💔سفر به دیار عشق💔پارت ۸
سلاممم❤
لبخندی میزنه و هیچی نمیگه...با اجازه ای میگمو
از اتاق خارج میشم...میرم وسایلمو برمیدارم و از بچه ها
خداحافظی میکنم...امروز مجبورم با تاکسی برم و
اگر نه دیرم میشه ساعت ده و ربعه اگه با اتوبوس برم
دیر میرسم...بعد از چند دقیقه یک تاکسی میرسه و
من سوار میشم...همین که چشمم به شرکت میوفته
ترسی تو دلم سرازیر میشه... شرکتش خیلی بزرگه منم
تجربه ی کاریم فقط در حد همون شرکت آقای رمضانیه...
اصلا این شرکت در برار شرکت قبلی غولیه برای خودش...
بد جور استرس دارم...دوست دارم قبولم کنن...کار تو
اون شرکت خیلی برام سخته...این شرکت هم خیلی
به خونه نزدیکه هم حوقش خوبه...وارد شرکت میشمو
به سمت منشی میرم...خودمو معرفی میکنم و میگم
از طرف آقای رمضانی اومدم سری تکون میده و میگه
منتظربشینم...منم رو صندلی منتظر میشینم...
منشی:خانم بفرمایید داخل
ـــــ ممنون
به طرف در شرکت رئیس میرم...چند ضربه میزنم و درو
باز میکنم صدای بفرمایید یک پسر رو میشنوم... با شنیدن
صداش ضربان قلبم بالا میره...خدایا یعنی خودشه...
دستام بی اختیار به سمته دستگیره در میرن و درو باز
میکنن... داخل میرم... خشکم میزنه... خدایا خودشه...
خودشه...خود خودشه...سرش پایینه و داره چیزی مینویسه...
وقتی صدایی از جانب من نمیشنوه سرشو بالا میاره
اونم خشکش میزنه...بعد چهار سال بالاخره دیدمش...
یه دنیا باهاش حرف دارم ولی هیچکدوم نمیتونم بهش بگم...
دوباره تو چشمام یک دنیا غم میشینه و دلم گریه میخواد...
دوست دارم تنها باشم و تا میتونم گریه کنم...به خودش
میاد پوزخندی میزنه...با لحن خشکی میگه:بفرمایید
نگامو ازش میگیرم...اون دیگه مال من نیست این نگاه ها
چه فایده ای داره...سعی میکنم بی تفاوت باشم...خونسرده
خونسرد...آرومه آروم...خیلی سخته ولی غیر ممکن نیست...
مهم نیست چقدر داغونم مهم اینه که در برابر دیگران نشکنم
حتی اگر اون دیگری عشقم باشه...عشقی که هیچ وقت
سهمم نبود شایدم بود ولی خودش نخواست سهمم باشه...
درو میبندم وداخل اتاق میشم...آهسته آهسته به سمت
میزش قدم بر میدارم بدون هیچ حرفی معرفی نامه روی
میزش میزارم و دورترین مبل و انتخاب میکنم و میشینم
پوزخند میزنه و میگه:اونقدر بیکار نیستم که نامه ی
عاشقانه ی جنابعالی رو بخونم...مگه خبر نداری من
نامزد کردم...من زن
میپرم وسط حرفش و با خونسردی تصنعی
میگم:معرفی نامست
با تعجب میگه:چـــــــــی؟
نمیدونم این آرامش از کجا میاد اما حس میکنم خیلی
آرومم با یک آرامش خاصی میگم:بنده برای کار اومدم...
اگه با من مشکلی دارین میتونین قبولم نکنید
پوزخند میزنه و میگه:میخوای باور کنم
ابن بار من پوزخندی میزنم و میگم: اونش دیگه به
من ربطی نداره...من تا همین چند دقیقه در حضور
شما در این شرکت هیچ اطلاعی نداشتم...مهم نیست
باور کنید یا نه...
تو دلم میگم:اون روزا باید خیلی چیز هارو باور میکردی
نکردی الان دیگه هیچ انتظاری ازت ندارم...اون موقع هم
انتظار نابجایی داشتم...وقتی نزدیکترین کسانم باورم
نکردن تو دیگه جای خود داری...هرچند من تو رو از
هرکسی نزدیکترینم میدونستم...بعضی مواقع توقع
آدما میره بالا...توقع بیجایی بود که هرکس
باورم نکرد تو باورم میکنی
هیچی نمیگه...پاکت رو باز میکنه...معرفی نامه رو
از پاکت خارج میکنه میخونه...و در برابر چشمای بهت
زده ی من معرفی نامه رو از وسط پاره میکنه و
میگه:من دوست ندارم یک آدم ه*ر*ز*ه تو شرکتم
کار کنه
لبخند غمگینی میزنمو هیچی نمیگم...شاید تعجب کنه
دیگه مثل گذشته گریه و زاری نمیکنم...که دیگه مثل
گذشته ها التماس نمیکنم...