پارت 7 عشق بر مروره زمان

amily amily amily · 1400/03/10 10:39 · خواندن 8 دقیقه

میدونم میخواین زیاد بدم ولی زیاد به نت دسترسی ندارم سعی میکنم یک پارت دیگه هم بدم ولی قول نمیدم

ادامه

«پارت 7» دایی با خشم گفت ـ چقدر از اسم مایکل بدم میاد اه(ارواحه عمت). با حرفی که دایی زد دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و از خنده ترکیدم *درینا* نینو رسم ًا داشت میز رو گاز میزد نگام به طرف نوژا کشیده شد با اینکه روش رو ازم گرفته بود ولی معلوم بود خودش رو به زور گرفته نخنده چون دستش رو جلو دهنش نگه داشته بود، مگه چی گفتم! البته بیشتر از رو حرص این حرف رو زدم، دختره معلوم نیست چند تا چند تا طور میکنه؟ چرا نینو ناراحت نشد که دوست پسر داره!!!! نگام با طرف مامان کشیده شد، گیج و با تعحب به نینو نگاه میکردچشاش گرد شده بود و لباش رو غنچه کرده بود، از حالتش خندم گرفت ولی خودم رو نگه داشتم جاش نبود منم بزنم زیر خنده، به عقلم شک میکردن. ولی اینا مشکوکن گفته باشم! نینو خودش رو جمع کرد و با ته مایه هایی از خنده شروع به خوردن سوپ کرد نوژا رو به مامان گفت ـ امیلی جون یه قاشق میدین بازم دلم سوپ خواست!! مامان از شک بیرون اومد و گفت ـ حق داری دخترم نهار نخوردی، با یه بشقاب سیر نشدی. الان برات میکشم نوژا ـ نه نمیخواد پیش نینو میخورم. اینجا چه خبره؟ نینو بشقابش رو کنار کشید ـ چشمت رو درویش کن عمرا بهت بدم؟ نوژا چش غره ای بهش رفت ـ خسیس الدوله که گفتن تویی! مامام خنده ای کرد ـ بیا دخترم اینم سوپ. نوژا ـ ممنون امیلی جون شروع به سوپ خوردن کرد ، منم در حین سوپ خوردن نگاه ازشون نگرفتم، باید بفهمم چرا اینقدر با هم صمیمین وگر نه شب خوابم نمیبره. باید بیشتر استراق سمع کنم(زحمت نکش میترکی). *مرینت* سوپم رو تا آخر خوردم و از امیلی جون تشکر کردم، ازشون جدا شدم و به اتاقم رفتم، از وقتی اومده بودم به مامان زنگ نزده بودم یه جورایی ازشون ناراحت بودم دلم براش تنگ شده بود ولی بازم دست نگه داشتم اونم طرف بابا بود، هیچ فکر نکردن ممکنه دومادشون ولگرد از آب در بیاد! باید فردا به نینو بگم وسایل نقاشی برام بگیره هر چی باشه از بیکاری بهتره، مسواکی زدم و داروهام رو خوردم و خوابیدم با صدای ساز چشام باز شد، ادرین دوباره شروع کرد! ولی آهنگ ملایم و قشنگی میزد دلم نمیخواست صداش قطع شه، حالا چرا اینقدر رمانتیک میزنه! چشام رو بستم و به آهنگش گوش سپردم، مثل لالایی بود کمکم چشام گرم شد و دوباره به خواب رفتم *** باصدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم وقت داروهام بود تو جا نشستم و قرص هارو از ورق جدا کردم با دیدن لیوان آب خالی آه از نهادم بلند شد، اصلا حسش نبود از زیر پتو بیام بیرون، مجبودی قرصام رو برداشتم و از پله سرازیر شدم، چراغ حال روشن