پارت 8 من یک دخترم

amily · 12:38 1400/02/11

بزن ادامه

«پارت 8» هنوز نصفه راهو نرفته بودم که تلفنم زنگ خورد من:بله؟ _:سلام اقای اگراست من:سلام خانوم دیبا _:دکتر باید همین الان بیاین بیمارستان یکی از بیماراتون حالش بد شده . از خوشحالی داشتم بال در می اوردم. خدایا قربونت برم من اخه خوش موقع تر از اینم مگه امکان داشت. راهمو به سمت بیمارستان کج کردمو و گفتم:باشه من تا 20 دقیقه دیگه خودمو میرسونم شما هم خوب حواستونو جمع کنین. طبق عادتم قبل از خداحافظی کردنش قطع کردم! همون جا وسط خیابون ادکلن رو از پنجره انداختم بیرون و با خوشحالی رفتم سمت بیمارستان! کارم تموم شد. مریض مشکل خاصی نداشت ولی هر چی بود منو از دست اون مهمونی راحت کرده بود. با خستگی رفتم تو اتاقم گوشیمو که رو میز بود برداشتم 20 تا میس کال از بابا داشتم . صد در صد مربوط میشد به نرفتنم به اون تولد مسخره. بیخیال شدم خواستم گوشی رو بذارم تو جیبم که باز زنگ خورد! با بی حوصلگی گفتم:بله؟ صدای خشمگین بابا تو گوشم پیچید _:کجایی دو ساعته دارم زنگ میزنم من:عمل داشتم حالا مگه چی شده؟ _:مامانت حالش بد شده اوردیمش بیمارستان! من:چی؟چش شده؟ _:ادرس میدم خودت بیا ادرسو ازش گرفتم خودمو سریع رسوندم با تمام دلخوریام دلم نمیخواست اتفاقی واسه مامان بیفته! سراسیمه رسیدم تو بیمارستان وقتی دیدم مامان تو اورژانسه خیالم راحت شد که مشکل خاصی نداره. مامان خوابیده بود و تو دستش سرم بود هی اه و ناله میکرد . رو به باباب کردمو و گفتم:شما که منو نصفه جون کردین خب میگفتین مامان چیزیش نیست بابا چشم غره ای به من رفت و گفت:دیگه میخواستی چی بشه؟ رفتم بالا سر مامان و گفتم:خوبی؟ همون موقع پرستار اومد و گفت:چیزی نیست اقا نگران نباشید فقط فشارشون افتاده مامانم همون طور که مینالید گفت:چرا با من این کارو میکنی پسر؟چرا با ابروی من بازی میکنی؟ با تعجب گفتم:مگه چی شده؟ اهی کشید و گفت:کاش میمردم و این روزا رو نمیدیدم میدونی چقد جلوی خواهر خجالت کشیدم! پوفی کردمو و گفتم:پس موضوع از این قراره. همش نمایش بود تا باز شروع کنن! مامان دستمو گرفت و گفت:چرا با لایلا سردی پسرم؟ما که رو هر دختری دست گذاشتیم گفتی نه ولی لایلا فرق داره عین دختر خودمه خانومو با وقاره دیگه چی میخوای؟چرا اینجوری رفتار میکنی من:مامان باز شروع نکن! واست خوب نیست اروم باش! _:خوبو بد منو تو تایین نکن اگه نگران منی یه ذره به حرفم گوش کن! نشستم رو صندلی و گفتم:میشه یه بار من بیام پیش شما و بحث ازدواجو وسط نکشین؟ مامان رو کرد به بابا و گفت:میبینی گابریل؟میبینی چه بلایی سرم اومد؟چه ارزوهایی واسه این پسر داشتم چه خوبا که دیده بودم. خدایا من چه گناهی کردم اخه؟ بابا اومد بالا سر مامان دستاشو گرفت و گفت:عزیزم نگران نباش من خودم باهاش حرف میزنم. تو استراحت کن . دست منو کشید و برد تو راهرو و گفت:نمیبینی حالش بده؟چرا باهاش یکی به دو میکنی؟ خندیدم و گفتم:بابا عاشقیا! مامان چیزیش نیست فقط فشارش افتاده سرمش که تموم شه حالشم خوب میشه بابا با حرص گفت:پسره چشم سفید . من دارم باهات جدی حرف میزنم! مچ دستمو محکم گرفت و گفت:شنیدم بی آبرویی میکنی؟! یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم:یعنی چی؟ _:خودت میدونی یعنی چی؟!فکر کردی در و همسایه کورن ؟نمیبینن هر شب یه دختر میاد تو خونت؟