اینم پارت بعد💖

با بغض زمزمه وار میخونم:

«شبیه برگ پاییزی پس از تو قسمت بادم

خداحافظ ولی هرگز نخواهی رفت از یادم 

خداحافظ این یعنی در اندوه تو میمیرم 

در این تنهایی مطلق که میبندد به زنجیرم

و بی تو لحظه ای دلم طاقت نمی آرد

و برف نا امیدی برسرم یکریز می بارد

چگونه بگذرم از عشق از دلبستگی هایم

چگونه میروی با اینکه میدانی چه تنهایم؟

خداحافظ تو ای شپای شبهای غزل خوانی 

خداحافظ به پایان آمد این دیدار پنهانی

خداحافظ بدون تو گمان کردی که میمانم؟

خداحافظ بدون من میدونم یقین داری»

چقدر غمگین و تنهام...این روزا رو برای دشمنانم

هم نمیخوام...خیلی سخته توی هر شرایط 

نمیدونی از کی کمک بگیری...هرچی به اطراف

نگاه کنی هیچ کس رو برای همراهی پیدا نکنی...

با اینکه پراز آشناست اما باهمه غریبه باشی...

با اینکه عشقت در دو دمقیته اما مال تو نباشه...خیلی

سخته...خیلی...چشمم به یک پارک میفته...لبخند

رو لبام میشینه...هرچند اون پارک نیست ولی خوب 

میشه قدم زد و به پاکی بچه ها نگاه کرد...با 

خوشحالی به اون طرف خیابون میرم...وارد پارک میشم...

رو یکی از نیمکتها میشینم...ساندویج نون پنیری که

واسه ی ناهار آماده کردم درمیارمو شروع به خوردن 

ساندویج میکنم...ساندویجم تموم شد ولی باز 

احساس گرسنگی میکنم...ولی باید با این گشنگی

بسازم...یک شکلات از تو جیبم درمیارم و تو دهنم میزارم...

یه دختر کنارم میشینه