s2p1 زندگی سخت من .

raha🎸 raha🎸 raha🎸 · 1400/02/08 02:10 · خواندن 3 دقیقه

سلام سلام نصفه شبه حوصله پوستر ندارم حالا اینا رو ول کن به جبران اینکه نبودم می‌خوام زیاد بدم حالا برو خط بعد ادامه رو بخونی باز تو ادامه هم هست : 

از زبون آدرین خان : 

یه دونه خابوندم زیر گوش پسره دختر که دستش از دنیا کوتاه شده بود رفت بمیره فکر کنم ( ایولللللللللل به خدا هر چی دشمنی بود تموم شد بین ما البته فقط به عنوان خواهرررررتتتتت ) انگشتم رو به نشونه تهدید تموم دادم گفتم : اگه یه بار دیگه ببینم میخوای به کسی آسیب بزنی روزگاران سیاه میکنم حالا ببین کی گفتم 😎😠😤 پسر زود رفت که یهو 

از زبون مانلی: 

کسری بی همه چیز تا رفت پریدم بقل آدرین دیگه هیچی واسم مهم نبود خیلی وقت بود با آدرین حرف نزده بودم درست از وقتی مامان مرد ( صحبت منظور از اینکه در مورد درس و اینا نباشه ) دلم ازش گرفته بود آخه فکر می‌کنه مامان به خاطر من مرد فکر می‌کنه من مامان رو گشتم آخه بعد از به دنیا اومدن ن مادرم به مریضی بدی مبتلا شد من دو سالم بود که مامانم مرد 😖😖 بغض به گلم چنگ میزد دیگه تحمل نداشتم اشکام سرازیر شدن دیگه واسم مهم نبود هیچی الان بمیرم که حداقلقب. میتونم دوباره مامان امیلی رو ببینم اگه نه همینجا در اوج بی کسی دق میکنم وقتی بچه بودم تا ۵ سالگی آدرین باهام بازی میکردی ولی وقتی بزرگ تر شدیم مثال اون ۱۰ سال. داشت من ۸ سالن بود یهویی منو با یه دنیا سوال گذاشت رفت بابا سرمون رو با مد و انگور چیزا گرم کرد حق نداشتیم بدون اجازه از بابا بیرون بریم تا اینکه یه روز آدرین فرار کرد ماهم فراری داد بعد از اون روز به بعد ما میایم یعنی نیومدی دبیرستان تو دبیرستان با چند تا دختر دوست شدیم که دخترای خوبین  . که یهو حس کردم رو زمین نیستم ( من کاملا واسه هر بد بختی حاضرم ) دیدم آدرین بلندم کرده توی بغلشم  ( وااااتتتتتتت ؟؟؟؟/‌گلم خواهر برادرم اشکال ندارد / آخه تو مدرسههه ؟؟؟)  حس خوبی بهم دست داد فکر کنم آدرین منو بخشیده باشه نمیدونم چرا احساس گناه میکنم وقتی با آدرین حرف میزنم ( چون فکر می‌کنه قاتل بروسلی رو پیدا کرده شما به فرمایید ادامه )

 

از زبون مالینا : 

رفتیم نشستیم تو ماشین یهو مانلی از همش رفت آدرین هم بیرون ماشین تو دبیرستان منتظذ بود نمره رو بگیره حالا چی کار کنم آهان فهمیدم زنگ میزنم بهش بوووق بوووووق بوووووق ( صدای بوق تلفن ) که یهو صداش پیچید تو گوشی تا بهش گفتم مانلی حالش بد شده عین جت پرید. جلو ماشین ( یا خدااا)  از زبون آدرین :

سریع رفتیم بیمارستان ( یا خدااا من میترسم آدرین گفت من میبرمش تو تو نمره ها رو گرفتی برو خونه منم مانلی حالش خوب شد میام رفتم مانلی رو تحویل دکتر دادم گفت بهوش اومد میتونم ببرمش منم تشکر کردم رفتم به اوشکولات ( اون میگه شکلات من گفتم اوشکولات )   بردم به هوش اومد بهش بدم حالا قندش میوفته (,چه عجب آقا سر عقل اومده فهمیده یکی بهوش میاد باید قندش رو چک کرد / ببند نویسنده جان به حرمت نویسنده بودنت هیچی نمیگم  ) دیگه به هوش اومد رفتیم خونه مالینا خونه بود و خدمتکاران ( گابریل تو عمارت خودشه ) به مانلی کمک کردم بره تو اتاقش خودمم رفتن یه شلوار مشکی با یه پیراهن سفید پوشیدم نتایج رو از مالینا گرفتم که تازه خانم بی حال اومدن پایین دو تا پله ی اول بود ک نگفتم برگرده بالا بره تو اتاقش بشینه تا من بیام 

از زبون مانلی : 

برگشتم تو اتاقم در  رو  نبستم که اگه خواست بیاد بتونه بیاد تموم فکرم این بود که چی میخواد بگه  یهو چشمام تو دوتا تیله سبز شیطون گیر کرد بعد چند دقیقه با نگاهمون همو خوردن به آدرین گفتم بشین رو تخت چون خودمم رو تخت بودم 

از زبون بنده یعنی راوی گلتون :

یعنی چی میگن ؟؟؟ اگه میخواهید بدونید بای جهت ۵ تا بشه دیگه همین خداحافظ همه امروزم می خوام پست بارونتون کنم