💔سفر به دیار عشق💔پارت۱۹
💖
یاد سروش میفتم… بعد از چهارسال هنوز هم همون حرفا رو میزنه… مگه خونوادم بعد چهارسال باورم کردن که سروش باورم کنه… نه نباید از هیچکس انتظار داشته باشم… یاد شعری میفتم که مصداق حال و روز الانه منه«درد یک پنجره را پنجره ها میفهمند معنی کور شدن را گره ها میفهمندسخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین قصه تلخ مرا سُرسُره ها میفهمندیک نگاهت به من آموخت که درحرف زدن چشم ها بیشتر از خنجره ها میفهمندآنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند نه نفهمید کسی منزلت شمس مراقرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند»به این فکر میکنم که من باید رشته ی ادبیات میرفتم هر چند میخواستم برم اما نشد اما نذاشتن… یاد گذشته ها لبخندی رو لبم میاره… چقدر غمام کوچیک بود… چقدر اون روزا بچه بودم… چقدر اون روزا راحت قهر میکردم… وقتی گفتم ادبیات همه مخالفت کردن همه میگفتن یا ریاضی یا تجربی… چقدر اون روزا آرزو میکردم ایکاش این همه استعداد نداشتم… از نظر هوشی فوق العاده بودم و این خودش مانعی بود برای رسیدن به علایقم… مامان و بابا میگفتن تو استعدادش رو داری جز پزشکی و مهندسی چیز دیگه ای رو ازت قبول نمیکنیم… چه روزایی بود وقتی خونوادم به علایقم توجهی نکردنو منو به زور به رشته ی تجربی فرستادن من هم با لجبازی تمام زبان رو انتخاب کردم… در صورتی که هیچ علاقه ای به این رشته نداشتم اون موقع ها خیلی شر و شیطون بودم شب رو هم به خونه ی عمو پناه برده بودم… هیچکس باورش نمیشد این کار رو کنم… اون موقع ها فکر میکردم خونوادم چقدر خودخواهن که با آیندم بازی کردن اما الان میگم کاش پزشکی میخوندم حداقل وضعم از الان بهتر بود… آهی میکشمو زیر لب میگم: بنفشه من زبان رو بخاطر تو انتخاب کردم… تا باهم باشیم اما تو…….یادمه اون روزا برام مهم نبود چه رشته ای برم… فقط از روی لجبازی میخواستم پزشکی نباشه… تصمیم گرفتم هر چی بنفشه انتخاب کرد من هم انتخاب کنم… بنفشه هم خیلی خوشحال بود که باهاش بودم… اما بعد از اون اتفاقات یه سیلی زد به گوشمو گفت برای خودم متاسفم که با آدمه پست فطرتی مثله تو دوستم… هر چند اون روز خیلی شکستم… اما یه قطره هم اشک نریختم… بنفشه از خیلی چیزا خبر داشت