پارت 6 عشق بر مروره زمان
بزن ادامه مطلب
«پارت 6»
اخمام تو هم رفت و گفتم ـ سیا مگه نگفتم دیگه نگو مایکل چرا گوش نمیدی؟ بابا من به این اسم آلرژی دارم اه خنده ی مردونش بلند شد، عاشق صدای خندش بودم ـ اوه کوچولوی عمو ناراحت شد؟ خوب بگو ببینم شوهر جانت چطوره، عزیز دل منو که اذیت نمیکنه! دلم از دست همه پر بود صدام لرزید ـ عمو؟ ـ جان عمو سیامک ده سال ازم بزرگتر بود ولی مثل بچه ی نداشته ی خودش دوسم داشت، هم رازم بود همه ماجرا رو براش تعریف کردم عصبی دندون هاش رو رو هم سایید که صداش به گوشم رسید ـ همش تقصیر داداش چقدر گفتم این ازدواج سرانجامی نداره ولی مگه گوش کرد. ـ خودت رو ناراحت نکن عمو، ادرین که منو نمشناسه، یه مدت که گذشت برمیگردم. ـ برای دیدنت میام از خوشحالی جیغی کشیدم ـ راست میگی سیا؟ ـ کوفت و سیا آره میام، وقتی هم اومدم مثل دخترای خوب عمو صدام میکنی فهمیدی؟ ـ آره فقط بیا که خیلی تنهام ـ فدااااای مایکل خودم بشم فعلا کاری نداری؟ باز جیغم هوا رفت ـ گفتم نگو مایکل بدم میـــــــــــاد خنده ای کرد ـ بای خوشگلم ـ خدا حافظ گوشی رو قطع کردم، خنده ای رو لبهام نشست، میدونستم برای اینکه حالم رو عوض کنه بهم میگه مایکل باز هم کلمه مایکل تو ذهنم تکرار شد، شاید به خاطر اینکه مایکل نشدم... پففففف بابام یه آجی و دو تا داداش داره که سیامک داداش کوچیکه میشد بابا هم فرزند دوم خانواده، عمو سبحان فرزند بزرگ خانواده بود و عمه شبنم فرزند سوم موقعی که مامان باردار میشه همه ذوق زده میشن و البته دوست داشتن بچه پسر بشه حتی اسم هم براش انتخاب میکنن... مایکل... آره درست فهمیدین اگه پسر بودم اسمم مایکل میشد وقتی که به دنیا میام عمو سبحان ناراحت میشه چون خودش این اسم رو برام انتخاب کرده بود، و حالاکه دختر بودم نمیشد اون اسم رو روم گذاشت حالا هم بعد بیست و سه سال سیا سر به سرم میزاره و بهم میگه مایکل، میدونه که چقدر از این اسم متنفرم، ولی الان که اینجام خودم هم دارم حسرت میخورم کاش ارسلان بودم تا مجبور به این ازدواج نمیشدم . نگاهی به ساعت کردم ده شب بود، یعنی بازم باید میخوابیدم، همچین بدمم نیومد ، روی تخت دراز کشیدم که تقه ای به در خورد، ناچار دوباره نشستم ـ بفرمایید امیلی خانم با یه سینی کوچک وارد شد لبخندی زد و سینی رو رو پام گذاشت، تا آخرش رو میخوری سوپ قلم، بخور جون بگیری دخترم به بشقاب سوپ و آب پرتقال نگاهی کردم ـ چشم ممنون حتما میخورم ـ گلم داروهات رو باید سر موقع بخوری پیش نینو هم الان برات میاردشون. ـ باشه ـ پس من میرم تا راحت باشی به طرف در حرکت کرد اعتراضی نکردم دلم تنهایی میخواست و یه خواب عمیق شاید خوابی که بیداری نداشته باشه. چند قاشق از سوپ خوردم، هیچ مزه ای حس نکردم، علتش هم سرما خوردگیم بود، وگر نه دست پخت مهرنوش خانم خیلی خوب بود نصف سوپم رو خورده بودم که باز در به صدا در اومد ـ بفرمایید نینو با نیش باز وارد شد، این پسر چقدر انرژی داشت! کنارم رو تخت نشست ـ حالت چطوره؟ ـ ممنون خوبم چند ورق قرص رو عسلی گذاشت ـ سر موقع باید بخوری. ـ باشه. چیز مهیاد به عمو سیامکم زنگ زدم ـ خوب! ـ داره میاد پیشم همه چیز هم بهش گفتم آب دهنش رو قورت داد ـ نیاد دعوا راه بندازه! خندم گرفت عمو و دعوا! ـ نگران نباش از بس خونسرده که بعضی وقتا دلم میخواد از دستش سرم رو بکوبم به در و دیوار نفس آسوده ای کشید ـ خدا روشکر ، بقیه سوپت هم بخور. ـ نه دیگه میل ندارم. اخماش رو تو هم رفت، خودش رو جلو کشید و بشقاب رو از دستم کشید و قاشق رو تو سوپ فرو برد و جلو دهنم گرفت ــ بگو ا خنده ی بلندی کردم که قاشق تو حلقم فرو رفت، خندم قطع شد و با چشای گرد نگاش کردم، حالا نوبت اون بود که قهقهه بزنه *ادرین* عصبی تو جام جابه جا شدم، اول که صدای جیغ جیغاش حالا هم که صدای خنده هاشون نمیزاره بخوابم، با اینکه وقت خواب نبود ولی ترجیح دادم برای فرار از نوژا بگیرم بخوابم ولی مگه میزارن! بلند شدم و آبی به صورتم زدم از اتاق خارج شدم خواستم از پله پایین برم که صدای نینو متوقفم کرد ـ بگو ا ـ ولم کن نینو سیر شدم َاه باز صدای