پارت 22 من یک دخترم

amily · 11:37 1400/03/11

این پارته اخریه که امروز میدم و کوتاه تر از بقیست چون امروز پارته دیگه هم دادم

ادامه 

«پارت 22» _:باشه اماده شو!فقط زود بابام داره میاد اینجا من بهش گفتم دیشب رفتم پس الان نه باید نزدیکای خونه باشم نه تو خونه! اینو گفت و با لباسام از خونه رفت بیرون! یه مانتو تنم کردم یه شالم انداختم رو سرم سریع چیزایی که لازم داشتمو برداشتم ریختم تو کولمو راه افتادم! بدو بدو از پله ها اومدم پایین و سوار ماشین مهران شدم. ادرین ماشینو روشن کرد و گفتبرو پایین دیده نشی هر وقت گفتم بیا بالا! نشستم پایین ماشین خودمو جمع کردم قشنگ جا شدم! ادرین نگاهی به من کرد سرمو اوردم بالا خندید و از خونه اومدیم بیرون! همون طور که پایین نشسته بودم سرمو تکیه دادم به صندلی و گفتم:میخوای بری کجا؟ _:ویلام تو رامسر! من:چقد باید بمونیم؟ _:تا ابا از اسیاب بیفته! من:لازمه منو قایم کنی؟ _:به خاطر خودته! دیدی که بابام دفعه پیش چی کار کرد؟من که پسرشم کاری نمیتونه بکنه واسه تو درد سر درست میکنه. امیر رو هم میشناسم ادم فوضولیه تا نفهمه دختری که همسایه من شده کیه دست بر نمیداره تازه وقتی تعهد ناممونو دید دیگه بیشتر کنجکاوی میکنه. خندیدم و گفتم:راستی انداختیش دور؟ با جدیت گفت:نه گذاشتم هر وقت وکیلمو دیدم بدم بهش! با رضایت لبخند زدم.سرعتشو بیشتر کرد. من:حالا به کشتنمون ندی! _:میخوام زود برسیم به اتوبان. من:یعنی الان داریم میریم شمال به خاطر منه؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد! با قدر دانی نگاهش کردم و گفتم:ولی تو مسئول مشکلات من نیستی! لازم نیست خودتو تو دردسر بندازی . لبخندی زد و گفت:من رفیق نیمه راه نیستم . خودم اوردمت تو این خونه خودمم باید مواظبت باشم!یه نگاه به اطراف کرد و گفت:دیگه از خونه دور شدیم بیا بالا! نشستم سر جام بیخیال لباسای خاکیم شدم و گفتم:خوش به حال بچه هات! خندید و گفت:چرا؟ تکیه دادم به صندلی و گفتم:خب خیالشون راحته که خیلی مواظبشونی! لبخندی زد و گفت:نه بابا بیچاره ها به بابای بی مسئولیت گیرشون میاد! من:اگه بی مسئولیت بودی الان با من تو ماشین نبودی! زیر چشمی نگاهی به من کرد و گفت:همون قدر که رک بودنت گاهی وقتا عذاب اوره بعضی وقتا هم خیلی دل نشینه! من:خب حالا هول برت نداره!منظورم این نبود که ازت خوشم میاد. سرشو تکون داد و گفت:مطمئنی؟ اخمی کردم و گفتم:معلومه! رومو کردم به سمت شیشه و گفتم:من زیاده خواه نیستم به غیر ممکن ها هم دل نمیبندم! دیگه ادرین چیزی نگفت. منم ساکت شدم. همون طور که بیرونو نگاه میکردم لبخند زدم.اگه منم یکی بودم مثله کاگامی میتونستم به علاقه داشتن به ادرین فکر کنم. اما من با اونا فرق داشتم. من اصلا نباید به دوست داشتن مردی فکر میکردم. هیچ پسری و هیچ خونواده ای دلشون نمیخواست یه عروس بی کس و کار داشته باشن.از پدر بزرگم متنفر بودم اون مسئول زندگی غیر معمولی من بود. اون بود که حق یه زندگی عادی رو از من گرفته بود.حق دوست داشتن حق دوست داشته شدن حق احترام وپذیرفته شدن.شاید اون تنها کسی بود که هیچوقت نمیبخشیدمش حتی به بخشیدنش فکر هم نمیکردم . تمام مدت با ذوق و شوق به جاده خیره شده بودم.تمام جایی که من دیده بودم روستای خودمون بود و شهر تهران ولی حالا اون همه زیبایی یک جا جلوی دید من بود! بارون داشت به شدت می بارید. دخترا هر کدوم یه رنگ بودن بعضیا سبز بعضیا زرد بعضیا هم بدون برگ. منظره کوها عین نقاشی بود. دیگه طاقتم تموم شده بود شیشه ماشینو دادم پایین و سرمو بردم بیرون سرمای هوا هم برام دلنشین بود. انگار اومده بودم وسط بهشت. بارون داشت صورتمو خیس میکرد. ادرین غرید :سرده شیشه رو بده بالا! چشمامو بستم و گفتم:چه اکسیژنی!بعد یه نفس عمیق کشیدم دیدم شیشه داره میاد بالا سرمو دزدیدم و گفتم:هوا که خوبه! به در اشاره کرد و گفت:همه جا خیس شد! بخار شیشه رو به رومو با استینم پاک کردم و گفتم:اینجا عالیه! _:مگه تا حالا نیومدی؟ من:با کی می اومدم؟ شونه هاشو انداخت بالا و گفت:پس تا حالا دریا رو هم ندیدی! دستامو محکم زدم به همون و گفتم:شنیدم خیلی قشنگه! لبخندی زد و گفت:وقتی دیدی خودت میتونی نظر بدی. با ذوق گفتم:کی میرسیم؟ _:چیزی نمونده! یادم افتاد به خونه با نگرانی گفتم:اگه بیان خونه رو بگردن چی؟ _:خب بگردن!

********

پایان

بای