💔سفر به دیارعشق💔 پارت ۲۱
🙏💕
نقشه ای داره بدون کوچکترین وقفه میگم: اقای رمضانی من ترجیح میدم تو شرکت شما کار کنم لطفا یه نفر دیگه رو بفرستین آقای رمضانی مکثی میکنه… حس میکنم میخواد چیزی بگه اما منصرف میشه و میگه: باشه دخترم… من خانم سرویان رو میفرستمزیر لب زمزمه میکنم هر جور مایلیدآقای رمضانی: خب دخترم برو استراحت کن… فکرت هم مشغول این چیزا نکن… از فردا بیا دوباره مشغول به کار شولبخندی رو لبام میشینه… به آرومی با آقای رمضانی خداحافظی میکنم و روی مبل دو نفره با همون لباس بیرون لم میدم… نمیدونم منظور آقای رمضانی نفس بود یا نازنین… هر چند فرق چندانی هم برام نداره ولی اگه اون شخص نفس باشه برای اشکان خیلی بد میشه… هر چند فکر نکنم نفس هم قبول کنه… سری تکون میدم تا از این فکرا بیرون بیام… هر کی میخواد باشه به من چه ربطی داره؟در مورد جواب پیشنهاد دوباره ی آقای رمضای هم حس میکنم کار درستی کردم… خوشم نمیاد جایی کار کنم که آدماش از من متنفرن.. سروش، سیاوش، سها و پدر و مادرشون… همه و همه از من متنفرن… صد در صد سروش نقشه ای داره وگرنه اینقدر راحت قبولم نمیکرد… مخصوصا با اون حرفایی که تو شرکت بینمون رد و بدل شد… سروشی که سایه من رو با تیر میزنه میخواد یه ماه براش کار کنم… همه ی اینا به کنار اون یه ماهی که حقوق نمیگیرم که نبایدآب و علف بخورم… بالاخره من هم خرج دارم… از همین حالا هم میدونم واسه آخر این ماه پول کم میارم بعد یه ماه هم کلا حقوق نداشته باشم باید از گشنگی تلف شم… ترجیح میدم به جای اینکه برم تو اون شرکت کوفتی و حرف بشنوم حقوق کمتری بگیرمو با آرامش زندگی کنم… حالا فقط تو خونه حرف میشنوم ولی اونجوری تو محل کار هم آسایش از من سلب میشه… از روی مبل بلند میشمو به اتاقم میرم… لباسم رو عوض میکنمو از اتاق خارج میشم… تصمیم میگیرم ماکارونی درست کنم… موادش رو آماده میکنمو بعد از چهل و پنج دقیقه ماکارونی رو روی میز میذارم… یکم واسه خودم میکشمو شروع به خوردن میکنمهمینجور که دارم غذا میخورم به سروش فکر میکنم…