💔سفر به دیار عشق💔پارت۱۰
اینم پارت جدید من🦋
بعضی وقتا یک بچه ی ۵ ساله با بخشیدن دوستش
با یک شکلات مردونگی میکنه و بعضی وقتا مرد ها
با زدن سیلی به گوش زن نامردی...چقدر برام جالبه
که یه بچه ی ۵ ساله از خیلی از مردایی که ادعای
مردی دارن مرد تره با تموم شدن حرف من آسانسور
وایمیسته و من بازومو از تو دستش در میارمو از
آسانسور خارج میشم...مات و مهبوت نگاهم میکنه...
تو دلم میگم:دنبال مرینت نگرد...اون مرینت مرد...
منی که میبینی خاکستر شده ی اون مرینت هستم...
چیزی ازم باقی نمونده جز مشتی از خاکستر...مثل
جنازه ای میمونم که این روزا هرکی از کنارم رد میشه
یک لگدی نثارم میکنه...چقدر داغون داغونم...ای کاش
میدونستی بهترین سیلی بود که توی این چهار سال
خوردم...چون تو عشقم بودی و هستی...هرچی
از جانب تو برسه برام شیرین شیرینه...حتی اگه
خنجری باشه برای قلب تیکه تیکه شده ام...
هنوز نمیتونم باور کنم که دیگه مال من نیستی...
هنوز یادمه روزی که نگاهامون بهم گره خورد...
روزی که دلامون لرزید...روزی که اعتراف کردی...
روزی که من قبولت کردم...هنوز روزای خوب عاشقانمون
یادمه...ایکاش باورم میکردی...تو که پنج سال با من
بودی چطور باورم نکردی آدرین...چطور باورم نکردی...
هنوز باورم برام سختهدیگه خنده هات،دست های گرمت،
شونه های استوارت دیگه مال من نیستن...هنوز برام
سخته ببینم با یکی دیگه ببینمت...آخ ادرین همه ی
سرزنش های مادرم،پدرم و برادرامو،همسایه ها،
دوستام یک طرف...باور نکردن من از جانب تو یک طرف...
چقدر داغون داغونم...آهی میکشمو به سمت شرکت میرم
فقط ضرر کردم...این همه پول تاکسی دادم آخرش
هیچی به هیچی...منو بگو که میگفتم بعد مدتها
شانس بهم روکرده...ولی من کاملا با واژه ی شانس
غریبه ام...
«سنگ قبرم را نمیسازد کسی
مانده ام توی کوچه های بی کسی
بهترین دوستم مرا از یاد برد
سوختم خاکسترم را باد برد»
دوست ندارم شرکت برم...دوست دارم ساعت هاتوی
خیابون ها قدم بزنمو فکر کنم...گوشیمو از توی جیبم
در میارم با آقای رمضانی تماس میگیرم...بعد از چند
بار بوق خوردن صداشو میشنوم
ــــــ سلام آقای رمضانی
آقای رمضانی:سلام دخترم...قبولت کرد؟
لبخند غمگینی روی لبام میشینه و با
خجالت میگم:راستش قبولم نکردن...حالا
باید چیکار کنم؟
آقای رمضانی با ناراحتی میگه:یعنی چی؟مگه میشه؟
واقعا بد کسی رو از دست دادن...دخترم برو استراحت کن
فردا بیا سرکارت
ـــــ یک دنیا ممنونم
آقای رمضانی با ناراحتی میگه:شرمندتم دخترم...
نمیدونستم اینجوری میشه
ــــ این حرفا چیه؟ من شرمنده ام که نتونستم
خوب خودمو نشون بدم
آقای رمضانی:دیگه این حرفارو نزن...بهتره بری
استراحت کنی...فردا منتظرتم
ـــ ممنون آقای رمضانی...خداحافظ
آقای رمضانی:خداحافظ دخترم
گوشی رو قطع میکنم...چه خوب بقیه روز رو بیکارم...
اصلا حوصله ی شرکت رو ندارم...حیف که نزدیکه شرکت
نیستم واگر نه میرفتم پارک کنار شرکت روی نیمکت
همیشگی بشینمو به دنیای پاک بچه ها نگاه کنم...
توی خیابون ها قدم میزدم و به لباس های
پشت ویترین نگاه میکنم...من واسه این لباسا
پولی ندارم...سهم من فقط و فقط نگاه کردن
لباس ها از پشت ویترین مغازه هاست...