بزن ادامه که حوصله ی دنگ و فنگ ندارم

«پارت 26»

ادرین با نینو دست داد و روبوسی کرد! - سلام داداش ممنون که اومدی - خواهش میکنم...وظیفمونه منم با صدای ارام جواب دادم - سلام...ممنون که تشریف اوردید... اقای هنریکش هم امده بود.چند دقیقه بعد من و ادرین برای مراسم عقد حاضر شده بودیم .. به جز این چند نفر کسی نیامده بود .. حالا که جشنی در کار نیست. چرا گفت لباس بپوشم؟ فکر های مختلف تو سرم میچرخید سرم پایین بود از اینکه پدر و مادرمو نداشتم بغضم گرفته بود... برای بار سوم سرکار خانوم مرینت کوفایین ایا وکیلم ... زیر کلاه شنلم ارام هق هق میکردم با صدای لرزان جواب دادم... - با اجازه ی پدر و مادرم...و عمو بله.. گریه امانمو برید...ادرین سرشو کنار گوشم اورد... - مرینت...بسه دیگه گریه نکن...بزار حلقتو بندازم دستت. انگار از سنگ بود.حتی حرفی نزد که ارام کنه بدون حرف دستای لرزونم و بردم جلو....دستای سردمو توی دستای بزرگ و مردونش گرفت...{اقا اقا بچه نشسته}چقدر دستاش داغه....حلقه رو تو انگشتم کرد...حالا نوبت من بود انقدر دستام می لرزید که به سختی حلقه رو دستش کردم.عمو زنجیر ظریفی بهم هدیه داد نینو یه نیم ست خیلی قشنگ داد دستم...لوکا خیلی مردانه با ادرین دست داد{من اون لوکای کثافت و با دستای خودم خفه میکنم}و صدای کودکانه اش را کلفت کرد و گفت: - یادت باشه اگر ابجی من و اذیت کنی با من طرفی{بیشین بابا بزار باد بیاد کثافت} از این حرف لوکا دلم قنج شد....{تو بیخود کردی دلت براش قنج شد دختره ی...استغفرالله}قربونش برم...{بله؟؟؟؟؟؟؟؟؟}داداش گلم{افرین این شد} ادرین لبخند گشادی زد چشماشو به علامت اطاعت بست.{اهع اهع مگه از این کارا هم بلده؟} - ای به چشم داداش غیرتی...لوکا ادامه داد. - اگه خودم بزرگ بودم می گرفتمش اخه خیلی مهربونه ..{تو خیلی بی جا میکنی مگه از رویه جنازه ی من رد شی...مرتیکه ی عوضی} ادرین خم شد و بوسیدش. - حالا که من گرفتمش.قول میدم مواظبش باشم{اهع اقا ادرین غیرتی میشود} از محضر زدیم بیرون برای صرف شام رفتیم یه رستوران خیلی شیک که معلوم بود با هماهنگی ادرین کس دیگه ای اونجا نبود.با دوربینی که دست نینو بود چند تا عکس با ادرین و چند تا دست جمعی انداختیم... شام سرف شد ولی من میلی نداشتم...جولیکا رو محکم بغل کردم هردو زدیم زیر گریه لوکا و بغل کردم و بوسیدم عمو هم گریش گرفت بغلم کرد و تندتند منو بوسید عمو:ببخش دخترم اگه تو خونه عموت بهت سخت گذشت...خوشبخت بشی... روبه ادرین گفت: - اقا...یادگار برادرمو به شما می سپارم...مرینت دختر حساسیه...از تنهایی میترسه شبا تنهاش نزارین... ادرین بدونه حرف چند بار سرشو تکون داد.. زن عمو هم بغلم کرد از ته دل همو بوسیدیم{وات؟}اروم تو گوشم گفت: - مرینت جان منو ببخش اگه ناراحتت کردم...میدونی که من زود عصبی میشم... با گریه گفتم: - زن عمو من میترسم منو تنها نزارید ..

***********

پایان

بای