پارت 26 من یک دخترم

amily · 10:47 1400/03/13

ادامه مطلب

«پارت 26» شونه هامو انداختم بالا و گفتم:به هر حال که من شنا بلد نیستم! سرشو تکون داد و گفت:خب یه چیزی بپوش بیا بریم! نگاهش کردم هنوز چهرش همون طوری بود دیگه کنجکاوی بهم غلبه کرد گفتم:اتفاقی افتاده؟ _:نه! من:انگار افتاده! شونه هاشو بالا انداخت و گفت:چیز مهمی نیست! پالتوی کرم رنگ کوتاهی که ادرین خریده بود تنم کردم و یه شال پیچیدم دور سرم! خندید و گفت:بازم که اینجوری شال سرت کردی! من:مگه نمیگی سرده؟ دستم گذاشتم رو گوشامو و گفتم:من به اینا احتیاج دارم! خندید و سرشو تکون داد و گفت:بیا بریم! دنبالش راه افتادم.عمون طور که از پله ها پایین میرفتیم گفتم:چقد اینجا می مونیم؟ _:نمیدونم! تا وقتی دوستم زنگ بزنه و بگه همه چی مرتبه! شونه هامو انداختم بالا دستامو فرو کردم تو جیبم و از پله ها پایین رفتم . به ساحل که رسیدیم دوباره هیجان دیروز اومد سراغم دویدم و خودم رسوندم لب اب! یه نگاه به جلو کردم با این که دیدن اون همه اب منو میترسوند ولی در عین حال بهم ارامش میداد. موجا دورست تا نزدیک پام می اومدن و برمیگشتن. برگشتم سمت ادرین دیدم عقب ایستاده و با اخم داره با تلفن حرف میزنه! دوباره رومو کردم سمت اب!پامو اروم بردم جلو و از پنجه جلوی کفشمو زدم به اب! ولی قانع نشدم کفشمو در اوردم و این دفعه انگشتامو زدم به اب !اونقدر سرد بود که تا مغز استخونم لرزید ولی اهمیت ندادن اون یکی کفشمم در اوردم پاچه های شلوارمو تا کردم و رفتم جلو ولی نه زیاد فقط تا مچ پام تو اب بود. با هر موجی که میزد سرما رو بیشتر احساس میکردم(بیا اینور دریا گولت میزنه میبرتتا) . تو حس و حال خودم بودم که ادرین صدام زد:مرینت بیا این طرف! من:نه خیلی کیف میده! _:سرما میخوری! من:زیاد که جلو نرفتم! همون لحظه یه موج زد و پاهام تا زانو خیس شد. از ترسم برگشتم عقب ادرین اومد نزدیک و دسمو گرفت و منو کشید عقب و گفت:میخوای مریض شی؟ کفشامو برداشتم و گفتم:نمیشم! کفشامو پام کردم و گفتم:اینجا خیلی قشنگه! یه نفس عمیق کشیدم ادرین گفت:باید تابستون یا بهار بیای! خندیدم و گفتم:به همین الانشم راضیم! حصیری که دنبال خودش اورده بود روی پله ها پهن کرد ونشست روش منم رفتم و کنارش نشستم رومو کردم به دریا و یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:زیاد اینجا میای؟ _:واسه تعطیلات عید با دوستام میام! بهش نگاه کردم و گفتم:پس خونوادت چی؟ _:یعنی چی چی؟ من:خب عیدا ادم باید پیش خونوادش باشه! لبخندی زد و گفت:زندگی من از اونا جداست! من:چرا؟ لبخندی زد و گفت:خب من سی سالمه!فکر کنم این کافی باشه تا بخوای از خونوادت جدا شی و یه زندگی مستقل داشته باشی! من:به من ربطی نداره اما به نظرم یه کم زیادی ازشون جدا نشدی؟ _:چطور؟ من:از صحبتای اون روزت با بابات فهمیدم ارتباط خوبی باهاش نداری! بعدم این که اونا حتی خبر ندارن پسرشون اینجا یه ویلا داره!