اسیر عشق و معشوق ❣۳

❄Elsa❄ ❄Elsa❄ ❄Elsa❄ · 1400/02/07 08:47 · خواندن 3 دقیقه

سلام دخمرا 

ازتون ناراحتم چرا لایک و کامت هاتون کم بوده منم جبران کردن دیگه منو نکشید 

الانم بعد قرن های پارت ۳ رو هم دادم برید 

💦💦💦💦💦💦💦💦💦💦💦💦💦💦💦💦💦💦💦💦💦💦

  

💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫

 برای بعدی ۲۵ تا لایک و ۲۵ تا نظر

امروز یدونه دیگه میدم 

دستشو گرفتم اما از روی زور بعد بعد ایوان [ ببخشید اون ایوان بود من اشتباهی پیتر نوشتم 😪][ هر دفعه منو یا  اون میندازی نمیخوای بس کنی دیگه خسته نشدی من فکر کردم خسته شدی 😏😒][ I'm sarr] 

خودمو بعرفی کردم : مرینت هستم.مرینت دوپنگ چنگ 

اونم گفت : ادرینم . ادرین اگراست 

منم سرمو تکون دادم و دستمو از دستش کشیدم 

که اون کپ کرد که واقعا حقش حرص خوردن بود

از این و اون دل کندم و اینارو از ذهنم پاک کردم 

بعد از این مهمونی مضخرف و خسته کننده 

بدون حرفی رفتم اتاقم

یه نیم تنه بایه شلوارک  سیاه پوشیدم 

هزار تا افکار خوابم برد 

تو خواب همش دادو میداد میکردم 

خواب مامانم  و بابام رو دیدم 

که از خواب پریدم همه جارو غم گرفته هیچ کسی نبود

*اوف فقط یه خواب بود 

بعد از این خواب دیگه خوابم نبرد سعی کردم با اهنگ بخوابم که کار ساز بود اه

فردا صبح تصمیم گرفتم برم شرکت 

فردا یه سیب ورداشتم تو حیاط میخوردم که پدر بزرگم  رو دیم  بهش گفتم که میرم شرکت 

اونم گفت باشه

وقتی رسیدم شرکت همه چیز خوب بود 

یه میزونی بهش دادم 

بعد شرکت رفتم خونه 

خیلی خسته نبودم اما بازم رفتم حیاط روی تاب نشستم 

و با پاهام حرکتش دادم 

کتابی که اورده بودم رو باز کردم 

اسمش ( شاهزاده ی خیالی ) بود به نظرم خوبه 

وقتی کتابو بستم 

متوجه شدم که کسی هست وقتی از رو طناب بلند شدم 

اون اگراستو دیدم که چشم تو چشم شدیم 

منم متوجه خیره هاش شدمو پس شنلمو گرفتم  از پله ها رفتم بالا 

هنوز وسط پره ها بودم که پدر بزرگم صدام کرد 

( پدر بزرگ _ ادرین ^ مرینت * )

و گفت :بیا با اقای اگراست اشنا سو مرینت 

منم بدون برگرد گفتم خیلی وقته ارادت دارم پیشون و بعد به راهم ادامه دادم 

امدوز نمیدونم چه مرگم بودخیلی ناراحت و غم بودن 

تصمیم گرفتم برم با ماشین دور بزنم 

وقتی میرفتم اگراست هم اون جا بود منم از کنارش رد شدم که بازومو کشید 

منم که خیلی اعصاب نداشتم 

بهش  یه سگفتن تو به چه حقی این کارو کردی 

اونم گفت متاسفم 

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆ 

خوب لباس مرینت تو حیاط یه شلوارک با یه بلوز بلند و شنل مادرش 

پون وقتی ناراحت بوده اونو میپوشه یعنی این لباسارو میپوسه 

* به مرینت ما نگاه نکنید خشنه اونم بعضی وقتا از این کارا میکنه