پارت 30 من یک دخترم

amily amily amily · 1400/03/16 15:22 · خواندن 7 دقیقه

بکوب ادامه مطلب

«پارت 30» خندیدم و گفتم:چطوری ادامه میدادم؟ من همین که نون شبمو در بیارم باید کلاهمو سه متر بندازم بالا! _:حالا که کار داری خونه هم داری روزا هم که بیکاری . میخوای کمکت کنم؟ خندیدم و گفتم:انگار تو بیشتر از من مشتاقی! _:چرا که نه! به نظرم تو حیفی! من:اینقد ازم تعریف نکن من بی جنبم! خندیدو گفت:باشه! ولی بهش فکر کن! من:نمیشه! _:چرا نمیشه؟ من:چون من با شناسنامه دومم مدرسه رفتم! با تعجب گفت:یعنی به اسم مایکل؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:یعنی همین یه ذره سوادمم هیچ جا حساب نیست. _:شاید بشه یه کاریش کرد! من:من تو فکرش نیستم! _:خودم واست یه فکری میکنم. من:گیر دادیا! _:حوصله نداری؟ من:نوچ! _:میخوای من درست بدم؟ ابروهامو دادم بالا و گفتم:الان مثلا میخوای خرم کنی؟موردی بهتر از خودت نبود؟ بادی به غب غبش داد و گفت:کی از من بهتر؟ من:نه نمیخوام! _:من منشی بی سواد نمیخوام! خیلی بهم برخورد با حرص گفتم:خب اگه میخوای میرم! _:نه خیر تا خسارت منو ندادی هیچ جا نمیری! دوباره داشت بد جنس میشد . با غیض گفتم:مرده شور اون خسارتو ببرن! شونه هاشو بالا انداخت و گفت:فردا میرم ببینم میشه کاری کرد واست یا نه! من:عجب گیری کردیما! _:انگار یادت رفته ازت قول گرفتم هر کاری خواستم انجام بدی؟! من:باشه باشه بسه دیگه خوشت میاد اذیت کنی؟به هر حال من مطمئنم نمیتونم از سوابق تحصیلیم استفاده کنم. چشمکی زد و گفت:اون با من! صورتمو جمع کردمو گفتم:برو بابا! لبخند شیطنت امیزی زد و گفت:وقتی اخم میکنی ادم دلش میخواد قورتت بده! دستمو گذاشتم رو صورتم و گفتم:خب دیگه صورتمو نمیبینی! میخندم جذابم گریه کنم جذابم اخم کنم بازم جذابم! نیم نگاهی به من کرد و گفت:اگر در دیده مجنون نشینی به غیر از خوبی لیلی نبینی. من:وای جونم لابد تو مجنونی و من لیلی! جدی شد و گفت:چرا که نه؟من یه پسرم این عادیه که به یه دختر علاقه من بشم؟ من:اخه به من؟امکان نداره! _:چرا نداره؟به نظرم تو واقعا جذابی! اب دهنمو قورت دادم. اگه واقعا از من خوشش می اومد چی؟کارم زار بود مطمئنا که منو واسه زندگی نمیخواست! یعنی میخواست منو بازی بده؟اگه یه شب که من خوابم می اومد تو خونم چی؟اگه باز به زور میبردم تو خونش؟! با نگرانی گفتم:جدی که نمیگی نه؟ با این حرفم غش غش زد زیر خنده!هنوز با نگرانی نگاهش میکردم. گونمو با دوتا انگشتش کشید و گفت:همه دخترا از چنین حرفی خوشحال میشن تو چرا میترسی؟نترس بابا شوخی کردم تو همون دوستمی یه ذره فکر کرد و گفت:به قول خودت رفیق! با بغض گفتم:اونایی که خوشحال میشن یه حامی دارن که اگه اذیت شدن بهشون پناه ببرن!دیگه از این شوخیا با من نکن! وقتی دید واقعا ناراحتم گفت:باشه ببخشید اشتباه کردم! اهی کشیدم و گفتم:دیگه تمومش کن! رومو کردم سمت شیشه و از قصد طوری که بشنوه گفتم:اول باید به خاطرش کتک بخورم بعدم باید بشینم اقا مسخرم کنه! _:شنیدم چی گفتی؟ زبونمو واسش در اوردم و گفتم:شنیدی که شنیدی! خندید و گفت:میخوای جای سیلیشو بوس کنم خوب شی! دیگه جوش اوردم . دستمو به حالت تهدید بالا اوردم و گفتم:جرات داری یه بار دیگه از این حرفا به من بزن! نیشخند زد بعد لباشو غنچه کرد و گفت:بوس بوس بوس(خاک بر سره هردوتون)! دندونامو رو هم فشردم و انگشتمو فرو کردم تو پهلوش! ولی زیاد عمیق نشد چون میترسیدم کنترل ماشین از دستش در بره! _:دارم رانندگی میکنم! دست به سینه نشستم و گفتم:تقصیر خودته! _:حالا یه سوال جدی میپرسم واقعا به ازدواج فکر میکنی؟ من:بس کن تو رو جون خودت ! _:نه جدی میگم! من:نه خیر فکر نمیکنم! _:چرا؟ من:دلیلشو یه بار گفتم:متاسفانه یه خوشبختانه زندگیم اجازه چنین کاری رو بهم نمیده! _:ولی تو حق داری که…. من:ببین این بحث مسخره رو ادامه نده لطفا! رومو کردم اون طرف ادرین هم ساکت شد. چرا این سوالا رو ازم میپرسید؟چرا میخواست ذهنمو درگیر خودش کنه؟یعنی این ادم وجدان نداشت؟من شده بودم وسیله سرگرمیش؟ چشمامو بستم یه لحظه فکر این به سرم خطور کرد که منو ادرین با هم ازدواج کنیم ولی خیلی سریع این فکرو از ذهنم پاک کردم. زیر چشمی نگاهش کردم. پسره پر رو! الهی بمیری!عمرا اگه من با این کارا خر بشم(اقا عه)! ********** ادرین سرش رو به شیشه بود همون طور که رانندگی میکردم زیر چشمی میپاییدمش. وقتی اینجوری درباره خودش حرف میزد دلم میگرفت! میخواستم یه کاری براش بکنم ولی چه کاری از دستم بر می اومد؟! نمیتونستم خونوادشو بهش بدم. کاش باهاش شوخی نمیکردم. یه لحظه با خودم فکر کردم شوخی چرا؟اگه جدی میشد چی؟من نسبت به اون یه حسایی داشتم اونم که تنها بود شاید اصلا به خاطر این سر راهم سبز شد که بتونم کمکش کنم و همراهش باشم اگه باهاش ازدواج میکردم…. از فکر خودم خندم گرفت اخه مگه ازدواج الکیه؟اصلا مگه امکان داره؟حمایت کردن ازش یه بحث جدا بود. شاید میشد قیمش بشم این فکر از قبلی هم احمقانه تر بود.اعصابم ریخته بود به هم چطوری باید کمکش میکردم؟ گفتم:مرینت؟ نگاهم نکرد . من:مرینت خانوم! بازم سکوت! من:مرینت کوچولو! برگشت سمتم و گفت:کوچولو خودتی! من:من کجا با این سن و هیکل کوچولو ام؟ _:به سن نیست به عقله! خندیدم. نفسشو با حرص داد بیرون. من:ببخشید دیگه! رسیدیم به خونه. هنوز هیچی نگفته بود گفتم:بخشیدی؟ رو کرد سمت منو گفت:چرا اذیتم میکنی؟ اونقدر مظلوم این حرفو زد که دلم سوخت. گفتم:منظوری نداشتم. گفت:اگه منم مثه دخترای دیگه بهت پا بدم اونوقت باحالم نه؟ با جدیت گفتم:نه اصلا!اگه مثه اونا بودی نمی اوردمت تو خونم! یه ذره نگاهم کرد بعد گفت:باشه! بعد در ماشینو باز کرد و رفت پایین! بازم حرف بدی زدم؟نه اون زیادی حساس بود و اگر نه این حرفی که زدم بد نبود! از قدمایی که رو پله ها برمیداشت معلوم بود عصبیه. واسه این که از دلش در بیارم از ماشین پیاده شدم و گفتم:مرینت؟ دستاشو مشت کرد و ایستاد. من:شام بیا پایین! _:خودم شام دارم! من:پس من میام! پوفی کرد و گفت:هر کار دوست داری بکن! خندیدم و زیر لب گفتم:آی قربون این قلب کوچولوی مهربونت(خدایا به خر لطفا هیچ وقت شاخ نده فدات بشم). از این حرف خودم خندم گرفت با خنده وارد خونه شدم. ساعت هشت و نیم بود از جام بلند شدم تا برم بالا نمیدونستم کار درستیه یا نه ولی خب بهتر از هیچی بود. پله ها رو یکی یکی طی کردم و رسیدم دم خونش! طبق معمول پرده ها رو کشیده بود و داخل خونه معلوم نبود. تقه ای به در زدم و گفتم:همسایه؟ چند ثانیه بعد درو برام باز کرد .لبخندی زدم و گفتم:سلام! هنوز اخماش تو هم بود سرشو تکون داد و از کنار در عقب رفت. یه نگاه داخل خونه انداختم برعکس خونه من از تمیزی برق میزد.تازه یادم افتاد به مش رحیم زنگ نزدم. نشستم روی مبل رفت برام چایی اورد و باز رفت تو اشپزخونه. چای رو برداشتم و گفتم:الان یعنی چشم دیدن منو نداری دیگه؟ اهی کشید و هیچی نگفت از روی مبل بلند شدم داشت واسه خودش ظرف اماده میکرد. گفتم:دختر تو چقد کینه ای ببخشید دیگه! رو کرد به منو گفت:به نظرت اگه میخواستم نبخشم الان اینجا بودی؟ من:خب نه! سرشو تکون داد و گفت:خب پس اینقد رو اعصاب نباش! بعد یه سفره کوچیک از تو کشو در اورد و از اشپزخونه اومد بیرون! یه نگاه به من کرد و گفت:بندازم رو میز یا زمین؟ من:رو زمین! لبخندی زد و سرشو تکون داد. کبابا ای که درست کرده بود با نون و ماست و اب اورد و گذاشت تو سفره. خودش نشست و گفت:سرورم اگه میشه افتخار بدین بیاین بخورین! رفتم نشستم رو به روش و گفتم:قیافش که خوبه! چشماشو تو حدقه چرخوند و گفت:دستپخت خوبم قبلا بهت ثابت شده

***********

پایان