پارت 23 من یک دخترم

amily · 10:37 1400/03/13

اینم بیست و سه

بزن ادامه

«پارت 23» من:خب میفهمن یکی اون بالاس! خندید و گفت:چطوری میفهمن؟ من:غذام مونده بود رو زمین!تازه چطور یه خونه چیده شده مشکوک نیست؟! لبخندی به من زد و گفت:لباسات همه اینجان مگه نه؟ یادم به کمد خالیم افتاد اخرین چیزی که توش مونده بود شالو و مانتوبیی بود که ادرین برام گذاشت و لباسای قدیمیم.برگشتم پشت ماشینو نگاه کردم هر چی داشتم و نداشتم رو اورده بود یه نگاه به لباسای زیرم انداختم که پخش و پلا شده بود وسطشون!سریع خودمو کشیدم پشت ماشین و همه رو جا دادم بین مانتو هام! بعد با خجالت برگشتم سمتش و گفتم:اره ولی… ابروهاشو داد بالا و گفت:ولی بی ولی!میدونی چی رو اپن گذاشته بودی؟ نگاهش کردم. با رضایت لبخندی زد و گفت:اون یکی شناسنامتو! نیشم باز شد. خندید و گفت:منو دست کم گرفتی؟ با مشت زدم به بازوشو گفتم:خیلی بد جنسی! صورتش جمع شد بازوشو گرفت و گفت:میدونی دستت خیلی سنگینه؟! خندیدم. گوشیش رو در اورد و گفت:حالا بگو میخوام چی کار کنم! با تعجب نگاهش کردم یه شماره گرفت و گوشیشو گذاشت رو بلند گو و چند دقیقه بعد صدای پسری پیچید تو ماشین:جانم؟ _:سلام نینو جون خودم! _:به به به!اقا ادرین راه گم کردی! _:راهو که دارم درست میرم شمارتم درست گرفتم زنگ زدم حالتو بپرسم! _:غلط کردی!کی تا حالا حال من واست مهم شده. رو کرد به من بی صدا خندیدم. گفت:بیا یه بار خواستی حالتو بپرسیم خودت نمیذاری _:حرف مفت نزن بنال ببینم چه مرگته! _:ببین میخوام برام یه کاری بکنی هستی یا نه؟ _:اها این شد حرف حساب!چی میخوای؟ _:باید برو مطب از اقا جورج کلیدامو بگیر برو خونه من! _:که چی بشه؟مگه دیدی این جورج خان دفعه قبل چطوری حالمو گرفت؟ _:نگران نباش بهش گفتم هر وقت تو رفتی کیلیدا رو بهت بده!ببین برو بالا طبقه دوم اگه کسی اومد اونجا تو اسمت مایکا دوپنچنگیه الان یه هفتس اون بالا رو خریدی گرفتی؟ _:حالا کی هست این مایکل خان که من باید جاش نقش بازی کنم. یه نگاه به من کرد و گفت:برمیگردم برات توضیح میدم.فردا هم برو مطب کاگامی رو خر کن یه جوری حالیش کن که باید یادش بره که امروز منو با یه دختر تو مطب دیده. _:ای بابا موضوع داره بیخ پیدا میکنه ها! _:رومو زمین ننداز دیگه! _:خرج داره واست! _:باشه تو کارتو درست انجام بده من از خجالتت در میام! جلو بابام هم وا نمیدیا! _:کی حرف پول زد شما حق اب و گل داری داداش. موضوع خونوادگیه؟ نیم نگاهی به من کرد و گفت:موضوعش همه گیره تو فقط حواستو جمع کن!صبر کن تا ساعت 4و 5 بعدا برو خونه باشه؟یه چند وقتی خونه من باش تا وقتی خبرت کنم خب؟ _:ای به روی چشم . خیالت راحت تا منو داری غم نداری. _:خب دیگه خدافظ! خبری شد منو در جریان بذار. _:باشه خدافظ _:به سلامت! گوشی رو قطع کرد . مو لای درز نقشش نمیرفت.سرمو تکون دادم و گفتم:تو شیطونم درس میدی! خندید و گفت:ما اینیم دیگه! اینو گفت بعد به یه جایی اشاره کرد و گفت:رسیدیم. نگاهمو کشیدم سمت جایی که انگشتشو گرفته بود یه ویلای سفید رنگ بزرگ روی یه تپه بود .همین طور که داشتم نگاه میکردم چشمم خورد به ابی که خیابون بهش منتهی میشد با هیجان گفتم:اونجا رو! خم شدم سمت شیشه دستامو گذاشتم رو داشبورد ماشین و گفتم:همش ابه! ادرین که از عکس العمن من خندش گرفته بود گفت:از ویلا راحت میرسیم به ساحل! بعد پیچید تو یه کوچه خالی!یه کم سربالایی رفتیم. ادرین پارک کرد رو به روی در سیاه رنگ ویلاش و از ماشین پیاده شد. تنها ویلای رو تپه مال اون بود اون طرف کوچه هم دوباره کوه بود و درخت. منم از ماشین پیاده شدم ادرین داشت درو باز میکرد رو به من کرد و گفت:برو تو ماشین!