میدانم میدانم کم است ولی سره کلاس انلاینه علوم نوشتم در ضمن امتحان اجتماعیمم به احتمال 91 در صد 20 شدم

بزن ادامه مطلب

«پارت 16»

اون اون جیمی بود...چند دیقه ای توشوگی بودم که صداهای اطرافمو نمیشنیدم یک لحظه چهره ی جیمی از جلو چشمم رد شد جیغی زدم و دستم و گرفتم جلو صورتم....چهرش فوق العاده وحشتناک شده بود...زجه میزدم گریه میکردم...یکی بغلم کرد ارامشی رو بهم تزریق کرد که تو بغلش از بس گریه کردم خوابم برد{اقایون داداشام،خانوما خواهرام،ادرین نیستتت}لای چشمامو وا کردم...خوابم میومد ولی بلند شدم تو یک اتاق بودم که اصلا ماله من نبود یک تابلو به دیوار بود عکس یک اقا و خانوم با یک پسر تو بغلشون که بیشتر شبیه نقاشی بود...صدایه یکی خانومی اومد:شوهرمه...خدا بیامرزتش همیشه وقتی میرفت مسافرت با نگاه کردن به این عکس خواطره هاش یادم میومد... برگشتم یک خانم مو طلایی با چشمای سبز نعنایی و پوشتی بور که منو یاده یکی که یادم نیس مینداخت تو چارچوب در وایستاده بود...اروم گفتم:خدا بیامرزه خانمه:اه یادم رفت سلام من امیلی هستم{بنده نیستم مامانه ادرینه}امیلی اگراست تازه دوزاریم افتاد با دهنه وا گفتم:مادره استاد اگراست خندین و گفت:بله ولی ما تو خونه ادرین صداش میکنیم - من اینجا چی کار میکنم؟دوستام کجان؟ امیلی خانم:دوستات خسته بودن راهیه خونشون کردم....شما هم بیهوش بودی دلم نیومد بزارم وسطه خیابون بخوابی اوردمت خونه ی خودم - اه ممنون امیلی خانم:خواهش میکنم..تو هیچیت شبیه دخترم نیس ولی خیلی منو یاده اون میندازی - ببخشید میندازم؟مگه خودشون نیستن؟ امیلی خانم چهرش غمگین شد با چهره ای غمگین گفت:نه اریانا با گابریل تو ماشین بودن منم بودم ادرین و باردار بودم تصادف کردیم.....فقط من و ادرین جونه سالم به در بردیم.... اشکاش روونه شد{مثله سریاله انام اگه دیده باشین اونم گه دیده باشین مارال با بچش چیزیش نشد}تنها کاری که تونستم این بود که بغلش کردم ...احساس ارامش...محبت...و مهم تر از همه مادرانه رو تو بغلش احساس کردم....یاده مادر و پدره خودم افتادم....با هم گریه میکردیم و حرف های نامفهمومی در مورده خونوادمون میگفتیم.... نوره شدیدی به چشمم خورد...تو بغله امیلی خانوم خوابیده بودم امیلی خانوم هم خواب بود...بلند شدم خیلی معصوم خوابیده بود دلم نیومد بیدارش کنم رفتم پایین با اینکه شاید کاره درستی نبود ولی صبحونه ای اماده کردم...چایی گذاشتم....کارم که تموم شد یکم صبحونه خوردم پاشدم که امیلی خانوم از پله ها اومد پایین با لبخند صبح بخیر گفت امیلی خانوم:دخترم اگر صبحونت و خوردی میتونی بری و یک چرخی تویه حیاط بزنی...راستی اسمت چیه؟ - مرینت...مرینت دوپنچنگ امیلی خانوم با مهربونیه تموم گفت:میتونی من و امیلی جون صدا کنی سرمو به علامته باشه تکون دادم...رفتم تو حیاط...در حال قدم زدن بودم که یک صدایی اومد...رفتم و پشت درخت قایم شدم...استاد داشت با یک شگه ناز نازی بازی میکرد....با لبخند به کاراشون نگاه میکردم....به خودم اومدم یک سیلی زدم به خودم و اروم زمزمه کردم:چه مرگته؟....نه نباید عاشق شی....نمیشه حواست و جمع کن مرینت...تو میتونی ابروهامو بهم گره دادم و از خیره نگاه کردن به استاد و سگش گذشتم....راه میرفتم...بعد از نیم ساعت که هیچ صدایی ازشون در نمیومد متعجب رفتم ببینم مردن یا چیشون شده؟که صدایه هاچ هاچه سگی از پشتم اومد جیغی زدم و بدو بدو میدویدم...سگه هم دنبالم بود پام گیر کرد به یک سنگ با مخ رفتم قاتی باقالیا سگه رسید بهم تا میتونست لیس زد جناب استاد هم با یک لبخنده ژکوند نگام میکرد - رو...اب....بخندی.....اینو....از...من....جدا...کن استاد:نوچ بزار یکم دیگه تمیزت کنه بعد - جونه...مامان...امیلیت استاد تا اینو شنید با نارضایتی شکه رو ازم جدا کرد استاد: رکس....بدو برو برات غذا گذاشتم سگه که حالا فهمیدم اسمش رکسه رفت تو خونش منم یک نگاه به قیافه ی خوشگلم که حالا چندشه چندش بود کردم - اییییییی اوق زنان رفتم طرفه دستشویی ای که صبح با مکافات پیداش کردم و خودمو یکمی تمیز کردم....

*******

پایان

بای