حالا مش رحیم دهنش قرصه جلو دهن اونا رو نمیشه گرفت! من:اها در و همسایه اومدن زنگ زدن به شما که من دست از پا خطا میکنم بله؟ _:هر کسی که گفته مهم اینه که راسته! یادت باشه ما ابرو داریم نمیذارم ابروی چندید و چند ساله منو با ندونم کاریات ببری . من:شما نگران ابروتون نباشین. ابروی شما مال شماست ابروی منم مال خودم! _:خجالت بکش پسر برو خدا رو شکر کن فرشاد امد و بهم خبر داد. اگه این کاراتو تمومش نکنی به خدا کاری میکنم پشیمون شی من:اها پس کلاغ جدیدی که استخدام کردین بپای من باشه فرشاده!میگم چرا چند وقته به پر و پای من میپیچه نگو میخواسته اطلاعات جمع کنه. بابا با عصبانیت گفت:واقعا که به حال تو باید تاسف خورد. نفسمو فوت کردمو و گفتم:من باید برم خیلی خستم.از مامان خداحافظی کنین با اجازه و سریع از جلوی چشمای خشمناک بابا رد شدم هنوز نفهمیده بود پسرش از اون ادماییه که با زور نمیتونه روشون اثر بذاره شاید اگه یه بار مثله یه پدر می اومد و مردونه باهام حرف میزد هر چی میگفت قبول میکرد ولی با این کاراش من بیشتر تحریک میشدم که لجبازی کنم. ********** صبح بیکار بودم ولی زود بیدار شدم. چون مش رحیم نبود خودم باید میرفتم نون بخرم! لباسامو پوشیدم و پیاده از خونه زدم بیرون. نیم ساعتی تو صف نون معطل شدم ولی عوضش دوتا نون سنگک تازه گیرم اومد خیلی وقت بود که نون سنگک نخورده بودم باید به مش رحیم میگفتم از این به بعد صبحا نون سنگک بگیره! داشتم میرفتم تو کوچه که موتور مرینت رو دم در دیدم! اروم اروم از پشت درختا جلو رفتم دیدم یه پاکت دستشه و داره زنگ خونه رو میزنه! پس دلش واسم تنگ شدهو اگر نه دلیلی نداشت بیاد اونجا! حالا نوبت من بود تا کارشو تلافی کنم. اروم اروم رفتم جلو. از زنگ زدن خسته شده بود چند بار کوبید به در و گفت:کسی خونه نیست؟ یواش رفتم و دقیقا پشت سرش ایستادم. پاکتو گذاشت تو صندوق پست خونه همین که خواست برگرده با من سینه به سینه شد. با ترس نفس عمیقی کشید و به من نگاه کرد وقتی دید منم ترسش بیشتر شد اروم رفتم سمتش و گفتم:میبینم که اومدی در خونه من! همون طور که به اطراف نگاه میکرد تا از زیر دستم در بره گفت:اومدم پولتو بهت بدم! هیچی گفتم فقط جلو جلو رفتم تا خورد به در. زل زد تو چشامو و گفت:چی کار میکنی؟برو کنار میخوام برم! خواست بره کنار با دستم مانع شدم با اون یکی دستم در خونه رو باز کردم و هولش دادم تو! خواست در بره گرفتمش و درو بستم . با مشت کوبید تو سینم و گفتم:ولم کن دیوونه! سینم درد گرفت ولی به روی خودم نیاوردم گفتم:کجا ؟من تازه گیرت اوردم! با حرص گفت:اگه درو باز نکنی جیغ میزنم! رفتم سمت صندوق پولو از توش در اوردم و گفتم:این چقده؟ از من فاصله گرفت و گفت:100 تومن! پوزخندی زدم و گفتم:صد تومن؟خرج بیمارستانت 300 هزار تومن شده!تازه دیه گازی که رو دستم گرفتی رو حساب نکردم. اهی کشید و گفت:اینقد پول ندارم جور میکنم همشو برات میارم! نونا رو گذاشتم رو سکوی گوشه حیاط و گفتم:ولی من پولمو همین الان میخوام! با صدای بلندی گفت:ندارم! همون طور که سمتش میرفتم گفتم:یه جور دیگه ازت میگیرم! میدونست میخوام بترسونمش زرنگ تر از این حرفا بود اومد رو به روم ایستاد دستاشو زد به کمرشو و گفت:مثلا میخوای چه غلطی بکنی؟ من:هه … خوبه! افرین! ببینم تا چند ساعت دیگه هم اینقد شیری! رفت سمت درو گفت:خوشبختانه تا چند ساعت دیگه لازم نیست روی نحس تورو تحمل کنم! لباسشو از پشت کشیدم شروع کرد جیغ زدن . دهنشو محکم گرفتم فکشو فشار میدادم که نتونه باز دستمو گاز بگیره و در حالی که تقلا میکرد کشیدمش تو خونه. پشت در نگهش داشتم و درو قفل کردم. دیگه نمیتونست از دستم در بره. مشتای سنگینش رو دستم دیگه قابل تحمل نبود. ولش کردم همون طور که نفس نفس میزد گفت:چه غلطی داری میکنی؟ من:غلطو تو کردی وقتی اومده بودم بهت سر بزنم! فکر کردی چی؟از مادر زاده نشده کسی که روی من چاقو بکشه فهمیدی! دستاشو مشت کرد و گفت:لیاقتت چاقوئه! رفتم سمتشو و گفتم میدونی لیاقت تو چیه؟ رفت عقب بهش حمله کردم و شونه هاشو گرفتم و گفتم:میدونی یا نشونت بدم؟ با حرص گفت:ولم کن! بعد با تمام قدرتش با زانو زد وسط پام. انچنان دردی گرفت که کنترلمو از دست دادم ولی همون موقه یه مشت حوله شکمش کردم حس کردم یکی از دنده هاش زیر مشتم شکست! از درد جیغی کشید و افتاد رو زمین! من زودتر از اون خودمو جمع و جور کردم رفتم بالا سرشو و گفتم:جواب تک تک این کاراتو پس میدی عزیزم! اب دهنشو پاشید تو صورتم دیگه کنترلم دست خودم نبود. سرمو بردم جلو تا ببوسمش اما اونم سرسخت تر از این حرفا بود صورتشو کوبید تو دماغم! یه لحظه صورتم سر شد بعد حس کردم که خون از دماغم سرازیر شده. با تمام توانم بلندش کردم و کوبیدمش رو زمین!لرزش شدیدی تو بدنش به وجود اومد و بیهوش شد. ********** هنوز دلم خنک نشده بود ولی از جام بلند شدم و رفتم سمت دستشویی و خون بینیمو پاک کردم.نمیدونستم شکسته یا نه! از دستشویی بیرون اومدم حال مرینت هم خوب نبود. از شکستن دندش مطمئن بودم ولی نمیدونستم شدت ضربه ای که به سرش خورده چقدره.هر وقت عصبی میشدم اختیارم دیگه دست خودم نبود. نمیخواستم خونش گردنم بیفته باید میبردمش بیمارستان. خواستم برم بالا سر مریمت که زنگ در به صدا در اومد. به مرینت نگاه کردمو و رفتم سمت ایفون! بابا پشت در بود.فقط همینو کم داشتم گوشی رو برداشتم و گفتم:بله؟ _:منم درو باز کن! من:بابا اینجا چی کار میکنی؟ _:درو باز کن باید با هم حرف بزنین! یه نگاه به مرینت انداختم و گفتم:الان میام دم در! مرینت رو بلند کردم و بردمش تو اتاق و روی تخت خوابوندمش و از خونه اومدم بیرون . رفتم دم در در حالی که درو گرفته بودم که بابا خیال تو اومدن به سرش نزنه گفتم:بله؟ منو هل داد و وارد حیاط شد. اگه مرینت به هوش می اومد بیچاره میشدم! از پله ها رفت بالا سمت در ورودی گفتم:میشه بگین این وقت صبح اینجا چی کار داری بابا جون؟ رفت سمت در و گفت:رفتم بیمارستان گفتن امروز خونه ای ! به در اشاره کردم وگفتم:خب بفرمایید!داخل! چشم غره ای به من رفت و گفت:نمیدونستم برای وارد شدن به خونه پسرمم اجازه لازم دارن! باکلافگی رفتم بالا و درو براش باز کردم. یه نگاهم به بابا بود و یه نگاهم به اتاق! بابا رفت سمت مبلا سریع رفتم در اتاقمو بستم و برگشتم و گفتم:خب؟ _:صبحونه خوردی؟ من:بله خوردم! پوزخندی زد و گفت:نونات بیرون جا مونده بود! تازه یادم افتاد نونا رو بیرون جا گذاشتم! گفتم:اه راه میگین ! اینجا بشینین من برم نونا رو بیارم! رفتم بیرون نونا یخ کرده بود . درو که باز کردم دیدم بابا داره میره سمت در اتاقم تا خودم بهش برشونم درو باز کرد! خودمو رسوندم بهش. نگاهش رو تخت ثابت موند . رو کرد به منو و گفت:این پسره کیه؟ من:یکی از دوستامه!حالش خوب نبود دیشب اینجا خوابیده

************

پایان

بای