پارت 10 من یک دخترم
بفرمایید اینم پارت 10
امروز فقط و فقط از این داستان پارت میدم
بزن ادامه مطلب
«پارت 10»
شکمم که از درد داشت دیوونم میکرد محکم فشار دادم و گفتم:از ادمایی مثل شما متنفرم! رو کرد به ادرین و گفت:ببین منو به چه روزی انداختی یه دختر خیابونی داره بهم میگه باید چطور بچمو بزرگ کنم! من:اقای محترم حرف دهنتو بفهم من دارم با ابرو و شرف زندگی میکنم! پوزخندی زد و گفت:اگه ریگی به کفشت نبود مثه پسرا خودتو درست نمیکردی! من:یکی مثله امثال پسر تو باعث میشن من مجبور باشم مثه پسرا بگردم اقا! دیگه داشت جوش می اورد ادرین که تا اون موقع ساکت بود از جاش بلند شد و باباشو که داشت بهم فوحش میداد رو از اتاق برد بیرون! احساس تنهایی میکردم. بی کسی بدترین درد دنیاست .دوباره اشکام سرازیر شد. ********** هنوز چند دقیقه نگذشته بود که ادرین با عصبانیت اومد داخل و گفت:حتما باید ابروی منو میبردی؟ با حرص گفتم:دلیلی نمی دیدم که بخوام ازت دفاع کنم! _:واقعا بی چشم و رویی من:من بی چشم و رو ام؟منو به زود کشوندی تو خونت یه فصل سیر کتکم زدی ابرومو جلو پدرت بردی بعدم بهم میگی بی چشمو رو؟واقعا نو بره والا! پوفی کرد و گفت:منو باش خواستم کاری کنم واسه تو مشکلی پیش نیاد حالا اگه بابا بره پیش پلیس چی؟ من:ترجیح میدم پلیس ببرتم تا این که ادمایی مثله شما رو تحمل کنم! خواستم از جام بلند شم اومد سمتم و گفت:چی کار میکنی؟ همون طور که دستم رو شکمم بود گفتم:من پول اینجا رو ندارم نمیتونم بمونم باید برم! به زور منو برگردوند توتخت و گفت:با خودت لج نکن! چشمامو از درد رو هم گذاشتمو و گفتم:نمیخوام باز به بهونه پول کتک بخورم!دیگه تحمل نداشتم با تمام توانم از درد فریاد زدم! ادرین گفت:از جات تکون نخور تا برم پرستارو صدا کنم! اگه میخواستمم نمیتونستم تکون بخورم! پرستار اومد بهم ارامبخش زد . بعد از چند دقیقه پلکام سنگین شد! ********** ادرین نشستم روی صندلی به مرینت که خوابیده بود نگاه کردم . میدونستم کارم اشتباه بوده ولی نمیتونستم زیر بار برم! زنگ زدم به بابا من:سلام _:چی میخوای؟ من:میخواستم بگم بی هوا زنگ نزنی به پلیس! _:نترس به اون عروسک کوچولوت کاری ندارم! من:بابا بس کن! _:واقعا باید خجالت بکشی پسر چطور روت میشه با من حرف بزنی؟ من:بابا بس کن تورو خدا _:حسابتو میرسم! به وقتاش حساب اون دختره بی چشم و رو هم میرسم! اینو گفت و قطع کرد. از جام بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون به پرستار گفتم مراقب مرینت باشه که نخواد از بیمارستان بره خودمم رفتم سمت خونه خیلی اعصابم به هم ریخته بود به ثمین زنگ زدم تا بیاد پیشم! چشمامو باز کردم نمیدونستم ساعت چنده سوفیا (یادم نیست این اسم جدیدشه) کنارم خوابیده بود. از جام بلند شدم بعد از یه مدت خیلی بهم چسبید . حولمو برداشتم و رفتم سمت حموم! این چند روزی که مرینت بیمارستان بود اصلا بهش سر نزدم. هم از دستش ناراحت بودم هم ازش خجالت میکشیدم از طرفی هم حس میکردم زیادی بهش رو دادم. فقط پول بیمارستانو داده بودم.حتی نفهمیدم کی باید مرخص بشه! یه هفته ای گذشته بود دیگه بابا کاری به کارم نداشت مش رحیمم یه هفته دیگه ازم وقت خواسته بود تا برکرده. بیخیال مرینت شده بودم. اون شب داشتم شام میخوردم. که ایفون زنگ خورد. هیچوقت این وقت شب کسی نمی اومد دم خونمون. رفتم سمت ایفون دیدم یه مامور پلیس پشت دره. نمیدونستم چه خبره گوشی رو برداشتم و گفتم:بله؟ _:اقای اگراست؟ من:بله خودم هستم! _:یه لحظه تشریف میارین دم در؟ من:اتفاقی افتاده؟ _:بیاین دم در توضیح میدم! درو باز کردم رفتم جلو اینه موهامو صاف کردم و رفتم پایین! یه سرباز و یه سرگرد دم در بودن! صدامو صاف کردمو و گفتم:بفرمایید! سرگرده گفت:سلام اقا خسته نباشید! من:سلامت باشید! _:باید با ما بیاین اداره اگاهی! یه تای ابرومو دادم بالا و گفتن:چرا؟ _:خانوم مرینت دوپان چنگ تو بازداشتگاهه باید به قید ضمانت ازاد شه ادرس شما رو دادن شماره تماس ازتون نداشتن! من:مرینت؟ _:نمیشناسین؟ _:چرا… چرا فقط واسه چی بردنش؟ براتون توضیح میدم فقط مدارکتونو بیارین لطفا! سرمو تکون دادم و رفتم داخل خونه . مونده بودم چی شده که مرینت رو گرفتن! شناسنامه و سند ویلا رو برداشتم و از خونه زدم بیرون با ماشین خودم رفتم کلانتری. وارد اتاق شدم .مرینت یه گوشه ایستاده بود یه چادر سیاه انداخته بود رو سرش و سرشو انداخته بود پایین! سرگرد نگاهی بهش کرد و گفت:بیا اینجا! همون طور که سرش پایین بود امد جلو.قیافش واقعا خنده دار شده بود.زیر چشمی نگاهش کردم برای اولین بار خجالت کشیدنشو دیدم! سرگرد اشاره کرد بهشو و گفت:شما چه نسبتی باهاش دارین؟ من:از اشناهای پدرشم! سرشو تکون داد مرینت سرشو اورد بالا و خندید لابد خودشم همینو گفته بوده! _:خبر دارین خونوادش کجان؟ من:شهرستانن! سرشو تکون داد و رو به مرینت کرد و گفت:این دفعه رو میبخشم ولی به قید تعهد و ضمانت و البته دیگه طرفای اون مخفیگاهت هم نمیری لباس پسرونه هم نمی پوشی! چون مدرکی علیهت نداشتیم میتونی بری و اگر نه الان باید میرفتی اب خنک میخوردی! مرینت سرشو تکون داد ولی هیچی نگفت! سرگرد گفت:شما یه لحظه اینجا باشید من الان برمیگردم !سرمو تکون دادم اون رفت بیرون.یه نگاه به سرگرمی جدیدم انداختم! گرو گذاشتن سند بهترین موقعیت بود تا بتونم گستاخیاشو جبران کنم. اروم بهش گفتم:از اینجا اوردمت بیرون هر چی من گفتم همونه! یه نگاه بهم کرد. گفتم:میخوای برم! دندوناشو رو هم فشرد و گفت:اگه کسی رو داشتم بهت رو نمیزدم! من:کاری که میکنم شرط داره یا قبول میکنی یا من میرم. اب دهنشو قورت داد و گفت:قرار نیست اذیتم کنی! خندیدم. بعد از این که کارایی که لازم بود رو انجام دادیم از کلانتری بیرون اومدیم. اینجور که معلوم بود یکی جای مرینت رو گفته بود و خواسته بود بگیرنش! مرینت همون طور که دنبال من می اومد گفت:کار بابات بود! برگشتم سمتش و گفتم:دیگه چی؟ با حرص گفت:به خاطرش منو با خفت و خواری بردن پزشکی قانونی. من:تو از کجا میدونی کار بابای من بوده! نگاهم کرد و گفت:پس کار خودت بوده! من:ببین اون روی منو بالا نیار! _:صبح که مرخص شدم بابات اومده بود دنبالم فکر کرد نمیبینمش ولی من حواسم بهش بود!یا تو بودی یا بابات چون فقط شما جای خونمو میدونین! من:بابای من هیچوقت همچین کاری نمیکنه! دست به سینه ایستاد جلومو و گفت:زنگ بزن ازش بپرس! احتمال میدادم که کار بابا باشه ولی نمیخواستم جلوی آوا چیزی بگم گفتم:باشه حالا سوار شو! _:چی؟ من:سوار ماشین شو! _:واسه چی سوار شم؟ من:باهوش! که ببرمت خونه! اخم کرد و گفت:من با تو هیچ جا نمیام! چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:انگار یادت رفت با چه شرطی اوردمت بیرون! _:مگه مغز خر خوردم دنبالت بیام؟ من:میای یا برت گردونم! اخمی کرد و گفت:اگه بخوای اذیتم کنی ایندفعه واقعا دماغتو میشکنم! چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:سوار شو
*************
پایان