سلام مامانم گذاشت به خاطره دله شماها یک این پارتو بدم

بزن ادامه

«پارت 27»

زن عمو اشکامو پاک کرد - بسه دیگه گریه نکن از چیزیم نترس اونم بنده خدا ادمه...برو سره زندگیت.. عمو کمی خودش و به من نزدیک کرد.با صدای ارام گفت: - دخترم اقای اگراست مرد خوب و باوقاریه تازمانی که به حرفش گوش بدی...وای به روزی که رو حرفش حرف بزنی کسی جلودارش نیست{بعله معلومه غول بیابونی}حواست باشه هر چی میگه گوش کنی...اگه به حرفش گوش کنی دنیا برات گلستون میشه...حالا اشکاتو پاک کن باید بری منتظرته ادرین که با فاصله از ما کناره نینو وایستاده بود گفت: - اقای کوفیین بسه سرمامیخوره لباس مناسب تنش نیست{نه بابا مثلا نگرانش شدی عتیقه؟} - بله بله اقا چشم... رو به من کرد. - دخترم برو شوهرت منتظرته..{به جهنم} نینو و اقای هنریکش هم خدافظی کردن و رفتن...خانواده عمو هم به طرف ماشینشان رفتن...ادرین در ماشین را باز کرد تا سوارشم نگاهی به خانواده ی عمو کردم و نگاهی به ادرین کردم. بی اختیار به طرف زن عمو دویدم...(چرا مرینت انقدر لوس شدی ایشش نمیخورتت که ادمه بالاخره)خودم و انداختم بغلش...بغل کسی که سالها ازارم داده بود..حالا برام امنتر از در کنار بودن اون مرده...با گریه گفتم: - نه...نه...من میترسم نمیخوام برم...تروخدا منو تنها نزارید... ادرین امد بازومو گرفت خیلی جدی گفت: - خیله خب اروم باش اگه دوست داری با عموت برو چشمای پر اشکم گشاد شد.با هق هق گفتم: - واقعا برم؟ - اره برو دیگه...نمیدونم از چی میترسی ولی اگر دوست داری برووو.{خر خودتی یعنی نمیدونی؟منم خرخ باور کردم} حرفش تموم نشده بود که زن عمو جلو امد.نیشگون محکمی از بازوم گرفت..که دادم بلند شد ادرین با چشمای گشاد شده نگام کرد. - اییییییییی بازوم.... همینطور که بازوی بیچاره ی من تو دستش بود رو به ادرین گفت: - نه اقاااا...داره خودش لوس میکنه الان میاد بازومو کشید به طرف ماشین ادرین دره گوشم گفت: - بسه دیگه دختره ی احمق داری شورشو در میاری...میخوای هنوز عروس نشده طلاقت بده؟ با شنیدن این حرف سر جام خشک شدم...طلاق که از وضع الانم بدتره - نه نمیخوام - پس برو سر زندگیت..اون شوهرته باید در کنارش احساس ارامش کنی نه بترسی امشبم میگذره از فردا برات عادی میشه..{بی تربیت} این و گفت و رفت و سوار ماشینشون شد.عمو بوقی زد و سریع حرکت کرد .. من موندم سرمای شدید تنم و ادرین... به وضوح میلرزیدم.ادرین جلو امد کتشو در اورد و انداخت رو شونم...گوشه ی دامنمو جمع کرد..{بفرما ببین چه باشعوره بعد تو فکر میکنی استغفرالله} - سوار شو یخ کردی...{احساساتت تو حلقم} با ترس سوار شدم....در و بست ماشینو دور زد سوار شد به محض اینکه سوار شد و ماشین و روشن کرد بخاریو زد و حرکت کرد.{چیه؟نکنین فکر کردین مثبت داره؟خیر شاید این اولین داستانی باشه که منحرفی اصلا و ابدا نداره به جز یک صحنه که اونم اصلا چرته} باد گرم صورت و بدنمو نوازش کرد.اشکام اروم روی گونم راه افتاد.سرمو به شیشه تکیه دادم و به بیرون خیره شدم...نیم ساعتی گذشت...به محله ای رسیدیم با خونه های ویلایی بزرگ جلوی یه خونه بزرگ ویلایی ایستاد درو با یه چیزی مثله کنترل باز کرد...تو فیلما دیده بودم...در باز شد وارد حیاط خیلی بزرگ شدیم....باغچه های بزرگ دو طرف ما بودن که برف روی شاخه ی درخت ها و گلها رو پوشونده بود.چراغ های توپی با نماهای مخلتف زیباییرو درست کرده بود.

*************

پایان

میدونم کمه ولی همینم به زور نوشتم.

بای