پارت 21 من یک دخترم

amily amily amily · 1400/03/11 11:33 · خواندن 6 دقیقه

ادامه

«پارت 21» _:خب حالا قبول؟ به اندازه کافی خجالت کشیده بود. منم همینو میخواستم که روش تو روم باز نشه اگه از خودم ضعف نشون میدادم پر رو میشد ولی حالا اون ضعف نشون داده بود و خودشم میخواست قایمش کنه! گفتم:چی قبول؟ _:موضوع صبح دیگه! من:کدوم موضوع؟ زیر چشمی نگاهم کرد بعد سریع لپمو کشید. من:آی آی…دیگه از این کارا نداشتیما! _:برادرانه بود. تکیه دادم به صندلی و گفتم:وقتی این حرفو میزنی یعنی برادرانه نبود! _:میشه اینقدر کارا و رفتار منو تحلیل نکنی؟ شونه هامو انداختم بالا و گفتم:خب مواظب باش چی کار میکنی! سرشو کج کرد و گفت:چشم ببخشید خانوم! بهش لبخند زدم. برعکس چیزی که نشون میداد ادم مهربونی بود شاید تمام کارای بذی که میکرد یه اشتباه ساده بود چیزی که بهش عادت کرده بود نه چیزی که واقعا میخواست. از فکر خودم خندم گرفت من کی تا حالا ادم شناس شده بودم؟ رسیدیم خونه.ادرین رو کرد به منو و گفت:شناسنامتو بیار تا فرم استخدامتو برات پر کنم! من:باشه همین الان برات میارمش! از ادرین خداحافظی کردم و رفتم بالا! وارد اتاق شدم در کمد رو باز کردم و یه نگاهی به خودم انداختم.یاد کاگامی افتادم. لباسایی که پوشیده بود طوری که شالشو سرش کرده بود کاملا با من فرق داشت. رنگای یه شکل و مدلایی که به هم می اومدن. درست برعکس من یه شال زرشکی سرم کرده بودم با مانتوی مشکی و کاپشن بنفش با شلوار لی. اونم از وضعیت شالم که به هم ریخته بود و دور گردنم محکم شده بود. چون نمیتونستم درست نگهش دارم ولی نمیدونم دختره چقد مو داشت که اینقد زیر شالش بالا رفته بود؟!صورتمم برعکس اون یه ذره ارایش هم نداشت از سرما هم نوک بینی و گونه هام قرمز شده بود. کمدو زیر و رو کردم یه پلیور اجری با یه شلوار قهوه ای از تو لباسا بیرون کشیدم و پوشیدم.موهامو کج رو صورتم شونه کردم و یه نگاهی به خودم انداختم.دستم زدم به کمرم و گفتم:حالا شد! رفتم سراغ کولم! گذاشتمش رو تخت شناسنامه هامو از توش بیرون کشیدم. من دوتا شناسنامه داشتم یکی به اسم خودم یکی به اسم مایکل نمیدونم چطور همچین کاری کرده بودن ولی به هر حال اگه تو این موقعیت هر کدوم از اینا رو نداشتم برام یه مشکل بزرگ بود. دوتاشو برداشتم و کیفمو گذاشتم سر جاش! رفتم سر یخچال با پولی که داشتم چیز زیادی نتونسته بودم بخرم ولی به هر حال باید واسه ناهار یه فکری برای خودم میکردم. تن یه تن ماهی اوردم بیرون و گذاشتم تو اب و بعدم گذاشتم روی گازو زیرشو روشن کردم بعد از خونه اومدم بیرون! هوا ابری شده بود. یه نفس عمیق تو اون سرما کشیدم و رفتم پایین. پشت در ایستادم و زنگ درو زدم. چند ثانیه بعد ادرین اومد دم در! شانسنامه هامو گرفتم بالا! از دستم گرفتشونو گفت:چرا دوتاس؟ من:چون دوتا دارم! _:مگه میشه؟ من:حالا که شده! یکیشو باز کرد و نگاه کرد لبخند رو لبش نشست و گفت:مایکل دوپنچنگ! بهم پسش داد و گفت:این به درد نمیخوره!بیا تنو! از جلوی در رفت کنار . منم وارد خونه شدم. نشست روی مبل و اون یکی رو باز کرد. با دقت نگاهش کرد:مرینت کریمی متولد 72.12.1(ننمیدونستم مرینت متولد جه ماه و چه سالیه واسه همین ماله خوده داستان و گذاشتم) … رو کرد به منو و گفت:دو ماه دیگه تولدته! سرمو به علامت مثبت تکون دادم. لبخند محوی زد و گفت:منم اردیبهشتیم! باز دقیق شد تو شناسنامم و گفت:استان یزد! شهرستان مهر ریز(نمیدونم دیگه تو داستان بود).. ادامه دادم:بهادران … روستای علی اباد . اهی کشیدم و ادامه دادم:بالا ده خونه ی حاج رولان ذوپنچنگ(بابابزرگ) بازم اون خاطرات مسخره! بغضمو خوردم ولی اشک تو چشمام جمع شده بود. ادرین که دید ساکت شدم سرشو گرفت بالا و گفت:چطور تو مال یزدی و لهجه… ادامه حرفشو خورد نگاهی به من کرد و گفت:چیزی شده؟ سرمو به علامت منفی تکون دادم. شاسنامه رو بست یکی از پاهاشو رو اون یکی انداخت و گفت:مطمئنی؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم! نمیتونستم حرف بزنم یه کلمه میگفتم اشکام میریخت پایین. _:زبونتو موش خورده؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم. نیم خیز شد طرفمو و گفت:چرا تو چشمات اشک جمع شده؟ سرمو انداختم پایین و از جام بلند شدمو در حالی که سعی میکردم صدام نلرزه گفتم:من دیگه میرم! از جاش بلند شد و گفت:نمیخواستم…. لبخند زدم و گفتم:میدونم! از جام بلند شدم و رفتم سمت در قبل از این که چیزی بگه درو باز کردم و گفتم:خدافظ! بعد درو پشت سرم بستم! یه نفس عمیق کشیدم و اجازه دادم اشکام سرازیر شه! اهل هق هق گردن و یه گوشه نشستن و گریه کردن نبودم. همیشه بی صدا فقط اشک میریختم چون میدونستم کسی نیست که جواب گریمو بده دست محبت بکشه رو سرمو ازم بخواد اروم باشم. رفتم تو اشپز خونه شیر ابو باز کردم یه کم اب زدم به صورتم بعد رفتم سرمو گرفتم بالای بخاری و چشمامو بستم تا صورتم خشک بشه. خیلی این کارو دوست داشتم برام یه جور ریلکسیشن بود. با خودم فکر کردم چرا باید گریه کنم؟با خودم گفتم:به این خونه نگاه کن! داری پیشرفت میکنی یه کار خوب داری دیگه لازم نیست بترسی دیگه لازم نیست خودتو قایم کنی دیگه لازم نیست تظاهر کنی.. داری پیشرفت میکنی مرینت به کوری چشم همه اونایی که ندیدنت پست زدن و تنهات گذاشتن بدون کمک اونا رو پای خودت ایستادی… وقتی خدا بهت رو کرده چه فرقی داره که بنده هاش بهت پشت کنن؟! با رضایت چشمامو باز کردم دستمو گذاشتم روی صورتم که داغ شده بود و رفتم سمت اتاق بالشتمو برداشتم و انداختم وسط خونه کنترل تلوزیون رو برداشتم و دراز کشیدم روی زمین و تلوزیون رو روشن کردم. بدون هیچ دردی بدون هیچ ناراحتی… خدایا ازت ممنونم داشتم ناهارمو که نون و تن ماهی بود میخوردم که یکی محکم زد به در همون طور که لقمه رو تو دهنم جا میدادم رفتم سمت در میدونستم هیچکس غیر از ادرین نیست که بخواد در خونه منو بزنه! درو باز کردم چون لقمه تو دهنم بود گفتمن:هوم؟ نگاه مضطربشو دوخت به منو و گفت:لباساتو بپوش! با تعجب نگاهش کردم! منو زد کنار و اومد تو خونه یه نگاه به غذام کرد سرشو تکون داد و رفت سمت اتاقم! لقمه رو به زور قورت دادم دنبالش راه افتادم و گفتم:چی کار میکنی؟دیدم رفته سراغ کمدم داره لباسامو جمع میکنه! رفتم جلو لباسا رو از دستش کشیدم و گفتم:چی کار میکنی؟ پوفی کرد و گفت:ثمین به جانی خبر داده تو اینجایی جانی به دختر خالم دختر خالم به خالم خالم به مامانم مامانمم به بابام! حالا اگه نمیخوای درد سر درست شه وسایلتو جمع کن بریم! من:کجا بریم؟ _:شمال من:چی؟ _:باید از تو ویلا زنگ بزنم بهشون که فکر کنن حرفای اونا دروغ بوده! من:خب تو برو!من چرا باید بیام؟ لباسامو گرفت تو بغلشو گفت:خب عاشق! میان اینجا میفهمن! الانم بابام تو راهه من:خب میمونم تو خونه برقا رو هم خاموش میکنم! _:ببین با یکی دو نفر که طرف نیستی الان همشون میخوان بفهمن تو کی هستی!میپرن تو خونه پیدات میکنن خدا میدونه دست کدومشون بیفتی! من:خب میرم خونه خودم! سرشو تکون داد مچ دستمو محکم گرفت و گفت:فکر کردی بابام اینقد خنگه؟بهت میگم باید بریم یعنی این که باید بریم! خواست منو بکشه دنبال خودش که گفتم:اینجوری که نمیشه بیام

******************

پایان

یک پارته دیگه هم مدیم و برای امروز تموم