پارت 36 من یک دخترم
بازم منتظر باشید
«پارت 36» اروم با ریتم اهنگ شروع به رقصیدن کردیم.
I could never miss your love Warm as a Miami day Oh yeah … I could never get enough wetter than an ocean wave Oh yeah … Now one is the key Two is the door Three is the path that Will lead us to four Five is the time you kidnap my mind And to extasy Lost inside your love Believe me And if I don`t come up Then leave me Inside your love forever Lost inside your love
………(دوستان من این اهنگشو نشنیده بودم برا همین سره هم نوشتم)
مرینت حسابی رفته بود تو حس رقص الان بهترین فرصت بود حقله دستمو محکم تر کردم تا بیشتر سمتم کشیده بشه!سرشو اورد بالا و گفت:فکر میکردم خیلی سخت باشه! تازه متوجه فاصله کمش با من شد. خواست خودشو عقب بکشه که گفتم:باید اینجوری باشه! _:اخه من…. من:بابا جون مدل رقصش اینجوریه! اولش یه کم معذب بود ولی کم کم براش عادی شد اهنگ دوباره از اول پلی شد سرمو بردم پایین و دم گوشش گفتم:خوب یاد گرفتیا! سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:دیگه بسه! من:یه دور دیگه هم برقصیم! هیچی نگفت فقط همراهیم کرد. درستمو رو کمرش حرکت دادم سرشو گذاشت رو سینم و اروم گفت:ادرین؟ نا خود اگاه گفتم:جانم؟ _:هیچوقت هیچ حسی به جز دلسوزی بهم نداشته باش! منظورشو نفهمیدم گفتم:واسه چی؟ این دفعه با بغض گفت:اخه اونجوری ازت میترسم! من:به من نگاه کن! سرشو اورد بالا گفتم:من ترس دارم؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:هیچ وقت سعی نکن بازیم بدی! اینبار دستمو دور شونه هاش حلقه کردم و گفتم:این کارو نمیکنم مطمئن باش! _:اما حس میکنم تو میخوای….. زل زدم تو چشماشو گفتم:ببین یه چیزی بهت میگم میخوام همیشه یادت باشه!نمیدونم تو چطور اومدی تو زندگیم ولی از همون لحظه اولی که دیدمت با همه دخترایی که تا حالا دیدم فرق داشتی و داری پس مطمئن باش هیچوقت نه مثله اونا باهات رفتار میکنم نه حسی که به اونا داشتم به تو دارم…هر چی باشه واقعیه! از این حرفم خجالت کشید اولین بار بود که سرخ شدن گونه هاشو میدیدم! اروم خودشو از من جدا کرد و گفت:بسه دیگه! و طرف شونه هاشو گرفتم و گفتم:و یه چیز دیگه! سرش پایین بود! با دستم چونشو گرفتم و سرشو اوردم بالا و گفتم:تا وقتی پیش منی از هیچکس و هیچ چیز نترس چون من پشتتم!تازه برات هیچ خطری هم ندارم خب؟ مثه دختر بچه ها سرشو تند تند تکون داد! لبخندی زدم و سرمو بهش نزدیک کردم یه بوس از پیشونین کردم تمام سعیمو کردم که پدرانه باشه تا بهش اطمینان بده. بعد از خودم جداش کردم(پدرانه؟ارواح عمت). برای عوض کردم جو گفتم :خب نمیخوای از اولین رقصت و اولین دامنت عکس بگیری؟ اونم با خوشحالی پیشنهادمو قبول کرد این دفعه رفتم دوربینمو اوردم . گذاشتمش روی پایش و تنظیمش کردم بعد با مرینت نشستیم روی مبل دستمو انداختم دور شونش . بر خلاف انتظارم سرشو گذاشت رو شونم وقت برای هیچ عکس العملی نبود رو کردم به دوربین و عکس گرفته شد. مرینت رو کرد به منو گفت:بیار ببینیمش! از جام بلند شدم دوربینو برداشتم و دوباره نشستم پیش مرینت! مرینت با ذوق گفت:وای چقد لباسامون به هم میان! لبخندی زدم و گفتم:اره خودمونم به هم میایم! مرینت با تعجب برگشت سمتم!