سفر به دیار عشق پارت ۹
سلامم
که دیگه ازش نمیخوام باورم کنه...از رو مبل بلند
میشم و با اجازه ای میگم...تعجب رو از چشماش
میخونم...بی تفاوت از جلوی میزش رد میشمو به
سمت در میرم
با عصبانیت میگه: کجا؟
پوزخندی میزنمو بدون هیچ حرفی درو باز میکنم
رومو برمیگردونم و میگم:بیکار نیستم که به
چرندیات آدمی مثل شما گوش بدم...حق نگهدارتون
رنگ گردنش متورم میشه...چشماش هم از عصبانیت
قرمز میشه...نگامو ازش میگیرم...از اتاق خارج میشم
و درو میبندم...به سمت آسانسور میرم...دکمه رو میزنم
متنظر میشم...وقتی آسانسور میرسه داخل میشم
دکمه ی همکف رو میزنم قبل از اینکه در آسانسور
کاملا بسته بشه یک نفر خودشو پرت میکنه داخل...
باز خودشه...آدرین...اما من نه ازش ترسی دارم
نه هیچی...بی تفاوت بی تفاوتم...بازو هامو
میگیره تو دستاشو محکم فشار میده و
میگه:به چه جراتی با من اینجوری حرف میزنی؟
وقتی پوزخند رو لبامو میبینه عصبانی تر میشه و
یک سیلی محکم میزنه...پوزخند از رو لبام پاک میشه و
یک لبخند غمگین جاشو میگیره...
دیگه اشکی برام نمونده که خرج این سیلی کنم...
من خیلی وقت پیش اشکامو خرج های سیلی های
ناحقی که خوردم کردم...میدونم تک تک عکس
العمل هام براش عجیبه
یا لحن غمگینی میگم: دنیای بدی شده
مردا مردونگی رو تو زور و بازو میبینن ولی
ایکاش میدونستند مردونگی تو این چیزا نیست...