پارت 34من یک دخترم

amily · 15:46 1400/03/23

بفرمایید منتظره بقیشم باشید

«پارت 34». کاگامی هنوز نیومده بود . اوا رفت سر کارش منم رفتم تو اتاقم میدونستم بیمار اولم تو اموزش و پرورش کار میکنه باید ازش درباره مشکل مرینت کمک میگرفتم. ساعت یه ربع به چهار بود به مرینت گفتم برام چایی بیاره همون موقع مریضی که منتظرش بودم اومد تو. داشتم معاینش میکردم که در زدن میدونستم مرینته گفتم بیاد تو! در باز شد مرینت با یه سینی چایی و بیسکوییت اومد داخل. یه نگاه به مرده کرد و گفت:چاییتونو اوردم! اشاره کردم به میز. یه نگاه به مرده کردم و گفتم:تا چند هفته دیگه داروهاتونو قطع میکنم. تشکر کرد. مرینت سینی رو گذاشت روی میز خواست بره که گفتم:خانوم دوپنچنگ! برگشت سمتم! به اندرسون اشاره کردم و گفتم:ایشون اقای اندرسون هستن! سرشو تکون داد. رو کردم به اندرسون و گفتم:این همون خانومیه که قبلا دربارش باهاتون صحبت کردم. اندرسون نگاهی سر تا پای اوا انداخت و سرشو تکون داد و گفت:گفتین 18 سالشونه؟ به مرینت نگاه کردم با موهای رنگ کرده و ابروهای برداشته شدش هنوزم خیلی بچه به نظر میرسید مخصوصا با اون تیپ و قیافه ای که واسه خودش درست میکرد و هیکل ریزش سرمو تکون دادم و گفتم:بله! مرینت با تعجب داشت نگاهمون میکرد. لبخندی به مرینت زدم و گفتم:اقای اندرسون تو اموزش و پرورش کار میکنن. من باهاشون حرف زدم میتونن برات مدارکی که نیاز داری رو اماده کنن فقط باید چند تا امتحان بدی! انگار تازه فهمیده بود چه خبره تمام نگرانی که تو چشماش موج میزد با یه نفس عمیق ریخت بیرون و گفت:چه امتحانی؟ اندرسون رو کرد بهشو گفت:چون مدرک برای سوم راهنماییه زیاد دردسر نداره من همه کاراشو براتون انجام میدم فقط شما باید تا خرداد امتحانای سوم راهنمایی رو دوباره بدین.تنها کاری که باید بکنین اینه که مدارکی که به اقای دکتر گفتمو اماده کنین و بعدم بیاین امتحان بدین! مرینت سرشو تکون داد و گفت:باشه مشکلی نیست! اندرسون ادامه داد:اگه میخواین سریع دیپلموتو بگیرین توصیه میکنم به جای این که هر سال رو امتحان بدین برین یکی از این موئسسه هایی که وابسته به اموزشو پرورشن! اینجوری به جای این که مجبور باشین هر چهار سال دبیرستانو امتحان بدین فقط یه امتحان ازتون میگیرن. رو کردم به اندرسونو گفتم:اگه بخواد دیپلم تجربی بگیره چی؟ از حرف خودم خندم گرفت خودم بریدم و دوختم بعدم براش رشته انتخاب کردم. اندرسون سرشو تکون داد و گفت:مدرکایی که میدن مختلفه تجربی هم میتونن بگیرن هر چند فنی راحت تره! مرینت سرشو تکون داد و ممنون! لبخندی زد و گفت:تصمیم درستی گرفتید امیدوارم بتونین راحت این عقب افتادگی چند ساله رو جبران کنین! مرینت لبخند ملیحی تحویلش داد و گفت:مرسی! بعد رو کرد به منو گفت:اگه با من کاری ندارین برم! سرمو تکون دادم و گفتم:بفرمایید! دوباره از اندرسون تشکر کرد و رفت بیرون! نمیدونم چرا اصلا مشتاق به نظر نمی رسید. ساعت 7 و نیم بود که اخرین مریضمم رفت!کش و قوسی به بندم دادم و از جام بلند شدم روپوشمو در اوردم و کیفمو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون! اوا داشت میزشو مرتب میکرد. لبخندی زدم و گفتم:بریم؟ در حالی که پرونده ها رو سرجاش میذاشت گفت:اینا رو مرتب کنم میریم! همون موقع کاگامی از اتاقش اومد بیرون یه نگاه به من که بالای سر مرینت ایستاده بودم کرد و با ناز گفت:دارین میرین دکتر؟ اخه اینم سوال بود؟ابروهامو دادم بالا و گفتم:بله! چشت چشمی نازک کرد و گفت:باشه! با تعجب نگاهش کردم مرینت با اشاره به من گفت:این چشه؟ خندم گرفت!اینبار کاگامی با تعجب به خندیدن من نگاه کرد و گفت:چیزی شده؟ قبل از این که من جواب بدم اوا برگشت طرفشو گفت:نه خانوم دکتر چیزی نشده دیگه کاری با من ندارین؟منم میخوام برم! یه سمت صورتشو جمع کرد ایشی گفت :نه کاری ندارم! راستی من فردا نمیام! مرینت گفت:باشه! پشتشو کرد بهش طوری که صورتش سمت من بود بعد گفت:ایشالا دیگه از این در تو نیای .نکبت! از رفتار مرینت حسابی خندم گرفته بود.نمیدونستم بینشون چی شده که مرینت اینجوری توپش پر بود کاگامی رو کرد به منو گفت:اخه فردا یه روز خاصه! میخواستم بگم خب به من چه ولی میدونستم منتظر یه چیز دیگس واسه همین گفتم:چطور؟ با ناز گفت:یادت نمیاد؟ بعد زیر چشمی به مرینت نگاه کرد مرینت بی تفاوت داشت کیفشو در می اورد. من:نه! انگار کاگامی بیشتر حرصش گرفته بود گفت:فردا تولدمه! من:اها از اون لحاظ! نیم نگاهی به مرینت کرد و گفت:میخواستم دعوتت کنم!میای؟ انچنان میای رو با ناز و کش دار گفت که مرینت برگشت سمش. با این رفتار زنندش گاهی وقتا شک میکردم واقعا تخصص داشته باشه. با خودم فکر کردم چطور یه مدت دوسش داشتم. همون موقع مرینت از جاش بلند شد دستمو انداختم دور شونه مرینت و گفتم:البته! رو کردم به مرینت و گفتم:دوس داری بریم؟ مرینت در حالی که سعی میکرد ادای کاگامی رو در بیاره گفت:من هر جا تو باشی دوست دارم برم! به زور خندمو جمع کردم مرینت هم داشت لبشو میگزدی. رو کردم به کاگامی که داشت با اکراه به مرینت نگاه میکرد لابد انتظار داشت تنهایی برم. از طرز نگاهش به مرینت معلوم بود داشت به خودش فوحش میداد که چرا اصلا چنین پیشنهادی داده! رو کردم بهش و گفتم:خب چه ساعتی باید بیاین؟کجا؟ لباشو جمع کرد دیگه اثری از اون ناز و اداها نبود گفت:ساعت 8و نیم باغمون!میدونی که کجاست؟ یه بار باهاش رفته بودم ولی یادم نمی اومد گفتم:نه! _:واست اس ام اس میکنم! سرمو تکون دادم و گفتم :باشه! رو کردم به مرینت و گفتم:بریم! لبخندی زد و سرشو تکون داد دستشو گرفتم و با هم از مطب بیرون رفتیم و سوار اسانسور شدیم. همین که در اسانسور بسته شد مرینت زد زیر خنده و گفت:خیلی باهات حال کردم ایول خوب حالشو گرفتی! نیشخندی زدم و گفتم:تو هم خوب بلدی نقش بازی کنیا! چشمکی زد و گفت:کجاشو دیدی! دستاشو زد به همو گفت:امروز از ماهوارت یه برنامه دیدم ادا و اصول دخترونه یاد گرفتم! دستشو اورد بالا رو ارنجشو به طرف بیرون خم کردو کیفشو انداخت تو گودی دستش.بعد لباشو جمع کرد و گفت:مثلا اینجوری باید کیفتو بگیری و راه بری تا خانوم به نظر برسی! کیفشو داد رو شونش و گفت:یا اگه اینجوری باشه باید دستتو نرم بگیری رو کیفت! خندیدم و گفتم:افرین! اینا رو از کجا یاد گرفتی! شونه هاشو انداخت بالا و گفت:یه شبکه ای یه برنامه داشت اسمش بود چگونه جذاب باشیم…جداب به نظر برسیم یه همچین چیزی! یه نگاه به چشمای خندونش کردم و تو دلم گفتم :همین جوری به اندازه کافی جذاب هستی(ببین به جونه خودت میام خفت میکنما)! در اسانسور باز شد. من:خواستم برم جلو دستشو گرفت جلومو گفت:تازه خانوما مقدمن! خندیدم ایستادم عقب دستشو دراز کردم و گفتم:بفرمایین مادموزل خندید و از اسانسور بیرون رفت منم دنبالش راه افتادم. با هم سوار ماشین شدیم . از پارکینگ که اومدم بیرون مرینت برگشت سمت منو گفت:من تا حالا جشن تولد نرفتم! همون طور که نگاهم رو به جلو بود گفتم:خب حالا میری میبینی! دستاشو زد به همو گفت:شنیدم تولدای ادم پولدارا خیلی باحاله! من:کی بهت گفته؟