تازه فهمیدم چه گندی زدم. باید یه جوری جمع و جورش میکردم دوربینو ازش گرفتم و گفتم:اینجوری هیچکس تو مهمونی بهمون شک نمیکنه! مرینت که خیالش راحت شده بود گفت:اره! دوربینو خاموش کردم و گفتم:خب دیگه بهتره شاممونو بخوریم! با هم غذامونو خوردیم تمام مدت حواسم به مرینت بود دوباره حسی که شمال پیدا کرده بودم تو وجودم زنده شده بود. اگه مرینت یه دختر معمولی بود مطئنا باهاش دوست میشدم.شایدم یه چیزی بیشتر از دوستی! مرینت داشت لقمه های اخر تو ظرفشو میخورد در حالی که من هنوز به نصفه هم نرسیده بودم سرشو بلند کرد نگاهش تو نگاه خیره من قفل شد. چند ثانیه به هم خیره شدیم حرکاتم دیگه دست خودم نبود اروم سرمو جلو بردم اونم هیچ حرکتی نمیکرد . لبخندی زدم و نزدیک تر رفتم نمیدونم از تعجب بود یا چیز دیگه به هر حال انگار سر جاش خشکش زده بود قاشق پرش هم هنوز دستش بود . صورتامون کمنر از 20 سانت فاصله داشت . نگاهمو از چشماش ابیش گرفتم و به لباش خیره شدم خواستم برام جلو که یه دفعه خودشو عقب کشید با دست پاچگی از جاش بلند شد و گفت:بهتره من دیگه برم(خاک بر سرت...میبینی چه گندی زدی جناب ادری خان)! اینو که گفت منم به خودم اومدم . خواستم یه چیزی بگم که دیدم از جلوی چشمم غیب شد . فقط صداشو شنیدم که گفت:خدافظ! بعد در بسته شد. دستمو کشیدم تو صورتم همین چند دقیقه پیش داشتم بهش اطمینان میدادم که خطری از جانب من براش نیست حالا داشتم چی کار میکردم! بلند شدم و رفتم تو اتاق خواستم حولمو بردارم که دیدم کیف و لباساش هنوز تو اتاقن! لبخند زدم و جمعشون کردم کلیدش حتما تو کیفش بود. همون موقع دوباره درو زد با وسایلشو رفتم دم در بدون این که نگاهم کنه گفت:کیفمو… از حرکاتش کاملا معلوم بود دستپاچس. وسایلشو گرفتم سمتش و گفتم:یادت رفت ببری! بدون این که بهم نگاه کنه اونا رو از دستم گرفت و گفت:ممنون! بعد با شتاب از پله ها بالا رفت.وقتی تو پیچ پله تا پدید شد لبخندی زدم و رفتم تو خونه! ********** مرینت در خونه رو قفل کردم و تکیه دادم بهش چند تا نفس عمیق کشیدم تا ظربان قلبم منظم بشه! خدایا اون چش شده بود؟حالا اون به کنار من چرا هول کردم؟!چرا نتونستم همون اول از جام بلند شم؟ دستامو مشت کردم و چند باز اروم زدم به سرم!نمیدونستم اینقد بی جنبه شدم.اون پسر بود کنترل بعضی چیزا دست خودش نبود ولی من چی؟راستی راستی داشتم جلوش وا میدادم. یه نگاه به اطرافم کردم کاش اینجا نمی اومدم همون خونه خودم بهتر بود. اینجوری هیچوقت ادرینو نمیدیدم. اهی کشیدم و گفتم:حالا چطور دیگه تو چشماش نگاه کنم؟ رفتم سمت اتاق خواب لباسامو عوض کردم و نشستم روی تخت تکیه دادم به بالشت و پاهامو تو بغلم جمع کردم.