💔سفر به دیار عشق پارت💔پارت ۷
لایک و نظر فراموش نشه🌺
من تو این خونه نقش آدم بده رو دارم...دنیایی هم بگم
اونطور شما فکر میکنید نیست کسی باورم نمیکنه...
ای کاش یکی بود آرومم میکرد... وقتی به خانوادم نگاه
میکنم باورم نمیشه اینا همون آدمای گذشته هستن
که مهربونی ازشون بیداد میکرد...من پول و ثروتشون و
نمیخوام...فقط دنبال ذره ای از محبتم که اونم به دلیله
گناه نکردن از من دریغ میکنند...بعد از ۲۶ سال زندگی
هیچی نشدم هیچی...همه ی مردم منو بدترین آدم
کره ی زمین میدونند،پدرم...مادرم...برادرام...
همسایه ها...فامیل...و از همه مهمتر عشقم
یه لبخند تلخ میشینه رو لبم...حالا که فکر میکنم
میبینم اگه هیچیه هیچی نشده باشم شاید
یه چیزی شدم...اونم آدم بده ی داستان زندگیه خودم...
زیر لب زمزمه میکنم:
«شاخه با ریشه ی خود حسه غریبی دارد
باغ امسال چه پاییر عجیبی دارد
غنچه شوقی و شکوفا نیست دگر
با خبر گشته دنیا فریبی دارد
خاک کم آب شده مثل کبیر تشنه
شاید از جای دگر مزرعه شیبی دارد
سیب هر سال در این فصل شکوفا میشد
باغبان کرده فراموش که سیبی دارد»
تو این خونه چقدر غریبم...با آدمای که
با جون و دل دوسشون دارم چقدر احساس
غریبی میکنم...ای کاش باورم میکردن...پدرم...
مادرم...خواهرم...برادرام و آدرین همه عشقم...
هیچ کس باورم نکرد... هنوز هم باورم ندارن...
چه کنم با دل شکسته ام چه کنم؟
«من به جرم باوفایی این چنین تنها شدم
چون ندارم همدمی بازیچه ی دلها شدم»
شنیدم چند ماهه نامزد کرده...فکر میکردم اگه کسی
درکم نکنه لاقل آدرین درکم میکنه...فکر میکردم
باورم داره...فکر میکردم در برابر همه ازم دفاع میکنه...
ولی اون از همه زودتر ترکم کرد
«پر رازی مثل لیلی پر شعری مثل نیما
دیدن تو رنگ رفتن تو رنگ یلدا
بیا مثل اون کسی شو که قصد سفر کرد
دید یارش داره میمیره صرف نظر کرد»
همیشه ته دلم امیدی دارم...امید برگشتن اون رو...
امید برگشت عشقم رو...کسی که همه زندگیم بود...
اما بعد چهار سال خبر نامزدیش بهم رسیده...
خدایا از این زندگی سیرم کم کم خلاصم کن
دیگه داره تحملم تموم میشه
**********
تو ایستگاه منتظر اتوبوس هستم...حس میکنم
هیچ انگیزه ای توی زندگیم ندارم...اوتوبوس از
راه رسیدو من سوار شدم...از پشت شیشه
به خیابون نگاه میکنم به خیابون های خلوت...
به پیاده روی بدون رهگذر...مثل همیشه
به سختی خودم رو
به شرکت میرسونم...پشت کامپیوتر میشینمو
کارم و انجام میدم که یک نفر میاد و صدام
میکنه مدیر عامل باهات کار داره...
با تعجب از جام بلند میشم و به سمته
اتاق مدیر عامل حرکت میکنم...چند ضربه
به در میزنمو وارد میشم...سرشو بلند میکنه
تا منو میبینه لبخندی میزنه
ــــــ سلام آقای رمضانی
آقای رمضانی:سلام دخترم
ـــ با من کاری داشتین
آقای رمضانی:آره دخترم بشین تا بهت بگم
ـــ رو نزدیکترین مبل میشینمو خودمو منتظرنشون میدم
آقای رمضانی:دوستم بهم سپرده که به یه مترجم
برای شرکت پسرش نیاز داره...منم تصمیم گرفتم
تو رو بفرستم...حوقش تقریبا دوبراربر اینجاست
شرایط دیگرش هم خیلی بهتره...تو کارت خیلی خوبه...
مطمئنم اگه در شرکت های بزرگتر کار کنی پیشرفت
میکنی
ـــ اما...
دستاشو بالا میاره و میگه:هنوز حرفام تموم نشده...
ساکت میشمواون ادامه میده:دخترم اگه به اون
سرکت بری چند تا حسن برات داره...همین مسیر
راحت کوتاه میشه...هم حوقش بیشتره...هم
شرایط خوبی داره و از همه مهمتر راه پیشرفت رو
برات باز میکنه...این دوستم شرکتش چندین
شعبه داره...که این دومین شرکتیه که توسط
پسرش تاسیس شده...حالا اگه حرفی داری بگو
ـــ اگه کارم مورد قبولشون واقع نشد اون وقت چیکار کنم؟
شما که خودتون میدونید من خیلی به این کار
احتیاج دارم...
آقای رمضانی لبخندی میزنه و میگه:نگران نباش...من
مطمئنم کارت مورد تاییدشون قرار میگیره...حالا
بگو ببینم نظرت چیه؟
ـــــ با این تعریفایی که شما کردین حس میکنم
موقیعته خوبیه
آقای رمضانی:آفرین دخترم...مطمئنم پشیمون نمیشی...
یک معرفی نامه مینویسم که به رئیس
شرکت میدی...آدرس هم برات مینویسم...قرار شد
تا ساعت ۱۱ یک نفر و بفرستم...پس عجله کن تا
دیر نشده...همین الان حرکت کن
ـــ خیلی ازتون ممنونم شما همیشه به من لطف داشتین