نزدیک کردم اروم در حالی که سعی میکرد جلوی خندشو بگیره گفت:با پسرا که نمیپری؟ با این حرفش زدم زیر خنده پیر زنه یه چشم غره ای بهم رفت ولی محلش نداشتم اونم داشت لباشو میگزید و میخندید چشمکی بهش زدم و گفتم:اگه همه پسرا مثه تو بودن چرا که نه! با پاش منو حل داد از روی تختش پایینو گفت:ای چشم چرون! از جام بلند شدمو گفتم:میخوای پیشت بمونم یا برم؟! لبخندی زد و گفت:برو به کارات برس من اینجا دورو برم شلوغه همون طور که به سمت در میرفتم گفتم:راستی اومده بودم بگم فردا صبح مرخصی! باش تا خودم بیام ! سرشو تکون داد و گفت:باشه ممنون

*********

پایان

میدونم کمه ولی انشاالله دفعه ی بعد مثله قبل زیاد میدم.بای