دوست داری درباره کارایی که میکنی بهشون چیزی بگی… حتی تعطیلاتتم باهاشون نمیگذرونی! لبخندی زد و رو کرد به منو و گفت:میدونی من ذاتا ادمیم که خوشم نمیاد چیزی بهم تحمیل بشه یا این که بخوان محدودم کنن یا حتی محبت بیجا بهم داشته باشن طوری که بشه دخالت تو زندگیم .چون من تک فرزندم مامانم خوشش میاد لوسم کنه و تمام ارزوهاشو به وسیله من بر اورده کنه ولی من خوشم نمیاد. من:بهت امر و نهی میکنن؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:میخوان مجبورم کنن با دختر خالم ازدواج کنم!منم اونو دوست ندارم تا وقتی که یا اون ازدواج کنه یا مامان و بابام دست از این حرفشون بکشن منم خودمو ازشون دور نگه میدارم. من:خب تو از کجا میدونی شاید خوشبخت بشی باهاش پوزخندی زد و گفت:اولا که من قصد ازدواج ندارم در ثانی اگه داشته باشم با عمرا دختر خالمو انتخاب کنم! من:چرا؟ _:چون چیزایی ازش میدونم که اگه تو هم جای من بودی اونو انتخاب نمیکردی. نگاهش کردم. گفت:بگذریم دستامو از پشت تکیه دادم رو زمین و گفتم:خب چرا بهشون نمیگی که اون به دردت نمیخوره؟ خندید و گفت:فکر میکنی نگفتم؟اگه تو خونه ما بگی بالای چشم لایلا خانوم ابروئه چنان موضع میگیرن که فکر میکنی چیزی که چشمات دیده هم اشتباه بوده!کاش یه بچه دیگه هم داشتن تا دست از سر من یکی بر می داشتن. اهی کشیدم و گفتم:اگه مامان منم یه پسر داشت…. حرفمو ادامه ندادم باز رومو کردم رو به دریا این جمله خیلی ادامه داشت اگه مامانم یه پسر داشت من هیچوقت یه پسر بزرگ نمیشدم هیچوقت اواره نمیشدم هیچوقت لازم نبود از جامعه فرار کنم شاید یه ادم مهم میشدم میتونستم درس بخونم و به ارزوهام فکر کنم .ازدواج کنم و بچه داشته باشم. ادرین انگار که ذهن منو خونده باشه گفت:فکر کن مادرت پسر دار میشد اونوقت فکر میکنی اصلا تورو به دنیا می اورد؟ ابروهامو دادم بالا و نگاهش کردم . نیشخند زد. سرمو تکون دادم و گفتم:اگه من به دنیا نمی اومدم هیچی از امورات دنیا کم نمیشد. قطره های بارون کم کم صورتمو خیس کرد . ادرین هم از جاش بلند شد و گفت:بیخیال! هر چقدرم زندگی سخت باشه هیچکس ارزو نمیکنه ای کاش به دنیا نمی اومد. چشمکی زد و گفت:زندگی از هر دختری وسوسه انگیزتره! از جام بلند شدم و گفتم:تو ام با این ذهن منحرفت . اصلا دنیا رو زیر سوال میبری! حصیرو از رو زمین برداشتم و راه افتادیم سمت ویلا! رفتم تو اشپز خونه تا یه چیزی واسه ظهر درست کنم. ادرین گفت:مگه اشپزی هم بلدی؟ من:اینم سواله؟اگه بلد نبودم که میمردم از گرسنگی! تکیه داد به کابینتا و گفت:راست میگی خب! رفتم سراغ برنجا که تلفنش زنگ خورد. _:اوه به به اقای خبر چین! از لحنش معلوم بود عصبیه ولی داره خودشو کنترل میکنه. _:حواست به زبونت باشه که کجا ازش حرف در میره چون ممکنه دفعه بعدی خودم بیام بیخ تا بیخ ببرمش … …. _:باشه بابا مهم نیست وقتی یه حرفی بی پایه و اساس باشه هر چقدرم بگرده اخرش معلوم میشه صحنه سازی بودم! ….. _:به اقا رو یعنی تو هم باورت نمیشه طرف پسر بوده؟خب برو خودت ببین! ….. _:حالا اصلا چه فرقی به حال تو داره؟ ……. _:معلومه که دیگه نمیخوامش! دختره دروغ گو معلوم نیست چه فکری با خودش کرده و این داستانا رو سر هم کرده! ….. یه ذره فکر کرد و گفت:اتفاقا میخواستم بگم خیلی زود یکی دیگه رو برام پیدا کن!