سلام سلام اومدم با پارت ششم رمانم

گفتمتون که اگه لایکا ۲۰تا بشه داستان جدید میدم الان توی کل پستایی که دادم بیشترین لایک ۹تا بوده 

برین ادامه بخونین

 

 

 

الیا و نینو هم شکه مونده بودن لیدی باگ و کت نووار هر دو روی پشت بوم خونه ها بدو بدو می کردند و می رفتند به سمت برج ایفل(اووووف خودتونو کشدین با این برج ایفلتون😒😒)بالای برج ایستادند و کمی این طرفو اون طرفو نگا کردن 

لیدی باگ:اخیش از دستشون راحت شدیم

کت نووار:اره بانوی من

لیدی باگ:کت ازت ممنونم که باعث شدی من شرور نشم

کت:خواهش میکنم عشقم(چی غلطا)

لیدی:راستی پیشی جون تو چیزی به خانواده ات نگفتی؟

کت:نه تو چطور

لیدی:نه منم هنوز نگفتم ولی همین امروز میگم بهشون الانم اگه کاری نداری برم بهشون بگم

کت:نه عزیزم برو راستی لطفا دیگه بهم نگو پیشی جون دوست دارم یه چیزی بگی که در حد رابطه مون باشه

لیدی:باشه قربونت برم خدافظ

مرینت رفت داخل یه کوچه که کسی نبود

مرینت:تیکی خال ها خاموش

تیکی:هههههههههه

مرینت تکه ای غذا به تیکی داد که بخوره بعدم گذاشتش توی کیفش و رفت رسید خونه همین که می خواست بره لباساشو عوض کنه مادرش صداش کرد 

مرینت دخترم یه دقه بیا کارت داریم مرینت:سلام مامان سلام بابا اتفاقا منم باهاتون کار داشتم باید موضوعی رو بهتون بگم رفتن و سه تایی دور میز نشستن مرینت:اول شما کارتون رو بگید بعد من میگم مامان مرینت:ببین دخترم تو الان حدود ۱۸سالته و تو اوج جوونی هستی و تو این اوج جوونی موقعیت های خوبی برات میاد

قیافه مرینت:😟😱😵😖

ادامه ی حرفای مزخرف

راستش دخترم برات برات خواستگار اومده(تورو خدا منو نکشین)

مرینت:چییییییی

 

خب اینم از این پار امیدوارم خوشتون اومده باشه 

تا فردا شب بای

راستی بچه ها روز چهارشنبه و پنجشنبه پارت نمی دم شرمنده تورو خدا منو نکشین هنوز جوونم

بابای