پارت 16 من یک دخترم

amily · 11:17 1400/03/11

ادامه

«پارت16» خندید و گفت:چیه؟ من:هیچی خسته شدم! از جاش بلند شد نشست و گفت:شامم نخوردیم! بعد دستشو گذاشت رو شکمش. من:دندت درد نگرفت؟ سرشون به علامت منفی تکون داد و گفت:قرص مسکن خوردم اگه خورد شده باشه هم من دردی احساس نکردم! دستامو گذاشتم زیر سرمو گفتم:حالا چی بخوریم؟ بشکنی زد و گفت:تخم مرغ داری؟ چشمامو بستم و باز کردم یعنی اره! خندید و گفت:اگه به کلاست بر نمیخوره نیمرو! چشمامو بستم و گفتم:املت! بازومو کشید و گفت:خب پس پاشو! واقعا خسته بودم! خودمو سفت گرفتم و گفتم:کجا؟ اونقدر فشار اورد که دستمو از زیر سرم کشید و گفت:پاشو برو درست کن دیگه! چشمامو باز کردم و نگاه کردم! خندید و گفت:میخوام بیام خونتون مهمونی دیگه! بعد یه بار من دعوتت میکنم! از جام بلند شدم و گفتم:اصلا من میخوام برم بخوابم! فکر میکردم مقاومت کنه لبخندی زد و گفت:راست میگی خیلی خسته شدی. فکر کنم تا حالا از این کارا نکرده بودی! راست میگفت همیشه یکی بود واسم کار کنه. رفتم سمت در اومد دنبالم و تکیه داد به چهار چوب در و گفت:شب به خیر! یه ذره نگاهش کردمو گفتم:ده دقیقه دیگه امادس بیا پایین! لبخند محوی زد و گفت:اشکالی نداره اگه خوابت میاد! من شبا یا غذا نمیخورم یا غذای سبک میخورم! با یه شب بی غذایی نمیمیرم! شونه هامو انداختم بالا و گفتم:من گرسنمه واسه خودم باید درست کنم اگه خواستی بیا! سرشو تکون داد و گفت:ممنون! وارد خونه شدم و رفتم سمت اشپز خونه . تو این فکر بودم که کاگامی با آوردن مرینت تو مطبم قراره چی کار کنه؟ یادم افتاد به روزی که بهش پیشنهاد دادم بیاد و اونجا باهام همکاری کنه به میز نهار خوری نگاه کردم درست همون جا بود. بعد از یه شب خاطره انگیز خوشحال بودم از این که میدونستم هم سطح خودمه و یه دکتره از این که حس میکردم به خاطر پول بهم محبت نمیکنه خوشحال بودم ولی خیلی طول نکشید که فهمیدم زدم به کاهدون! ولی دیگه دیر شده بود اون از اون ساختمون سهم داشت از سر لجبازی نه من جامو عوض کردم نه اون! تمام دخترایی که برای کار برده بودم اونجا یه جورایی وسیله ای بودن تا بهش نشون بدم واسم مهم نیست تا با پای خودش از اونجا بیرون بره ولی اون زرنگ تر از این حرفا بود هر دفعه به یه طریقی به جای این که خودش بره منشیا یکی یکی میرفتن! ولی مرینت فرق داشت به خاطر کارایی که براش کرده بودم میدونستم هر کاری بخوام میکنه. فهمیده بودم ادم مسئولیه و حس عذاب وجدانش شدیدا فعاله اگه یه کم باهاش بازی میکردم راحت میتونستم تحت فرمان بگیرمش اینو هم میدونستم لازمه این کار اینه که ازش فاصله بگیرم اینجوری حس نمیکرد داره ازش سو استفاده میشه.اینطوری هم اون یه حامی پیدا کرده بود هم من یه تیر خلاص واسه کاگامی. هر چی دم دستم بود با تخم مرغا ریختم تو ماهیتابه. خیلی زود اماده شد میزو چیدم ولی مرینت نیومد خواستم برم دنبالش که دیدم زنگ درو زد! درو براش باز کردم! من:بیا تو! سرشو اورد داخل و گفت:اووومم بوهای خوب میاد! رفتم سمت اشپز خونه و بدون این که نگاهش کنم لبخند زدم و گفتم:بیا سر میز! اومد داخل و گفت:با اجازه صاحب خونه! من:با ادب شدی! دستاشو گرفت به کمرشو گفت:خب بی اجازه صاحب خونه! من:ببین غیر از قیافت که درستش کردیم باید یه چیزایی رو هم یاد بگیری!میخوام از فردا بیای سر کارت! نشستم سر میز مثله دفعه قبل اویزون اپن شد و گفت:از همین فردا؟ سرمو تکون دادم و گفت:اره! بعد اشاره کردم به بشقابشو گفتم:یخ کرد! اومد سمت میزو گفت:همیشه رو میز شام میخوری؟ من:رو میز نه و پشت میز! نشست و گفت:خب حالا چه فرقی داره غذا که روشه! من:به هر حال اونجا هم میز داری جلوی کسی نگی نشستم رو میز! پوفی کرد و گفت:الان داری جواب سوال منو میدی دیگه! لقمه ای که گرفته بودم خوردمو گفتم:اره! اونم مشغول شد و گفت:سخته که! اینجوری بهت میچسبه؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم خندید و گفت:چی؟ به دهنم که پر بود اشاره کردم! خندید و گفت:ایش پسر تو چقد لوسی! یه لقمه بزرگ گذاشت تو دهنشو گفت:همون ادری بیشتر بهت میاد تا ادرین! غذامو قورت دادم و گفتم:فقط میخوام یه بار دیگه به من بگی ادری؟ از عمد همون طور با دهن پر گفت :ادری؟! بشقابمو برداشتم و از جام بلند شدم. هر کس دیگه ای بود میزدم تو دهنش.ولی این یکی رو نمیشد همون یه بار که دندشو شکسته بودم کلی وجدانم به درد اومده بود. همون طور که میخندید تکیه داد به صندلی و گفت:بیا بشین من میرم یه جای دیگه غذامو میخورم! یه نون بزرگ برداشت گل محتویات بشقابشو توش ریخت و لولش کرد و گفت:من میرم بالا ! من:بشین بخورو برو! رفت سمت درو گفت:دارم میخورم نترس من از شکمم نمیگذرم! خیلی مزاحمت شدم برو استراحت کن! درو باز کرد قبل از این که منتظر جوابی از من باشه درو بست و رفت بیرون. نمیدونم از محافظه کاریش بود یا از حرفا و کارام واقعا ناراحت میشد! ظرفا رو گذاشتم همون جا و رفتم تا بخوابم! با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم هنوز به خاطر کارای دیشب بدنم کوفته بود. بدون معطلی رفتم تو حموم . به ده دقیقه نکشید که برگشتمو اماده شدم!یه نگاه به ساعت کردم هفت و ربع بود رفتم سمت اشپزخونه داشتم چایی درست میکردم که یادم افتاد مرینت چیزی واسه خوردن نداره! صبحونمو خوردم و از خونه زدم بیرون رفتم بالا یه کم پول گذاشم تو پله ها و براش نوشتم که بره واسه خودش خوردنی بخره! به پولا نگاه کردم و رفتم سمت ماشین . برام جبران میکرد حاضر بودم تمام داراییمو ببخشم به اون دختره تا منو از دست کاگامی راحت کنه!اینطوری هم به مرینت کمک میکردم هم کار خودم راه می افتاد از بیمارستان اومدم باید یه سر میرفتم مطب. وارد ساختمون که شدم دیدم یه دختر جوون نشسته پشت میز منشی رفتم سمتش و گفتم:شما؟ سرشو گرفت بالا لبخندی تو صورتم پاشید و از جاش بلند شد و گفت:سلام شما باید اقا دکتر اگراست باشین!من راسی هستم منشی جدیدتون! یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم:با اجازه کی؟ متوجه منظورم نشد گفت:بله؟ من:من منشی جدید استخدام نکردم! دختره اومد جوابمو بده که صدای کاگامی رو از پشت سرم شنیدم:من! برگشتم سمتش پوزخندی زدم و گفتم:با اجازه کی؟ دست به سینه ایتاد رو به رومو گفت:با اجازه خودم! من که نمیتونم لنگ تو باشم منشی احتیاج دارم! من:من خودم یکی رو استخدام کرد بدون این که به دختره نگاه کنم گفتم:زودتر ردش کن بره داشتم میرفتم سمت اتاقم که کاگامی گفت:باز یکی دیگه؟فکر کردی دووم میاره؟ برگشتم سمت منشیه و با صدای بلندی گفتم:همین الان وسایلتو جمع میکنی و میری شیر فهم شد؟ دختره قیافه حق به جانبی گرفت و گفت:شما منو استخدام نکردین که اخراجم کنین اقا! برگشتم سمت کاگامی و گفتم:خانوم تسوروگی لطفا منشی استخدامیتونو بیرون کنید میدونید که من از این مطب سهم بیشتری دارم. دیگه هم سر خود واسه من کسی رو اینجا استخدام نمیکنی ! بدون هیچ حرفی رفتم سمت اتاقم

************

پایان