من:یکی از بچه های رستوران! اسمش ارش بود گفت یه بار دامادشون بردتش تولد پسر عموش دامادشون پولدار بود خواهرش واسش کار میکرده بعد گرفتتش! میگفت همه دخترو پسرا لباسای گرون قیمت میپوشن خوردنیای خوشمزه میخورن دو نفری میرقصن….عین خارجیا! لبخندی زدم و گفتم:تو بلدی برقصی؟ لباشو جمع کرد و گفت:نه! من:خب پس اول باید بریم واست یه لباس درست و حسابی بخریم بعدم باید رقصیدن یادت بدم! _:حالا حتما باید رقصید؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:میخوام حسابی حال کاگامی رو بگیرم! _:اره اره این یکی رو هستم! من:چی شده اینقد حرصی شدی از دستش؟ مرینت با غیض گفت:دختره پر رو به من میگه گه گوگه گو گو! یه نگاه به دهن کج شدش انداختم و با خنده و گفتم:میشه ترجمه کنی؟ نیشخندی زد و گفت:بهم میگه دختره دهاتی!دختره بیسواد! دختره پر رو…..با خودش میگه ها ولی وقتی دورو برشم یه جوری میگه بشنوم! بعدم فکر کرده من کلفتشم میگه برام چایی بیار بردم براش بعدا عمدا زد زیرش ریخت مجبور شدم جلوی مریضش بشینم خورده شیشه ها رو جمع کنم حالا تا اینجا مشکلی نیست هی میگه زود باش کارتو بکن برو بیرون من مریض دارم!خدا رو شکر لیوانش شکست که نخوام باز براش چایی ببرم و اگر نه چایی رو داغ داغ میریختم تو صورتش. خندیدم و گفتم:بد خشنیا! لبخندی زد و گفت:خشن نیستم از این که بی دلیل تحقیر شم بدم میاد! دست به سینه نشست و گفت:حالا نقطه ضعفشو پیدا کردم چنان حالشو بگیرم که بفهمه با کی طرفه. من:نقطه ضفش چیه؟ لبخندی زد و گفت:تویی! خندیدم و گفتم:خوبه پس این وسط من خوش به حالم میشه! اخمی کرد و گفت:باز داری اذیت میکنیا! من:بابا من که چیزی نگفتم! شونه هاشو انداخت بالا و گفت:به هر حال! با هم رفتیم تا برای مرینت لباس بخریم. وارد یه مغازه شدیم. تا به حال برای خرید لباس مهمونی نرفته بودم ولی میدونستم فرم لباسا چه جوریه رفتم سمت یه پیراهن کوتاه ریون که بالا تنش دوتا بند میخورد یه خط با نگین هم بالای سینش بود پایینش هم کوتاه بود داشتم فکر میکردم با چکمه و ساپورت مشکلی قشنگ میشه که مرینت گفت:حوله حموم بگیرم دورم از این سنگین تره! من:چرا؟بهت میاد! بعد لباسو با کاور گرفتم رو به روش. دستشو کشید پایین و گفت:من اینو نمیپوشم! من:پس چی میخوای؟ شونه هاشو انداخت بالا و گفت:نمیدونم ولی ترجیح میدم تا اخر عمر کاگامی بهم تیکه بندازه تا این که یه تیکه پارچه بکشم دور بدنم و برم جلوی بقیه! لباسو گذاشتم سر جاشو گفت:خیلی خب باشه بیا بریم بپرسم ببینم لباس پوشیده چی داره. اخمی کرد و گفت:میگن مردان غیرتمند ایرانی!نمونه بارزش تویی. بعد چشم غره ای به من رفت و رفت سراغ فروشنده. از انتخابم پشیمون شدم یه لحظه تصورش کردم که وسط جمع با چنین لباسی بخواد ظاهر بشه خودمم حرصم گرفت بیشتر دلم میخواست خودم تو اون لباس ببینمش اصلا حواسم به مهمونی نبود.رفتم سمتش داشت قفسه ها رو دید میزد رو کردم به فروشنده و گفتم:ببخشید اقا یه بلوز و دامن مجلسی میخواستیم ! فروشنده رو کرد به مرینت و گفت:واسه ایشون؟

**************

پایان