پارت 28 من یک دخترم

amily · 15:15 1400/03/16

سلوم عشقا(دخترا)

بعد از چند روز اومد با یک گله من یک دخترم

بکوب ادامه مطلب

«پارت 28» مرینت سرشو تکون داد و گفت:منم همین طور! بعد رو کرد به منو گفت:میشه چمدونمو بدی؟میخوام برم بالا!دکمه صندوق عقبو زدم باز شد گفتم:برو بردار! رفت عقب ماشین! نینو سری تکون داد و گفت:اووف چه بد اخلاق! من:مگه تو ندید بدیدی زل زدی تو یقه دختره؟ یه تای ابروشو داد بالا و گفت:حالا که کاری به کارش نداری اینه وقتی کاری به کارش داشته باشی چی میشه! یه چشم غره غضبناک تحویلش دادم! زد روس شونمو گفت:خب دیگه من میرم! لبخندی زدم و گفتم:باشه فقط این چند روز بیا و برو ممکنه بابام هنوز مشکوک باشه! _:باشه ! باهاش دست دادم و گفتم:خیلی لطف کردی. زیر چشمی نگاهی به مرینت کرد و گفت:امیدوارم ارزششو داشته باشه! مرینت با چمدون اومد سمت ما نینو بهش گفت:خداحافظ مرینت خانوم! مرینت سرشو تکون داد و هیچی نگفت! بعد با هم رفتیم سمت در باهاش خداحافظی کردم و درو بستم !مرینت داشت میرفت بالا!یه نگاه بهش کردم و رفتم تا چمدون خودمو بردارم! وارد خونه که شدم صدای زنگ تلفنم در اومد جانی بود جواب دادم:سلام! _:سلام! رسیدی؟ من:اره رسیدم!چی شد میاریش؟ _:اره شب منتظرم باش! لبخند زدم پس بالاخره کارم شروع شد.گفتم:باشه ساعت 10 منتظرم! _:باشه من:خب دیگه من خستم میخوام برم استراحت کنم شب میبینمت! _:اوکی خدافظ! گوشی رو قطع کردم و رفتم سمت اتاقم لباسامو عوض کردم و رفتم سمت تخت خوابم! بالاخره از رخت خواب دل کندم و از جام بلند شدم یه نگاه به ساعت کردم هفت و نیم بود رفتم تو حموم و یه دوش اب گرم گرفتم و سریع بیرون اومدم. باید به مرینت میگفتم چراغای بالا رو خواموش کنه که جانی نخواد پا پیچ بشه که بالا رو ببینه. لباسامو پوشیدم از خونه اومدم بیرون همین که خواستم از پله ها بالا برم در خونه باز شد مرینت و وارد حیاط شد. با دیدن من لبخندی زد و گفت:سلام! سه تا پله ای که بالا رفته بودم برگشتم و گفتم کجا بودی؟ خریداشو بالا گرفت و گفت:پی… نانی…. شاید..پی ابی… غذایی… خوردنیی با خنده گفتم:سهرابی شدی واسه خودت!میخواستی بدی من برات میگرفتم خودت چرا رفتی؟ دست و پاشو کج کرد و گفت:مگه خودم اینجوریم؟ بعد اومد بالا و گفت:داشتی میرفتی بالا؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:اومدم بگم شب چراغاتو روشن نکن یا حداقل چرا اتاقتو روشن کن که معلوم نباشه! پلاستیکاشو تو دستش جا به جا کرد و گفت:چطور؟ من:جانی قراره بیاد نمیخوام بفهمه تو بالایی! نفسشو فوت کرد و گفت:معظلی شده این دوستت! من:یه مدت دیگه از دستش راحت میشم. _:باشه خیالت راحت من غذامو که درست کردم چراغا رو میبندم . من:شرمنده ها! لبخندی زد و گفت:اختیار داری خونه خودته. تازه من به تاریکی عادت دارم. خریداش اشاره کرد و گفت:من دیگه برم ! من:باشه برو! بازم ممنون! سرشو تکون داد و رفت بالا. برگشتم تو خونه برای خودم ماکارانی درست کردم و بعدم خونه رو مرتب کردم . دو هفته مش رحیم تموم شده بود ولی هنوز برنگشته بود سرکارش باید باهاش تماس میگرفتم خونه رو گند داشت برمی داشت. بالاخره ساعت 10 شد. خودمو با تلوزیون سرگرم کرده بودم که زنگ در به صدا در اومد. رفتم پشت ایفون جانی رو دیدم در رو باز کردم و رفتم سمت ورودی جانی وارد حیاط شد طبق چیزی که انتظار داشتم طبقه بالا رو نگاه کرد نمیدونم مرینت چراغاشو خاموش کرده بود یا نه که جانی گفت:کسی بالا نیست؟ یه نگاه به پله ها کردم و گفتم:مایکل؟نمیدونم! سرشو تکون داد و گفت:من باید برم ! اینم از سوریا(میدونم کره ای ولی اسمای دخترانم به ته کشیده)! همون موقع یه دختر از در وارد شد.یه نگاه سر تا پاش انداختم الحق که خوش هیکل بود. من:ازمایشاتو بیار بالا! جانی چند تا برگه داد دستش دختره اومد بالا!صورتشو نگاه کردم پوست گندمی و صافی داشت گونه هاشو کاشته بود ولی همونم بهش می اومد و چشماشم ابی بود همون چیزی که قبلا از جانی خواسته بودم با این که چشماش خیلی درشت تر از مرینت بود و مژه های فوقالعاده پر و فری داشت و یه خط چشم قشنگ هم چاشنیشون کرده بود ولی اصلا جذابیت چشمای مرینت رو نداشت.بینیشم عمل کرده بود لباش نازک بود ولی با رژ و خط لب بزرگشون کرده بود. برگه ها رو از دستش گرفتم و گفتم برو تو. یه نگاه به جانی کردم داشت بالا رو نگاه میکرد گفتم:چرا واستادی؟ از حرفم تعجب کرد لابد نقشه کشیده بود من که رفتم تو بره بالا!رفتم پایین اونم رفت سمت در. دم دست ایتادم و گفتم:خدافظ! سرشو تکون داد و رفت درو خودم بستم که مطمئن بشم بسته شده بعد یه نگاه به بالا کردم انگار نه انگار کسی اونجاست. با خیال راحت رفتم تو خونه. به ازمایشا یه نگاه کردم و در رو بستم سوریا لم داده بود روی مبل و شالشو در اورده بود. با لحن خشکی گفتم:چند سالته؟ همون طور که دکمه های پالتوشو باز میکرد گفت:24! من:اتاقم اونجاست! بعد به راهرو اشاره کردم و گفتم:برو تا منم بیام(خاک برسرت حیف که من نویسنده ی اصلیه این داستان نیستم)! پشت چشکمی نازک کرد و گفت:باشه! منتظرم! برگه ها رو گذاشتم رو میز چند دقیقه صبر کردم و بعد وارد اتاق شدم. یه تاپ دکلته به رنگ صورتی کثیف با شلوار لی تنش بود جلوی اینه ایستاده بود و داشت موهاشو درست میکرد. با دیدن من تو اینه برگشت موهاشو از تو صورتش کنار زد و با لبخند گفت:فکر نمیکردم اینقد خوشتیپ باشی! بی تفاوت نگاهش کردم و گفتم:جانی بهت نگفته من از رژ لب بدم میاد. انگشتشو کشید رو لبش و گفت:واقعا؟مشکلی نیست الان پاکش میکنم! بعد رفت سمت کیفش!گذاشتم هر کاری میخواد بکنه خودمم دراز کشیدم رو تخت. خودش اومد سمتم ! دستاشو گذاشت رو شونم و گفت:به نظرت من چطورم! نیشخندی زدم و گفتم:خیلی خوب! مستانه خندید.فقط لبخند زدم. صورتشو اورد جلو تا ببوسمش حالا وقت عملی کردن نقشه بود یه دستمو حلقه کردم دور کمرش تا بعدا نتونه فرار کنه بعد اروم دستمو کشیدم تو موهاش با ذوق لباشو رو لبام گذاشت اروم اروم دستمو بالا بردم یه تیکه از موهاشو گرفتم و کشیدم. دستاشو حلقه کرد دور گردنم انگار به انداز کافی محکم نبود با تمام توانم موهاشو کشیدم حس کردم تمام موهایی که تو دستم بود از سرش کنده شد(مریضیا). اخی گفت و خودشو عقب کشید و گفت:عزیزم میخوای کچلم کنی؟ یادم رفته بود اینا به خشونت عادت دارن! پهلوشو چنگ زدم یه تیکه دیگه از موهاشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم. دردش گرفته بود سرمو بردم سمت گوشش و با لحن تهدید امیزی گفتم:از جانی چقد پول گرفتی؟(یعنی اینجاست که میگن خدا خر و شناخت بهش شاخ نداد...این شاخ نداره اینه داشته باشه که دیگه واویلا) از حرفم شکه شد. بالاخره ترسی که میخواستم تو چهرش دیدم. با تعجب گفت:چرا باید از اون پول بگیرم؟ دستمو کشیدم رو بازوش بعد با تمام توان به بازوش چند زدم ناله ای کرد و گفت:کدوم پول؟! با عصبانیت گفتم:همون پولی که بابت جاسوسی کردن گرفتی! با ترس گفت:من… من پولی نگرفتم! ناخونهمو فرو کردم تو پوستش و گفتم:یا راستشو میگی یا فردا زنده از این در بیرون نمیری. _:دستمو شکستی! فشار دستمو بیشتر کردم و گفتم:میگی یا نه؟ سرشو تکون داد و گفت:میگم میگم دستمو ول کن! بازوشو رها کردم خودشو عقب کشید و شروع کرد به مالیدن بازوش! موهاشو گرفتم و گفتم:بنال! اخی که گفت باعث شد موهاشو بیشتر بکشم! برش گردوندم افتار رو تخت رفتم بالا رش پاهاشو بین پاهام قفل کردم دستم و گذاشتم رو گلوش و گفتم:میگی یا…. با بغض گفت:میگم … فشار دستمو رو گلوش زیاد کردم . سرخ شده بود. دست و پا میزد ولی بی فایده بود. بالاخره تسلیم شد . ولش کردم به صرفه افتاده بود گفتم:زود باش! درحالی که صداش میلرزید گفت:800 تومن بهم داد و گفت مراقبت باشم تلفناتو چک کنم و یه سری به طبقه دوم بزنم! من:دنبال چی؟ با ترس نگاهم کرد با فریاد گفتم:گفتم واسه چی بری بالا؟ اشک از چشماش جاری شد گفت:که ببینم دختری اون بالا هست یا نه! کشیدمش بالا و گفتم:دیگه چی؟ زل زد تو چشمامو گفت:دیگه هیچی به خدا! من:چرا بهت گفته این کارو بکنی؟ با گریه گفت:نمیدونم! فریاد زدم تو صورتش :به من دروغ نگو! همون طور که میلرزید گفت:به خدا راست میگم! با تمام زورم هلش دادم رو تخت و با غضب نگاهش کردم. همون طور که اشکاش سرایز بود گفت:به خدا من هیچ کارم! انگشتمو به نشونه تهدید بالا بردم و گفتم:فقط به یه شرط کاری به کارت ندارم! زل زد تو چشمامو گفتم:هر چی باشه قبوله! پوزخندی زدم و گفتم:من دوبرابر پولی که باید بدم رو بهت میدم در عوضش تو هم اون چیزایی رو به جانی میگی که من میخوام!فهمیدی؟ تند تند سرشو تکون داد. رفتم سمتش و گفتم:فقط اگه بفهمم جانی چیزی از این موضوع فهمیده زندت نمیذارم! دوباره سرشو تکون داد. نگاهی سرتا پاش انداختم و گفتم:حالا خوب گوش کنن ببین چی بهت میگم مو به موشو به جانی میگی!از اینجا هم بلند شو لازم نیست تا وقتی با منی باهام رابطه داشته باشی! از جاش بلند شد تاپشو صاف کرد و موهاشو بست و نشست! نشستم رو به روشو گفتم:فردا که میری گزارشتو به جانی بدی بهش میگی که دیشب یه پسر دیگه هم تو خونه بوده و اسمش مایکل بوده…. همه چیزو براش گفتم و بعدم فرستادمش که تو حال بخوابه! باید اول موضوع مرینت رو حل میکردم و بعد هم کاری میکردم که جانی فکر کنه به سوریا علاقه مند شدم تا ببینم عکس العملش چیه؟(بعله دیگه عشقای امروزی همشون همینجوری کشککیه)! صبح خودم سوریا رو رسوندم خونش و رفتم سر کار. ********** مرینت

********

پایان