پارت 11 من یک دخترم

amily amily amily · 1400/03/08 07:43 · خواندن 8 دقیقه

اینم 11
بفرمایید ادامه مطلب

«پارت11»

بدون هیچ حرفی اومد نشست تو ماشین! منم خوشحال از این که دهنشو بستم راه افتادم سمت خونه ولی این تازه اول کار بود. رسیدیم خونه ماشینو تو حیاط پارک کردم مرینت چادرش که تو دستش مچاله کرده بود انداخت گوشه حیاطو واسش زبون در اورد! با خنده سرمو تکون دادم و گفتم:دیوونه ایا! دستی تو موهاش کشید و گفت:من گشنمه! یه تای برومو دادم بالا و گفتم:یعنی ادم به پر رویی تو ندیدم! اهی کشید و گفت:خب گشنم نیست! من:بیا برو تو بابا!لوس… نگاهی به من کرد و گفت:بیام تو؟ من:بار اولت نیست که میای اینجا! نکنه میخوای شب بخوابی تو حیاط؟ _:مگه قراره من اینجا بمونم؟ من:مگه ندیدی چی گفت؟گفت اونجا نرو! _:اینو گفت من بترسم! من:به هر حال امشب اینجا میمونی! صاف ایستاد و نگاهم کرد . من:بیا برو من کاریت ندارم! _:از کجا معلوم! من:منو نگاه کن! من یه ادمم فهم و درک دارم نه حیوونم نه وحشی به کسی هم حمله نمیکنم! ابروهاشو برد بالا و گفت:کاری که هفته پیش کردی اسمش چی بود؟! حس بدی داشتم که نمیتونم جوابشو بدم اینجاست که قدرت مردونه به کار ادم میاد رفتم سمتش گوششو گرفتم و در حالی که میکشیدمش گفتم:کاریت ندارم سیبیلو! بیا بریم! _:آی آی آی ای گوشمو کندی! دستمو گرفته بود و چنگ میزد تا ولش کنم ولی چون ناخون نداشت چیزی حس نمیکردم کشیدم و بردمش تو خونه! گوششو ول کردم . دستشو گذاشت رو گوشش و گفت:وحشی! رفت جلوی اینه ای که دم ورودی بود و گفت:ببین چه بلایی سر گوش نازنینم اورد! زدم رو شونشو و همون طور که میرفتم سمت اشپز خونه گفتم:گوشتو هر چقد بکشن از این که بزرگ تر نمیشه! هیچی نگفت رفتم سر یخچال و گفتم:سوسیس میخوری؟ اومد تو حال و سرشو به علامت مثبت تکون داد! یه ذره نگاهش کردم نمیدونم چرا دیدم نسبت بهش با دخترای دیگه فرق داشت.نمیشد به عنوان یه دختر بهش نگاه کرد شاید به خاطر ظاهر پسرونش بود ولی به هر حال با این که باهاش احساس راحتی میکردم ولی هیچ کششی نسبت بهش احساس نمیکردم! نشست روی مبل و گفت:سختت نیست تو خونه به این بزرگی زندگی میکنی؟ ماهیتابه رو گذاشتم رو گاز و گفتم:چطور؟ _:نمیترسی؟حوصلت سر نمیره؟اصلا وقت میکنی این همه جا رو تمیز کنی؟ من:مش رحیم تمیز میکنه کار من نیست! _:پس تو چی کار میکنی؟فقط میخوری و میخوابی؟ من:این زبونت اخر کار دستت میده ها! از جاش پاشد اومد اویزون اپن شد و گفت:پسرا باید پر رو باشن! سوسیسایی که خورد کرده بودم ریختم تو ماهیتابه و گفتم:تو دختری! _:فقط تو میدونی که من دخترم! راست میگفت شونه هامو انداختم بالا! کاپشنشو در اورد و گفت:میخوای جای کاری که واسم کردی هر روز بیام خونتو واست تمیز کنم؟ برگشتم سمتش و گفتم:نوچ! ابروهاشو داد بالا و گفت:پس چی؟ لبخند شیطنت امیزی زدم و گفتم:برات یه فکر دیگه دارم! _:مثلا؟ دستمو گذاشتم زیر چونمو و گفتم:حالا بذا بعد از شام سر فرصت بهت میگم! مشکوک نگاهم کرد. من:مغزت منحرفه ها! _:وقتی با ادمای منحرف سر و کار دارم نا خوداگاه پشت پزانتز ذهنم یه منفی میاد! من:نترس راحت باش!گفتم که با سیبیلوها کاری ندارم! لباشو جمع کرد زیر بینیشو و گفت:تو چرا گیر دای به سیبیلای من؟بابا اینا که زیاد نیست!یه جوری میگی انگار سیبیل چخماقی درست کردم واسه خودم! کارم تموم شد سوسیسا رو ریختم تو بشقاب و گذاشتم رو میز و گفتم:هر چی میخوای از تو یخچال بردار من یه دقیقه کار دارم! اومد تو اشپزخونه و گفت:چی کار داری؟ گوشیمو از تو جیبم در اوردم و گفتم:فوضولو بردن جهنم گفت هیزمش تره! نفسشو فوت کرد ورفت سمت یخچالو و گفت:خونه خودمه دیگه!؟ راحت باشم؟ خندیدم و گفتم:اره هر چی خواستی بردار بچه پر رو! شماره بابا رو گرفتم و رفتم تو اتاق . چند بار بوق خورد بالاخره جواب داد باید یه جوری بهش یه دستی میزدم تا خودش لو بده اون بوده که پلیسو خبر کرده یا نه؟! گوشی رو که جواب داد گفتم:مگه نگفتم بیخیال پلیس شو؟ صداشو صاف کرد و گفت:علیک سلام پسرم ! چه عجب از این طرفا کم پیدایی! من:چرا زنگ زدی مرینت رو ببرن! _:پس اومده گزارش داده! اون روز که میگفت من کارو به پسر شما ندارم! من:میفهمی چی کار کردی؟یه دختر تنها و بی دفاع رو چرا تو درد سر می ندازی؟ _:حالا چی شده سنگ اونو به سینه میزنی؟ من:بابا بذار یه چیزی بهت بگم تو زندگی من دخالت نکن !به کارای منم کاری نداشته باش و گرنه دیگه پسری به اسم ادرین نداری. اینو گفتم و گوشی رو قطع کردم! دختر بیچاره به خاطر بابای من همون یه نیمچه سر پناهشم از دست داده بود. لباسامو عوض کردم و از اتاق اومدم بیرون دیدم چهار زانو نشسته رو اپن و داره غذاشو میخوره! خندیدم! دلم براش میسوخت از این همه تنهایی و بی کسی اون !خیلی سر سخت تر از اونی بود که باید باشه! دستامو کردم تو جیب شلوار گرم کنمو گفتم:چرا اونجا نشستی؟ همون طور که ساندویجشو دو لپی میخورد گفت:راحتم! رفتم پشت میز تو اشپز خونه نشستم و گفتم:کار بابام بود! سرشو تکون داد و گفت:من که گفتم! من:نمیتونی دیگه برگردی خونت اذیتت میکنه! شونه هاشو انداخت بالا و گفت:چی کار کنم؟برم تو پارک بخوابم؟ من:طبقه ی بالا یه سوییته تا یه جایی پیدا میکنی بیا این بالا! نگاهم کرد و گفت:سلام گرگ بی طمع نیست! من:تنها دلیلش اینه که تقصیر بابام بوده! بعدم نگران نباش اجارشو ازت میگیرم! تکیه داد به دیوار و گفت:چقدرم که من دارم پول اجاره یه خونه رو بدم! من:از حقوقت کم میکنم خندید و گفت:کدوم حقوق؟ نیشخندی زدم و گفتم:به هر حال از فردا باید واسه من کار کنی! اینو که گفتم غذا پرید تو گلوش لیوان نوشابشو یه نفس سر کشید نفس عمیقی کشید و گفت:چه کاری؟ ایستادم و گفتم:تو قراره منشی مطبم بشی! البته یه چیزایی هست که قبلش باید یاد بگیری! از رو اپن پرید پایین و گفت:برو بابا دلت خوشه! من:یادت نره تو پول دوبار بیمارستانتو به من به اضافه پول دیه دستم و دماغ نازنینم و همچنین 600 میلیون تومن هم پول اون ویلاییه که سندشو واست دادم باید پس بدی حالا گیریم دیه دنده هاتم که ازش کم کنیم بازم خیلی میشه!حالا اگه بخوی یه جور دیگم میتونم باهات حساب کنم! بعد به اتاقم اشاره کردم ایستاد با لب و لوچه اویزون نگاهم کرد و گفت:از کی باید کارمو شروع کنم؟ ********** نگاهی سر تا پاش کردم و گفتم:اول باید یه فکری به حال سر و وضعت کنیم! دست به سینه ایستاد و گفت:مگه قیافم چشه؟خیلیم خوبه! من:من منشی مرد استخدام نمیکنم! ابروهاشو داد بالا و گفت:یعنی میخوای…. قبل از این که حرفشو کامل بزنه گفتم:اره باید لباس دخترونه بپوشی ! سیبیلا و زیر ابروهاتم برداری! دستشو گذاشت روی دماغ و دهنشو و گفت:اگه سیبیلامو بردارم دیگه نمیتونم بهت اعتماد کنم! با این حرفش زدم زیر خنده!اخمی کرد و گفت:خودت گفتی تا وقتی سیبیل داری کاریت ندارم! من:ببین من بهت تعهد نامه میدم تا وقتی منشی من باشی و اینجا زندگی میکنی باهات کاری ندارم!خوبه؟ ابروهاشو داد بالا و گفت:نوچ!مثلا اگه این کارو کردی چی؟ یه نگاه به اطراف کردمو و گفتم:این خونه مال تو! یه ذره فکر کرد و گفت:یعنی الان این خونه مهمترین چیزیه که داری؟ دستمو کردم تو جیبم و گفتم:یه خونه یک و نیم میلیاردی واست کمه؟ انگشت اشارشو گرفت سمت منو و گفت:یادت باشه من خریدنی نیستم! من:باشه بابا مگه من چی گفتم؟ یه ذره فکر کرد و گفت:نه! اخمی کردمو و گفتم:همین که گفتم! خواست یه چیزی بگه که گفتم:یادت باشه خیلی بهم بدهکاری! رفت نشست رو مبل و گفت:حالا هی اینو بگو! رفتم کنارش نشستم و گفتم:خیلی دلم میخواد بدونم چه شکلی میشی! اخمی کرد و گفت:مطمئنا خیلی خوشگل میشم! ابرومو دادم بالا و گفتم:اون که بله! رو کرد به منو با هیجان گفت:من هیچوقت لباس دخترونه نپوشیدم! خندیدم و گفتم:مثه این که خوشت میاد؟! خودشو جمع و جور کرد و گفت:نه که خوشم بیاد! خب همه تغییرو دوست دارن مگه نه؟همین تو! فکر کردی نمیدونم چرا گیر دادی به من؟ من:چرا گیر دادم؟ قیافه حق به جانب گرفت و گفت:چون من فرق دارم! از اونجایی که متفاوتم یه جورایی جذابم! البته نه اون جذابی که تو فکر میکنیا! منظورم اینه که ذهنتو مشغول میکنم. میخوای سردر بیاری که یه دختری مثله من چطور زندگی میکنه و چی کارا میکنه؟!چی بلده!؟ چطوریه که نمیتونه مثل دخترای دیگه باشه؟! با تعجب نگاهش کردم. حرفی نداشتم حدسش درست بود. با رضایت لبخندی زد و گفت:دیدی درست گفتم! من:خب چطوری فهمیدی؟

******************

پایان