خنده ی نینو بلند شد بعد از چند لحظه خانم جیغ جیغو باز شروع به جیغ زدن کرد ـ وای ولم کن دارم میترکم اینقدر اون قاشق وامونده رو حل نده تو حلقم وای سیامک کجایی مایکلت از دست رفت ای خدااااا منو از دست ای دایی و خواهر زاده نجات بده. از خنده های نینو معلوم بود پهن زمین شده، ولی سیامک و مایکل دیگه کین؟! شونه ای بالا انداختم و به طبقه پایین رفتم ، گشنم بود سری به آشپز خونه زدم، با دیدن سوپ، دهنم آب افتاد برای خودم کمی کشیدم و پشت میز نشستم، چند قاشق خوردم عالی بود ، مامان وارد آشپز خونه شد نگاهی به صورتش کردم که چش غره ای رفت برای اینکه اشتباهم رو از یادش ببرم گفتم ـ راستی از مرینت خانم چه خبر چرا نیومد؟ مامان دسپاچه به طرفم برگشت ـ نمیدونم مادر از بابات بپرس، تو که نمیخواستی بیاد چی شد؟ ـ حالا هم نمیخوام بیاد ولی برام عجیبه که نیومده، مگه قرار نبود بیاد! ـ باز چش غره ای رفت، حالا که نیومده دیگه به بقیش چی کار داری! نینو با نیش باز وارد آشپز خونه شد ـ مادر جون یه بشقاب هم برای من بکش ـ باشه عزیزم مرینت سوپش رو خورد؟ رنگ از رخ نینو پرید ـ کی؟ چرا گفت مرینت، نگاهی به مامان کردم ـ وای مگه ادرین برام حواس میزاره منظورم نوژاست، هی از مرینت ازم میپرسه منم قاطی کردم نینو ابرویی بالا انداخت ـ چی میپرسه؟ مامان ـ میگه چرا نیومد؟ لبخند بد جنسی روی لبهای نینو نشست.... پارت یازدهم *نینو* پاشا سوالی بهم نگاه میکرد، حرف هایی رو که پدر جون برای این موقع بهم گفته بود به زبون آوردم ـ مرینت اومده. چشای مادر جون و ادرین گرد شد، نزدیک بود خندم بگیره مادر جون فکر میکرد میخوام مرینت رو لو بدم،یه قاشق سوپ دهنم گذاشتم و ادامه دادم ـ مثل اینکه اونم به این ازدواج راضی نیست و فقط به خاطر قلب ناراحت باباش قبول کرده، تو همین شهر داره زندگی میکنه ولی پدر و مادرش فکر میکنن اینجاست نگاهی به چهره ی متعجب ادرین کردم و گفتم ـ راستی حواست باشه اگه زنگ زدن جوری وانمود کنی که رابطتون خوبه. پوزخندی زد ـ دیدی حدسم درست بود فقط به عشق خارج اومدن این ازدواج رو قبول کرده. حرصم گرفت چرا نمیخواد یه کم مثبت فکر کنه، نگام رو ازش گرفتم ولی با دیدن مرینت که گوشه دیوار خشکش زده بود و ابروهاش به طور وحشت ناکی هم رو بغل کرده بودن غذا پرید تو گلوم و شروع به سرفه کردم قبل از هر کسی مرینت خودش رو بهم رسوند و چند ضربه به پشت کمرم زد، سرفم بند اومد و با نگاه ازش تشکر کردم لیوان ابی رو که مادر جون جلوم گرفته بود رو ازش گرفتم و یه قلپ خوردم و کناری گذاشتم ، نگام به طرف پاشا کشیده شد که زوم مرینت بود ولی هیچ نگاهی از طرف مرینت دریافت نکرد یهو مرینت پرسید ـ مرینت کیه؟ طرف نگاه مرینت من بودم، چرا همچین میکنه؟ دایی تو جوابش گفت ـ شخص مهمی نیست. اخمای مرینت بیشتر شد، و نگاه بدی به ادرین کرد. مادر جون برای عوض کردن بحث رو به مرینت گفت ـ دخترم چیزی لازم داشتی اومدی پایین؟ به مادر جون نگاهی کرد ـ آره تشنم بود ـ الان بهت آب میدم ـ نه نمیخواد لیوان آب من رو برداشت و شروع به خوردن کرد ، چشای ادرین گرد شد و چپ چپ نگاهی به من کرد اوه اوه فکرش تا کجاها که نرفته! ترجیح دادم چیزی نگم، اگه دیروز رو میدید که از بشقابم غذا خورد که کارم تموم میشد. لیوان آب رو تا آخر خورد و رو به من گفت ـ به امیلی جون گفتی عموم میخواد بیاد سری بهم بزنه؟ ـ نه هنوز مادر جون با کمی اضطراب گفت ـ راست میگی دخترم، مشکلی پیش نمیاد میدونه از خونه فرار کردی؟ مرینت منظورش رو گرفت و چش غره ای به من رفت خندم رو خوردم ـ نگران نباشید عمو سیامک همه چیز رو میدونه. صدای ادرین بلند شد ـ پس مایکل کیه؟! مرینت تیز به سمتش برگشت ولی سریع به طرف من گارد گرفت و گفت ــ بهش گفتی؟ خیلی دهن لقی نینو. خندم رو خوردم و گفتم ـ باور کن من چیزی نگفتم نگاهی به دایی کردم که گفت ــ صداتون تا بیرون میومد، حالا مایکل کیه؟ مرینت سریع گفت ـ جی افمه{ای خدا منظورش همون جاست فرنده}. چشای مادر جون چپ شد، داشتم از شدت نگه داشتن خودم میترکیدم، اگه گذاشتن دو قاشق سوپ کوفت کنیم!
*************
پایان
بای