سلوم

#ازدواج غم انگیز

#پارت3

کلی دختر داهاتی با لباسایی که نمی پوشیدن سنگین تر بودن بدونه شال وصسطه خونه بودن...بعضی هاشونم که در حاله رقص بودن...سرم گیج میرفت...حالم از خودم و تمامیه اهله این خونه بدم میومد....بغضه وامونده هم فقط گلومو فشار نیداد و راهه تنفسم و تنگ کرده بود...سر گیجه تبدیل به سیاهی شد و همون وسط بالا اوردم!!...رو زمین نشستم و بعد از 30 ثانیه بیهوش شدم!! چشم باز کردم....تو اتاق شیک و نازی بودم با تم نارنجی...یک خانوم مهربونم بالا سرم بود...لابد میگید از کجا میدون؟...خب راستش خیلی چهرش مهربون بود!!... خانمه:خوبی دخترم؟! تو جام نشستم - بله...شما کی هستین و اینجا کجاست؟! خانمه:من جسیکا هستم میتونی منو جسی جون صدا کنی من خدمتکاره اینجام و اینجا هم اتاق دخترم امیلی خانم هستش - اها در باز شد و همون خانم بدجنسه که اسمش فکر کنم امیلی بود وارد شد(اقا عه...این مامانه ادرینه به من ربطی ندارد) امیلی:پاشو برو بیرون منتظر باش جسی جون بلند شد و بیرون اتاق رفت...هم رفت و در و بست امیلی اومد نزدیک و نزدیک تر...به حدی نزدیک شد که نزدیک بود جدی جدی قالب یخ تولید کنم...دستم گرفت...ارامش زیادی بهم تزریق شد...با لحنه مهربونی که کملا با چند وقت پیشش فرق داشت گفت:خوبی دخترم؟!واات؟جان؟با منه؟دخترم؟همین یک ساعته گیش کلت گذاشته بود پس کله ی من!! امیلی ادامه داد:میدونم متعجبی...ولی من فقط در حال نقش بازی کردنم...شوهرم گابریل با تو و خانوادت دشمنه و من مجوور متضاد عمل کنم...لطفا از این به بعد تو هم فیلم بازی کن!! اومدم سوالی کنم که در باز شد و ادین خان وارد شد...دستمو ول کرد . کلت و گذاشت رو پیشونیم و گفت:پاشو پاشو بیا بیرون!!فقط به تکون دادن سرم اکتفا کردم...!!

***********

پایان

میدونم کمه ولی نتم داره به تهش میرسه

بای