میخوام زودتر از شر این دختره خلاص شم.راستی پولی هم بهش نمیدم به خودشم گفتم . …… _:همین که گفتم ناراحتی خودت بهش پول بده!دیگه هم نبینم یکی مثه این بفرستی که فکر کرده خیلی زرنگه و منو احمق فرض کنه و الا دیگه با تو هم طرف حساب نمیشم! ……. چقد راحت درباره دخترا حرف میزدن انگار داشتن کالا مبادله میکردن.کارای ادرین خیلی ضد و نقیض بود اصلا بهش نمی اومد همچین ادمی باشه صد در صد چیزی که من ازش میدیدم کاملا با چیزی که دخترای دیگه میدیدن فرق داشت. ……. _:من دیگه کار دارم این صغرا کبرا ها رو واسه من نچین یکی دیگه رو پیدا میکنی هیچ پولی هم به سلنا نمیدم!خدافظ! گوشی رو قطع کرد و لا حرص گفت:فکر کرده من احمقم!خیلی زودتر از اونی که فکر کنی میفهمم چه غلطی داری میکنی اقا جانی. این جانی اصلا به نظرم ادم جالبی نبود وقتی به من که فکر میکرد پسرم اون جوری نگاه میکرد معلوم بود چقدر وضعش خرابه. رفیق ناباب که میگفتن همین بود مطمئن بودم ادرینو اون کشیده تو خط این جور کارا! نفسشو با حرص فوت کرد گفتم:چیزی شده؟ دستشو کشید تو موهاش و گفت:مشکل روی مشکل! من:بگو شاید بتونم کمکت کنم! سرشو تکون داد و گفت:جانی واسه تو خطر ناکه نمیخوام درگیر بشی و یه مشکلی این وسط واست پیش بیاد من:اصلا این جانی کی هست؟ پوزخندی زد و گفت:عامل اصلی منحرف شدن من!یکی که قبلا فکر میکردم دوستمه ولی حالا میفهمم یه کاسی زیر نیم کاسش بوده از اول! پس حدسم درست بود. گفتم:پس چرا دورشو خط نمیکشی؟ _:چون داغ بودم حالیم نبود ولی حالا چشمام تازه باز شده.اول حسابشو میرسم بعدا ولش میکنم. سرمو تکون دادم و گفتم:پس موضوع کینه های شتری پسرونس خندید و گفت:این اصطلاحاتو از کجا میاری؟! شونه هامو انداختم بالا و گفتم:از دورو بریام شنیدم!فقط مواظب باش این جور مواقع یکی از دو طرف زیر اون شتره له میشه! سرشو تکون داد و اومد جلو و گفت:فعلا تا اینجام میخوام بیخیالش بشم تا فکرم باز شه!خب ببینم ناهار چی میخوای بهمون بدی؟ روز اونجا موندیم چون هوا خوب نبود نتونستیم زیاد بیرون بریم ولی با این حال تو این چند روز خیلی احساس خوبی داشتم حس میکردم میتونم به ادرین اعتماد کنم حالا دیگه نگرانی بابت اون نداشتم.داشتم لباسامو جمع میکردم که ادرین وارد اتاق شد با دیدن چمدون بزرگی که تو دستش بود لباسا رو زمین گذاشتم چمدونو گذاشت رو تخت و گفت:نمیشه اینجوری بیاریشون! نگاهی به چمدون کردم و گفتم:از کجا اوردی؟ زیپشو باز کرد و گفت:خریدم! یه ذره نگاهش کردم و گفتم:چقد شد؟ لبخندی زد و گفت:کادوئه! صورتمو جمع کردمو گفتم:چقد شد؟ دستی رو شقیقش کشید و گفت:100 ای خدا من فکر این بودم که بعد از برگشتنم با کدوم پول واسه خودم غذا بخرم! نمیخواستم روز به روز بیشتر بهش بدهکار بشم! یه دفعه گفت:اها راستی یه چیزی

**************

پایان

یک پارت دیگه هم میدم و تمام

شاید دلم سوخت عسق بر مروره زمانم دادم ولی دختر زجر دیده ی من و دختر عموی شیطون و پسر عموی مغرور و بیخیال شین خسته شدم.