بود سرکی کشیدم کسی نبود با خیال راحت وارد آشپز خونه شدم لیوانی برداشتم و از زیر شیر آب پرش کردم و گذاشتم روی میز، صندلی رو کشیدم و پشت میز نشستم، قرصام رو یکی یکی خوردم و از جام بلند شدم لیوان رو دوباره پر از آب کردم و از پله ها بالا رفتم نزدیکی در اتاقم رسیدم که توجهم به صداهایی که از داخل اتاق ادرین میومد جلب شد ، نزدیک در شدم وگوشم رو چسبوندم به در صدای اه و فریاد میومد خواستم بی توجه به اتاقم برگردم ولی پام حرکت نکرد آروم در اتاقش رو باز کردم و سرم رو داخل بردم روی تخت خوابیده بود ولی مثل اینکه داشت خواب بد میدید، چون هی دستاش رو تکون میداد و میگفنه نه نرو و گریه میکرد، دلم نیومد تو این حال بزارمش و به طرفش حرکت کردم... تا نزدیکیهای تختش رفتم لیوان آب را روی عسلی گذاشتم به صورت عرق کردش نگاه کردم خواستم صداش بزنم که گفت ـ کلویی این کار رو نکن! با چشای گرد مشغول تجزیه و تحلیل حرفش شدم مگه کاگامی را نمیخواست کلویی دیگه کیه!؟ دل نیست که هتل پنج ستاره است. حقشه همین جوری بزارم تا صبح زار بزنه آره درستش همینه. پاشدم برم که عربده کشید ـ نه نرو خواهش میکنم شیش متر پریدم هوا پسره ی دیوونه تصمیم گرفتم بیدارش کنم سرم رو کمی جلو بردم و گفتم ـ ادرین پاشو باگفتن این جمله نیشام شل شد ولی کلو کلو گفتن دوبارش اخمام رو تو هم کرد، تورو خدا ببین مردم شوهر کردن من و شوهر، تو خواب داره عشقشو صدا میزنه. حرصی نگاش کردم چیکار کنم دلم خنک شه نگام به لیوان آب روی عسلی افتاد نیشم تا بناگوش باز شد آخ جان چه حالی بکنم من. لیوان آب و برداشتم و سر جام ایستادم یه کم فاصله گرفتم که بتونم فرار کنم نگاهی به در اتاق انداختم باز بود نه بذار دو تا ُشک بهش وارد کنم اول جیغی فرا بنفش کشیدم که سیخ سر جاش نشست و به دور و روش نگاه کرد هنوز ازهپروت درنیومد بود که لیوان آب رو رو سرش خالی کردم برای لحظهای نفسش قطع شد با چشای گرد نگام کرد حواسش که سر جاش اومد، عربده کشید ـ تو اینجا چه غلطی میکنی؟! خواستم فرار کنم که نمیدونم پام به چی گیر کرد پهن زمین شدم اه چه شانس گندی دارم من. اومدم پاشم فرار کنم که خودشو از رو تخت انداخت روم کثافت پرسم کرد به زمین دستام را گرفت و بطور ضربدری روی سینم قفل کرد در حالی که آب از سر و روش روم چیکه می کرد با لبخند بدجنسی خیره بهم گفت ـ نصف شبی هوس بازی کردی؟ اونم تو اتاق یه پسر مجرد! آب دهانم رو قورت دادم و به حالت مظلومی گفتم ـ باور کن داشتی خواب بد میدیدی صدای فریادت تا بیرون میومد فقط خواستم بیدارت کنم. انگار چیزی یادش اومده باشه کمی دستش شل شد و چشاش غمگین ولی دوباره سفت چسبیدم و گفت ـ این چه طرز بیدار کردنه نمیگی سکته میزنم!؟ دوباره خودم رو مظلوم کردم، منو این همه مظلومیت محاله ـ خوب صدات زدم بیدار نشدی! ابرویی بالا انداخت و باور نکرده گفت ـ دراز؟ ـ ها... چی؟ ـ گوشام! ـ باور کن راست میگم دستام رو ول کرد و سر جاش نشست، که دقیقا روی پای من بود، خجالت هم نمیکشه سر جام نشستم و کف دستام رو به زمین زدم که تکیه گاهم بشه ـ میشه از رو پام بلند شی؟ خم شد طرفم و صورتش رو روبرو صورتم قرار داد و گفت ـ چیه نکنه دلت میخواد جای من مایکل جونت بود؟! خندم گرفت، خاک رس تو سرم که نمی تونم این نیشای وا منده رو کنترل کنم، سریع خندم رو خوردم و گفتم ــ خوب آره،اگه مایکل بود بهتر میشد باهاش کنار اومد. چشاش عصبی شد ولی حالت خودش رو حفظ کرد از روم بلند شد و گفت ـ دست از سر نینو بردار، نمیخوام آسیبی ببینه! پوزخندی زدم ـ برای من نینو فقط یه داداش مهربونه، بهتر ذهن مریضت رو درمان کنی! در ضمن من هیچ وقت به مایکلم خیانت نمی کنم. زرشک پوزخندی زد و گفت ـ اوه اوه مشتاق دیدار شدیم! از اتاقش بیرون زدم، وارد اتاق خودم شدم و در رو بستم، ماجرای مایکل خیلی بزرگ شده، حالا مایکل از کجا بیارم!!!!! بیخی بابا، ساعت رو برای صبح زود کوک کردم ودوباره خوابیدم *ادرین* حیف که نینو گفته اذیتش نکنم وگر نه میدونستم چی کارش کنم، بچه پر رو چه به دوست پسرش هم مینازه! خواستم رو تخت دراز بکشم که دیدم بله تخت خیس آب، رو تختی رو برداشتم واز کمد پتویی بیرون کشیدم و جای اون پهن کردم خودم رو روی تخت انداختم، دیدم سردمه، نگاهی به خودم کردم ، لباس تنم نبود، یاد نوژا افتادم، حتی یه بار هم چشاش هرز نرفت رو بدنم، مگه میشه! یا زیادی براش عادیه یا من براش مهم نبودم که اینقدر بیخیال بود، شایدم غرق شیطونیاش بود و متوجه نشد! به یاد خوابم افتادم، حتما خیلی بلند ناله میکردم که اونو کشوند تواتاق، دوباره یاد کلویی افتادم و عذاب وجدان گرفتم، بعد از پنج سال هنوز خودم رو مقصر میدونم، کاش دلش رو نمی شکوندم تا اون بلا رو سر خودش نمی اورد... چشام رو بستم و به سختی به دنیای بی خبری فرو رفتم. *** ـ نینو زود باش امروز نریم آقا جون کشتتمون. نینو خنده ای کرد ـ من که تمومم این تویی که سیر نمیشی ـ صبح بخیر همه به طرف صدا برگشتیم، با نوژا ی آماده و شیک مواجه شدیم، نکنه میخواد بیاد شرکت نینو ـ به نوژی خانم کجا به سلامتی! با چش غره ای که به من رفت نگام رو ازش گرفتم شلوار لی مشکی و بلوز زیبای بنفشی پوشیده بود ، شال حریری هم مثل هد دور سرش پیچیده و زیر موهاش بسته بود و گوشه هاش رو انداخته بود رو جلوش، پوششی که سعی میکرد حفظش کنه برام جای تعجب داشت. به طرف کابینت رفت و دنبال چیزی گشت تو همون حال گفت ـ دارم میام شرکت دیگه، بعدم اسمم رو درست بگو! نینو لبخند شیطونی زد ـ کدوم اسمتو! با اخم به طرف نبنو برگشت و گفت ـ فنجونا کجان؟ ـ کابینت دست چپیت. در کابینت رو باز کرد و فنجونی برداشت و برای خودش چایی ریخت، و به طرف ما اومد

*********