همون طور که به اطراف نگاه کیردم گفتم:مثه خواب میمونه! با خنده درو باز کرد و گفت:بفرمایید! داخلو نگاه کردم. از تو حیاط میشد از بالا کامل دریا رو دید. دویدم تو بالای پله ها ایستادم ادرین رفت سمت ماشین تا سوار شد.از هیجان سرمو گرفتم بالا و با صدای بلندی جیغ زدم. ادرین که ماشینو اورده بود داخل با تعجب پیاده شد و گفت:چی شد؟ همون طور با صدای بلند گفتم:این خیلی عالیه! محشره … بدون توجه به صورت بهت زده ادرین یه نگاه به ساختمون ویلا که چند تا پله بالا تر از حیاط بود انداختمیه ساختمون یه طبقه اما خیلی بزرگ بود دوتا رو به رو یه شیشه بزرگ بود اما داخلو معلوم نبود.از پله ها رفتم بالا جلوی خونه یه استخر بود یه نگاه بهش کردم و منتظر شدم تا ادرین هم بیاد همون طور که سرش تو صندوق عقب بود گفت:بیا حداقل لباساتو بردار! یاد لباسایی افتادم که زیر مانتوم قایم کرده بودم بدون بدون برگشتم پایین چند تا شونو انداختم دور گردنم و رو شونم بقیه رو هم جمع کردم دو تو دستم دیگه نمیشد جلومو ببینم. به ادرین نگاه کردم خیلی شیک و باکلاس یه چمدون کوچیک از صندوق عقب در اورد به من نگاهی کرد و گفت:میتونی؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم و با احتیاط در حالی که از گوشه لباسام جلو رو نگاه میکردم دنبال ادرین راه افتادم. ایستاده بودم تا ادرین در ورودی رو باز کنه تازه داشتم سرما رو حس میکردم.خودمو جمع کردم تو لباسا و گفتم:اگه بابات بیاد اینجا؟ درو باز کرد و گفت:اون از اینجا اصلا خبر نداره! قبل از این که تعارف کنه رفت تو.منم دنبالش رفتم درو بست . گفتم:یعنی نمیدونه همچین ویلایی داری؟ سرشو به علامت منفی تکون داد به راهروی سمت چپ اشاره کرد و گفت:سومین در اتاق مهمانه برو وسایلتو بذار اونجا! رفتم سمت اتاقا!درو با پام باز کردم همین که وارد اتاق شدم لباسا رو ریختم رو زمین! یه نگاه بهشون کردم و گفتم:اخیش! دستمو زدم به کمرم به اتاق نگاه کردم یه تخت خواب وسط اتاق بود کنارش یه کمد تو دیوار زده بوده رو به روم هم پنجره بود. لباسا رو با پا شوت کردم سمت تخت و از اتاق رفتم بیرون. همین که از راهرو خارج شدم تازه چشمم خورد به فضای داخل ویلا! یه اشپز خونه تماما چوبی رو به روم بود وسط هال هم یه دست مبل مخمل زرشکی رنگ چیده بودن یه فرش همرنگشون هم رو زمین پهن بود.رو به روش یه تلوزیون دو برابر چیزی که ادرین تو خونش داشت بود. ادرینو دیدم که نشسته بود رو به روی شومینه سنگی و داشت روشنتش میکرد بیشتره فضا خالی بود ولی زمین کاملا فرش شده بود. از سقف بلندش هم چهار تا لوستر اویزون بود. دستامو زدم به کمرم و رفتم سمت اشپز خونه چند تا بتری عجیب غریب که روش خارجی نوشته بودن گوشه اپن اشپزخونه بود. رفتم سمتشونو گفتم:اینا چیه؟ بعد یکیشو برداشتم. ادرین همون طور که مشغول شومینه بود گفت:اینا واسه تو خوب نیس دست نزن! بدون توجه به حرفش در بطری که دستم بود باز کردم و سرمو بردم جلو بوی تند الکل زد تو دماغم! سریع سرمو بردم عقب و گفتم:اه این چیه؟ ادرین اومد سمتم بطری رو ازم گرفت و گفت:مگه نمیگم دست نزن؟اینا مشروبه به درد تو نمیخوره! با کنجکاوی گفتم:اینی که میگن مشروب مشروب اینه؟ بطری رو ازش گرفتم و گفتم:امید میگفت خیلی خوشمزس! خواستم ازش بخورم که بطری رو با شتاب کشید و گفت:اون غلط کرد با تو! مگه تو نماز نمیخونی؟نمیدونی حرامه نمازات باطل میشه؟ اینقدر دربارش تو رستوران شنیده بودم که یادم رفته بود یه روزی تو احکام خونده بودم خوردنش حرامه. لبامو جمع کردم در بطری رو دادم دستش چشم غره ای به من رفت و بعد از بستن درش گذاشتش سر جاش . گفتم:خودت چرا میخوری؟ دستمو کشید و منو از اشپزخونه بیرون اورد و گفت:من فرق دارم تازه من همیشه نمیخورم فقط تو مهمونی اونم کم! من:مگه کم و زیاد داره؟ دستمو ول کرد و با جدیت گفت:اینقد سوال نکن. شونه هامو انداختم بالا رو رفتم سمت پنجره

***************

پایان