💔سفر به دیار عشق💔پارت۱۳

دیانا دیانا دیانا · 1400/02/29 20:12 · خواندن 3 دقیقه

سفر به دیار عشق 💔پارت ۱۲

ـــ فراری هستی؟

از لحنش خوشم اومد جوابشو نمیدم همینجوری

به بازی بچه ها نگاه میکنم 

یه پوزخند میزنه و میگه:اگه جای خواب میخوای دارم

یک لبخند غمگین رو لبام میشینه...با خودم فکر میکنم

تنها چیزی که توی این دنیا دارم همین جای خوابه...

حالت که فکر میکنم میبینم وضعم از خیلیا بهتر باشه

با دیدن لبخندم فکرمیکنه موافقت کردم با اعتماد به نفس

بیشتری به حرفاش ادامه میده:شهرستانی هستی...نه؟

وقتی از جانب من جوابی نمیشنوه میگه:نکنه لالی؟...

لباسات نشون میده زیادی املی ولی مهم نیست خودم

درستت میکنم

بازومو میگیره و بلندم میکنه میگه:همینجا بمون

الان میام 

اینم از شانس گند من...نمیتونم دو دقیقه

یک جا با آرامش فکر کنم...کیفمو برمیدارمو 

کم کم از نیمکت دور میشم...هنوز چند قدم

بیشتر نرفتم که صدای دختر رو میشنوم 

دختر:کجا میری دختر...صبرکن

خودشو به من میرسونه و بازوهامو میگیره و

میگه:کجا میری؟

بازومو از تو دستش میکش بیرونو میگم:اونش 

به جنابعالی ربطی نداره

صدای یه پسره رو میشنوم که میگه:الناز

چی شده بچه ها میگن کارم داشتی؟

دختره با ابروهاش یه اشاره به من میکنه...

یه لبخند رو لبای پسره میشینه و به طرفمون میاد...

با اخم بهشون نگاه میکنم 

پسر از الناز میپرسه:فراریه؟

الناز میگه:فکر کنم

با عصبانیت نگاشون میکنم...حوصله ی دردسر

جدید ندارم...از اول که این دختره کنارم نشست

باید از روی نیمکت بلند میشدم...ندونم این 

کار های آخر کار دستم میده...بی توجه به حرفای

الناز و اون پسره راهمو کج میکنم به سمت 

خیابون میرم...معلوم نیست چه ریخت و قیافه ای

پیدا کردم که منو شبیه دختر فراری ها میدونند...

همونجور که دارم میرم یهو بازوم کشیده میشه...

با تعجب به سمت عقب برمیگردمو میبینم

همون پسره ی تو پارکه...اخمام میره تو هم...

بازوهام تو دستشه میگه:کجا خانمی؟تشریف داشتی

بعد سعی میکنه منو با خودش به سمت ماشین 

کنار خیابون ببره...  قلبم با شدت میزنه...مثله اینکه

موضپع واقعن جدیه...بازوهامو باهمه قدرت بیرون 

میکشمو میگم:مزاحم نشو

پسره نیشخندی میزنه و میگه:عزیزم وقتی داشتی از خونه

فرار می کردی باید به فکر اینجاهاش هم میکردی...

نترس جای بدی نمیبرمت...جایی که میخوام ببرم 

هم پول درمیاری...هم جای خواب داری

پوزخندی میزنمو میگم:لازم نکرده از این حرفا 

به حرف بنده بکنی،بنده پول و جای خواب 

نخوام کی رو باید ببینم؟

پسر:خوشم میاد که سرسختی...رام کردن اینجور

دخترا لذت بخش تره 

میخوام به راهو ادامه بدم که دوباره بازومو میگیره

نگاهی به خیابون میندازم...خلوت خلوته...گهگاهی

ماشین از کنارمون رد میشه اما متوجه ی مزاحم این 

پسره نمیشه شاید هم متوجه بشه اما براش مهم نیست

پسره با لحن خشن میگه:خوشم نمیاد حرفمو تکرار کنم

یا مثله بچه ی آدم به حرفام گوش میدی و اگر نه بد میبینی

و بعد چاقوشو درمیاره و میزاره رو شکمم...جلوم واستاده

اگه ماشین رد بشه متوجه ما نمیشه که روم چاقو کشیده

ولی برام مهم نیست...شاید اینجوری راحت شدم 

ممکنه بخواد منو به زور سوار ماشین کنه بترسم 

چون نمیخوام پاکیمو از دست بدم ولی از مرگ

ترسی ندارم تازه از این زندگی نکبتی خلاص شدم 

پوزخندی میزنمو میگم:ببین آقا پسر من از الان 

تا دلت بخواد بد دیدم...بالاتر از سیاهی که رنگی نیست...

نهایت نهایتش مرگه دیگه...خداپدرتو بیامرزه...چاقو رو 

فرو کن و خلاصم کن...باور کن با کشتن ثواب دنیا و آخرت

واسه خودت میخری...مطمئن باش کسی ازت دیه نمیخواد...

شاید اگه تورو دیدن یک پولی هم بهت دادن