دیگه نمیخواستم باهاش برقصم هیچوقت دیگه نباید بغلم میکرد ارامشی که هیچوقت نداشتم تو اغوش اون بود نباید بهش عادت میکردم اینجوری زندگیم خراب میشد. پوزخندی زدم. زندگی؟چه زندگی؟اصلا مگه من چیزی به اسم زندگی داشتم؟این که صبح تا شب کار کنی تا با شکم گرسنه سرتو رو بالشت نذاری که فردا بتونی باز کار کنی اسمش زندگی بود؟ سرمو بالا گرفتم و گفتم:خدایا قبل از این که اتفاقی بینمون بیفته منو بکش.اون نمیتونه جلوی خودشو بگیره میدونم داره تمام سعیشو میکنه ولی به هر حال اون مرده یه کاری کن من بهش عادت نکنم.اصلا چرا باید نجاتم میداد چرا منو اورد تو خونش چرا اینقدر باهام مهربونه؟! اهی کشیدم و گفتم:خدایا دیگه بس نیست؟ همون لحظه یادم اومد که نمازمو نخوندم. از جام بلند شدم وضو گرفتم و چادرمو سرم کردم و رفتم سراغ سجادم.اصلا نفهمیدم چی دارم میخونم همش گریه کردم.دلم خیلی شور میزد یا به خاطر هیچ جوابی واسه رفتار خودم پیدا نکردم! همون حال و هوای نماز و گریه بهم ارامش داد! از جام بلند شدم و دراز کشیدم رو تخت . باید رفتارمو عوض میکردم این تقصیر خودم بود که بهش اجازه دادم اینقدر بهم نزدیک بشه.حالا فهمیده بودم نه تنها اون بلکه خودمم جنبه ندارم که کسی حریم تنهاییمو زیر پا بذاره. من تنها بودم تا اخر عمرم باید تنها میموندم اون فقط یه نفر بود که میاد و میره عادت کردن بهش حماقت محض بود. من برای اون یه تفریح بودم نباید میذاشتم مثه یه اسباب بازی باهام رفتار کنه . با صدای تق تقی که به شیشه میخورد از خواب بیدار شدم رفتم سمت پنجره همون لحظه یاکریمی که پشت شیشه بود پرواز کرد و رفت. رفتم تو اشپز خونه.برای خودم چایی گذاشتم و نون و خامه برداشتم و رفتم نشستم کنار بخاری! غذامو خوردم و از جام بلند شدم رفتم سر یخچال یه ذره از برنجی که از قبل تو یخچال بود رو برداشتم و رفتم سمت در . در خونه رو که باز کردم دیدم یه یادداشت چسبیده به در روش نوشته بود:زودتر برو مطب قرارا رو از ساعت شیش و نیم به بعد کنسل کن. کاغذو کندم و تا کردم گذاشتم تو جیب شلوارم و برنجایی که تو دستم بود پاشیدم پای پنجره تا پرنده ها بخورن و برگشتم توخونه نشستم روی مبل کاغذو باز کردم یه ذره نگاهش کردم چرا در نزده بود؟یه نگاه به نوشته ها کردم و دست خط افتضاح دکتریش.لبخند زدم هیچ مردی تا به حال اینقد برام دوست داشتنی نبوده چرا به اون یه حس دیگه داشتم من بین مردات بزرگ شده بودم نباید اینجوری میشد. ورقی که تو دستم بود مچاله کردم و انداختم رو به روم. ظهر شده بود ناهارمو خوردم و لباسامو پوشیدم و رفتم مطب تا کارامو انجام بدم مهرانم اومد. میخواستم عادی رفتار کنم .سر خودمو گرم کردم به کاغذا مهران اومد بالا سرمو گفت:سلام! بدون این که سرمو بیارم بالا گفتم:سلام!قرارا رو کنسل کردم … همون طور سر جاش ایستاده بود گفت:خوبه باید زود بزیم خونه که اماده بشیم! تو همون حالت موندم و گفتم:باشه! _:اووم میگم مرینت؟ اینبار سرمو بردم بالا و گفتم:بله؟ لبخندی زد و گفت:هیچی من میرم تو اتاقم برام قهوه بیار اگه میشه! من:باشه میارم! لبخند دیگه ای بهم زد و رفت تو اتاقش.
****************
پایان