سلام

ناراحت نیستم که پول این لباس ها رو ندارم...برفرض

اینکه پول داشتمو اینارو میخریدم...  کجا باید میپوشیدم... 

تو کدوم مهمونی...اکثر فامیل ها منو به مهمونیشون 

دعوت نمیکنند...اون عده ای هم که دعوت میکنند 

خانوادم نمیزارن برم همیشه خودشون میرن...

اگر من رو هم ببرن انقدر خودشون و فامیل ها

بهم طعنه میزنن که دوست دارم وسط مهمونی 

بلند بشمو اونجا رو ترک کنم...همه ی این تجملات

برای من بی معنی هستند...وقتی جای رو نداری ازشون 

استفاده کنی همون بهتره که نتونی بخری...همونطور

که قدم میزدم یه پسره ی فال فروش میبینم...خیلی ها

بی تفاوت از کنارش رد میشن...بعضی هاهم از سر

دلسوزی ازش یک فال میگیرن...بعضی هاهم اونو

ازخودشون میرونند...به طرف من میاد...صداشو میشنوم

پسر:خانم از من یک فال بخرین...باور کنین همه ی 

فال هام درست در میان...خانم تروخدا فال بخرین

دوست ندارم بهم التماس کنه...دستی به سرش 

میکشمو میگم:باش گلم...بکی از اون فال های 

خوبتو برام جدا کن...

باخوشحالی میگه:چشم خانم

یک پنج هزار تومنی از کیفم درمیارم...میخوام زیپ

کیفو ببندم که چشمم به یه کیک میخوره...یادم

میاد دیروز از گشنگی زیاد دوتا کیک خریدم اما

وقت نکردم دوتا شو بخورم...با لبخند کیک رو 

برمیدارمو زیپ کیفم رو میکشمو کیفم رو میبندم

پسر:خانم بفرمایید 

با لبخند میگم:مرسی گلم

بعد اون پنج هزارتومنی رو همراه کیک بهش میدم...

پسر:خانم این کی...

ـــــ این کیکو بخور تا لتونی بهتر به کارات برسی

دستی به سرش میکشمو میگم مواظب خودت باش گلم

و از کنارش دور میشم

دادمیزنه:خانم بقیه پولت...

با مهربونی میگم:مال خودت...یک چیز بخر بخور...

خیلی ضعیفی

و بعد ازش دور میشم...هرچند اون پنج هزارتومنی 

برام خیلی ارزش داشت ممکنه توی این ماه هم 

پول تاکسی هم برای این پنج هزارتومنی اذیت بشم...

اما ارزشش رو داشت...با اون پول میتونستم فقط 

روزهای تکراری داشته باشم حالا ممکنه از خرج ومجارجم

پول کم بیارم اما مطمئنم خدا یه جای دیگه دستمو میگیره

چون با اون پول دل پسر بچه رو شاد کردم...احساس

میکنم دلتنگیم کمتر شده...اما از غمم هیچی کم نشده...

دلم پرمیکشه واسه ی اون روزا...برای روزای با آدرین بودن...

برای خنده های از ته دلمون...برای زنگ زدنامون...برای

اس و ام اس دادنامون...ای کاش میشد یک بار دیگه

اون روزا رو تجربه کنم...ای کاش میشد...ای کاش...