سلام سلام اومدم با پارت ۷و۸رمانم

خب دوستان اول اینو بگم که من امتحانام شروع شده و یه چند وقت نیستم برا همین امشب دو پارت دادم و واقعا باید برم بشینم درس بخونم چون نمره هام خیلی مهمه امسال چون سال دیگه باید برم مدرسه جدید برا همین امیدوارم که درکم کنی قول میدم وقتی که برگشتم یه داستان جدید بدم که از خجالتتون در بیام 

امشبم بیخیال پوستر بشید که اصلا حالم خوش نیست فردا امتحان ریاصی دارم

پارت ۷

مرینت:چی؟ ببین دخترم یه خواستگار خیلی خوب برات اومده که اسمش لوکاس(غلط کردم منو نکشین تو رو خدا)مرینت:هاااااااا(خودتون می دونید قیافه مرینت وقتی که تعجب میکنه چجوریه)لولولولوکا مادر مرینت:اره دخترم لوکا همون همکلاسیت ما تحقیق کردیم و دیدیم واقعا پسرخوبیه خلاصه همه چی تمومه تازه از سر توهم اضافیه(نه بابا)پدر مرینت:دخترم ما به خانوادش گفتیم که فردا شب اماده ایم و می تونن بیان برا خواستگاری

مرینت دستاشو تو هم گره کرد که توی این شرایط حلقه ای که ادرین بهش داده دیده نشه 

مادر مرینت:خب دخترم حرفای ما تمومه حالا تو کارتو بگو

مرینت:ععععععع هیچی ولش کن من برم استراحت کنم

مادر مرینت:باشه دخترم اما نمی خوای نظری چیزی بدی؟

پدر مرینت:آره یه چیزی بگو لاقل

مرینت:خدافظ

مرینت رفت تو اتاقش به نصفه اتاق نرسید که پاهاش سست شدو افتاد رو زمین شروع کرد به گریه کردن تمام اون صحنه هایی رو که با ادرین داشت اومد جلو چشمش باخودش گفت حالا من اینو چجوری به ادرین بگم هق هق هق هق هق هق هق هق خلاصه این مرینت سه ساعت بود که داشت گریه می کرد این سه ساعت مثل برق و باد گذشت شب شده بود مادر مرینت:دخترم بیا شام مرینت:من میل ندارم شما بخورید 

تیکی:نگران نباش مرینت همه چیز درست میشه مرینت چیزی نگفت....

 

 

پارت۸:

(خب حالا یه سر بریم خونه ادرین شون)

ناتالی:آقای ادرین بیاید می خوایم شام بخوریم و پدرتونم کارتون  داره آدرین:باشه الان میام 

ادرین رفت به طرف سالن غذا خوری 

آدرین:سلام پدر

گابریل:سلام پسرم

_ناتالی گفت کارم دارید

+درسته

_منم باید موضوعی رو به شما بگم 

+ادرین تو الان نزدیک ۲۰سالته و الان وقت ازدواجته من و ناتالی برات یه مورد خوب پیدا کردیم 

_خب کی هست؟

+کلویی

_چییییی عمرا

+ببین پسرم توی این شهر فقط اونا در حد ما هستند نه کس دیگه ای

ادرین با عصبانیت گفت:حتما لازم نیست در حدمون باشن....خدانگهدار

ادرین از پشت میز بلند شد و رفت به سمت اتاقش با گریه رفت تو اتاق و خودشو پرت کرد رو تخت و گریه می کرد باخودش داشت غر می زد که چرا من باید توی این خانواده پول دار به دنیا بیام که الان اینجور عذاب بکشم همینجوری که غر غر می کرد خوابش برد و خواب دبد که پدرش مجبورش کرده با کلویی ازدواج کنه از خواب پرید صبح روز پنجشنبه بود تصمیم گرفت بره پیش مرینت تا موضوع رو بهش بگه....

 

خب اینم از این نگران نباشید بعد که برگردم یه پارت طولانی میدم 

خدافظ تا وقتی که برگردم