پارت 25 من یک دخترم

amily · 10:44 1400/03/13

ادامه مطلب

«پارت 25». با خوشحالی نفس عمیقی کشید و گفت:ممنونم! من:بابت چی؟ یه نگاه به اطرافش کرد و گفت:بابت این همه هیجان! سرشو گرفت بالا و گفت:این تیکه از زندگیم به عنوان تنها خاطره خوبی که دارم همیشه تو ذهنم میمونه! قلبم با این حرفش فشرده شد.حق اون نبود که چنین زندگی داشته باشه. خیلیا بودن که اگه تو شرایط مرینت قرار داشتن نه تنها دلمو به درد نمی اوردن بلکه حس میکردم واقعا حقشونه اما این دختر مگه چی کار کرده بود که تو این سن باید اینقدر زجر میکشید. یه ذره نگاهم کرد و گفت:میشه یه لحظه فکر کنی پسرم؟ با تعجب گفتم:چطور؟ _:میخوام یه دقیقه رفیقمو بغل کنم! لرزش تلخی که تو صداش بود حس بدی بهم میداد. برای این که جو رو عوض کنم گفتم:حالا چرا پسر؟دختر باشی نمیشه؟ تک خنده ای کرد و گفت:نه! دوست ندارم با اون حس بغلم کنی. دستامو باز کردم.اومد جلو خودشو تو بغلم جا کرد! سرشو گذاشت رو شونم منم متقابلا همین کارو کردم. او لحظه واقعا هیچ حسی به جز ارامش دادن بهش نداشتم(اقا اقا تخته گاز نرو دیگه گفت پسر هجی کن:پ.س.ر). سرشو چند بار رو شونم تکون داد بعد کم کم طرز نفس کشیدنش تغییر کرد. فهمیدم داره گریه میکنه !خواستم بکشمش عقب حقله دستشو محکم تر کردو سرشو فرو برد تو لباسم! حتی نمیتونستم درست درک کنم که این دختر چی کشیده تا باهاش ابراز هم دردی کنم.هیچ صدایی ازش در نمی اومد فقط بدنش اروم میلرزید. از فکری که قبل از رفتنم کرده بودم پشیمون و خجالت زده شده بودم.بغضمو قورت دادم و سرمو بردم طرف صورتش و گفتم:حالت خوبه؟ لباسمو تو مشتش گرفت و سرشو به علامت مثبت تکون داد. دستمو کشیدم رو سرش و گفتم:گریه کن تا سبک شی(نکه تا الان داشت بندری میرقصید)! انگار که یه عمر منتظر چنین حرفی بوده باشه , نفس عمیقی کشید و شدت گریش بیشتر شد. من:همه چی تموم شد . دیگه لازم نیس ناراحت باشی خب؟ سرشو تکون داد! من:من مواظبتم! با صدای گرفته ای گفت:میدونم! من:افرین دختر خوب!دیگه لازم نیست گریه کنی. خواستم بکشمش عقب ولی بی فایده بود. من:مرینت؟ جواب نداد گریه هاش به هق هق تبدیل شده بود. دیگه تلاشی واسه اروم کردنش نکردم شاید واقعا نیاز داشت که گریه کنه تا اروم شه دستامو دور کمرش حقله کردم و خیلی نرم موهاشو بوسیدم(حرفی ندارم). اونقدر گریه کرد تا بالاخره خوابش برد!بلندش کردم و بردمش تو اتاقش در اتاقو که باز کردم دیدم همه وسایلشو پخش کرده وسط اتاق! خوابوندمش روی تخت و پتو رو کشیدم روش نشستم کنار تخت دماغش و گونه هاش از بس گریه کرده بود قرمز شده بودن.اشکاشو پاک کردمو بهش نگاه کردم. به جای این که سعی کنم کمکش کنم به چه چیزایی که فکر نکرده بودم اهی کشیدم و از جام بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون! رفتم تو اتاقم دراز کشیدم رو تخت و شماره سلنا رو گرفتم . خیلی زنگ خود تا جواب بده. _:الو؟ صداش خوابالود بود به ساعت مچی رو دستم نگاه کردم تازه یازده و نیم بود.گفتم:پولتو میری از همون کسی میگیری که براش خبر بردی دیگه هم خونه من نمیای!فهمیدی؟ _:ادرین من…. من:حرف نباشه بیخود خودتو توجیه نکن یه ریال پولم نمیتونی از من بگیری _:جانی مجبورم کرد بگم اون دختره رو دیدم من:جانی از کجا خبر داشت اصلا دختری پیش من زندگی میکنه یا نه؟! _:باور کن من خبر ندارم فقط از روز اولی که اومدم بهم گفت…. ادامه حرفشو نزد. با تعجب گفتم:چی گفت؟ _:هیچی ولی باور کن من سر خود حرفی نزدم. من:گفتم چی گفت؟ ساکت شد. با صدای بلندی گفتم:میگی یا نه؟ _:باشه … باشه اروم باش میگم!فقط تورو خدا بهش نگو از من شنیدی. من:د یالا بگو ببینم چی گفته! _:روز اول بهم گفت وقتی میام خونت حواسم به تلفنا و رفت و امدات باشه اگه دختری رو دیدم بهش بگم! من:چی گفتی؟ _:واسه این کارم 800 تومن بهم داد. من:یعنی تورو فرستاده چاسوسی منو بکنی؟اون چرا باید کارای منو کنترل کنه؟ _:به خدا من از چیزی خبر ندارم فقط خبرایی که میخواست براش می بردم! با لحن تهدید امیزی گفتم:یه کلمه هم با کسی درباره این تماس حرف نمیزنی فهمیدی؟ _:اگه بگم سر خودم میره! مطمئن باش نمیگم! من:ولی به هر حال من بهت پولی نمیدم! تا یاد بگیری خیانت کار نباشی! همین که خواست جوابمو بده گوشی رو قطع کردم. با عصبانیت شماره جانی و گرفتم ولی قبل از این که زنگ بخوره پشیمون شدم. باید میفهمیدم چرا واسه من بپا گذاشته! رابطه داشتن من با یه دختر چه فرقی برای اون داشت؟یعنی به خاطر این بود که منو از دست نده؟نه صد تا بهتر از من مشتریش بودن تازه اینقدر واسش نمی صرفم که بخواد 800 هزار تومن بابتش بده! باید می فهمیدم فقط از سلنا اینو خواسته یا به همه گفته. تو بلاک لیستمو باز کردم شماره سوفیا(بابا به پیر به پیغمبر از بس ایشون با هزار و شنصد نفر رابطه داشته واقعا اسماشونو قاطی کردم) رو از توش پیدا کردم و بهش زنگ زدم هنوز یه زنگ نخورده بود که جواب داد:الو؟ادرین عشقم خودتی؟ پوفی کردم و گفتم:خودمم! _:میدونستم دلت برام تنگ میشه عزیزم وای نمیدونی من چی کشیدم! همون لحظه صدای مردی پیچید تو گوشی:با کی حرف میزنی؟بیا دیگه! پوزخندی زدم و گفتم:اخی !چقدر زجر کشیدی! من منی کرد و گفت:اخه…من… من:بسه بسه من اگه میخواستم گول یکی مثه تورو بخورم خیلی وقت پیش میخوردم. حالا گوشتو بده من ببین چی میگم . یه سوالی ازت میپرسم درست و راست جوابمو میدی و اگر نه بلایی سرت میارم که خودتم نفهمید از کجا خوردی! _:چیزی شده؟ من:اره شده! تو بابت خبر بردن از خونه من واسه جانی پول می گرفتی؟ ساکت شد. من:چی شد؟! _:نه! از لحنش معلوم بود دروغ میگه! با حرص گفتم:گفتم راستشو بگو! _:باور کن نمیدونم از چی حرف میزنی! با عصبانیت گفتم:پس 800 تومن واسه چی از جانی گرفته بودی؟ از دهنش پرید:اولا هشتصد نه و پونصد بعدم… حرفشو خورد فهمید سوتی داده گفتم:بعدم چی؟ _:تورو خدا ادرین نپرس اگه جانی بفهمه منو میکشه! من:مطمئن باش اگه حرف نزنی خودم اول میکشمت! _:باشه میگم!فقط قول بده جانی چیزی نفهمه! من:نمیفهمه! صدای پسره بلند شد:سوفیا! _:الان میام دو دقیقه صبر کن عزیزم. صداشو اورد پایین و گفت:بهم گفته بود باید همه چیزو بهش بگم و نذارم دختری بهت نزدیک شه! من:چند وقت؟ _:چی؟ من:چند وقت بود اینو بهت گفته بود؟ _:از همون روز اول! باز صدای نکره مرده بلند شد:میای یا من بیام؟ من:برو دیگه! _:ببخشید عزیزم! من:فکر نکن خبریه زنگ زدم اینو بپرسم .خدافظ ! گوشی رو قطع کردم اصلا سر در نمی اوردم چه خبره؟! ********** مرینت چشمامو باز کردم نمیدونستم چند وقته خوابیدم. نشستم سر جام یاد دیشب افتادم. نفسمو دادم بیرون و لبخند زدم انگار یه بار بزرگ رو از دوشم برداشتن.یه نگاه به اطرافم کردم من کی اومدم تو اتاق؟ یه ذره با خودم فکر کردم شاید چیزی یادم بیاد . یه دفعه محکم زدم رو پیشونیم و گفتم:وای ادرین! یه گوشه از پیشونیم درد شدیدی احساس کردم انگشتمو کشیدم دیدم جوش زدم!پوفی کردم و از جام بلند شدم. اگه کارمو رو یه منظور دیگه میگرفت چی؟عجب حماقتی کرده بودم اون پسره چیطوری میخواست احساس یه دخترو درک کنه ؟! شاید این کارو میذاشت به حساب علاقه . باید هر جور شده بهش می فهموندم که بغل کردنش بی منظور بوده. یه نگاه به لباسام که روی زمین ریخته بود انداختم باید جمعشوم میکردم ولی اصلا حوصلشو نداشتم. یه نگاه به لباسام کردم خوب بود .از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت دستشویی. صورتمو شستم و یه نگاه به جوش بزرگی که رو پیشونیم بود انداختم چیزی واسه فشار دادن نداشت و اگر نه تا الان دخلشو اورده بودم. وارد پذیرایی شدم نمیخواستم دیگه حرفی از دیشب زده بشه!کمرمو صاف کردم یه ذره به اطراف نگاه کردم ولی خبری از ادرین نبود خواستم برم بیرون که صدایی از پشت سرم گفت:بیدار شدی؟! برگشتم سمت ادرین که ایستاده بود تو اشپزخونه. لبخند محوی زدم و گفتم:اره! دستی تو موهام کشیدم تا مرتبشون کنم و رفتم سمتش! لیوان چایی که دستش بود گذاشت رو میز و خودشم نشست و گفت:خوب خوابیدی؟ بدون این که نگاهش کنم گفتم:اره! تکیه داد به صندلی و گفت:بیا بخور! نشستم روی صندلی زیر چشمی نگاهش کردم فکرش مشغول بود نگران به نظر میرسید یعنی ربطی به دیشب داشت؟یه لقمه کره مربا برای خودم گرفتم. همچنان یه جای دیگه سیر میکرد جرات نداشتم ازش چیزی بپرسم میترسیدم بحث دیشبو وسط بکشه. سریع غذامو خوردمو از جام بلند شدم اون همچنان تو فکر بود. بیخیال از اشپزخونه رفتم بیرون و رفتم سمت اتاقم تا وسایلمو مرتب کنم. داشتم لباسامو میذاشتم تو کمد که ادرین اومد تو اتاق و گفت:میخوای بریم لب دریا؟ لبخندی زدم و گفتم:خیلی دلم میخواد از نزدیک ببینمش! زیپ کاپشنشو بالا کشید و گفت:حیف هوا سرده و اگر نه میرفتیم تو اب

***********

پایان