Cat noir and me : p1
سلام به همگی
پارت اول رمانم رو به اسم cat noir and me آوردم
داستان من از سر فصل ۳ قسمت آخر شروع میشه.
برین ادامه
بعد از خوردن بستنی و خداحافظی از همه وارد خانه شدم و داخل اتاقم آمدم.
احساس می کردم بار خیلی سنگینی روی دوشم است
روی تخت دراز کشیدم و با خودم فکر کردم:آه امروز خیلی اتفاقا افتاد.نگهبان شدنم،استاد فو که حافظه اش رو از دست داده،کشف هویت همه دارندگان میراکلس (شانس آوردیم که من و کت نوآر جزوشون نبودیم)،و چیزی از همه بیشتر اذیتم می کنه ، رابطه ی آدرین و کاگامیه.فکر نکنم از پس همه ی اینها بر بیام.
_مرینت تو خودتو خیلی دست کم می گیری.
این صدای تیکی بود.چی وایسا ببینم!من داشتم افکارم رو بلند می گفتم!😒
گفتم : ولی تیکی اگه من وقتی می خواستم معجزه آسا رو بگیرم با لباس...
تیکی حرفم رو قطع کرد و گفت :بسه مرینت. تو اشتباه کردی،همه اشتباه می کنن،مهم اینه که تو درستش کردی.و این عالیه.به هر حال استاد فو باید مقام نگهبانیش رو به تو میداد.چه به این شکل،چه یه شکل دیگه.
لبخندی به تیکی زدم و گفتم : ممنون تیکی،تو همیشه بهم روحیه می دی.
روی تختم نشست :خواهش می کنم.شبت بخیر مرینت.
چشم هایم رابستم و گفتم:شب تو هم بخیر تیکی.
شب هم خیلی عجیب بود.توی خواب صدایی می شنیدم که می گفت:نگهبان جدید،نگهبان جدید،به سمت ما بیا.
************************************
_مرینت،مرینت!
چشم هایم را نیمه باز کردم:چی شده تیکی؟بذار بخوابم دیگه.
تیکی گفت:مرینت مدرسه ات.ناگهان از جایم پریدم:مدرسم! او خدای من مدرسه ام.
سریع از جایم بلند شدم لباس پوشیدم و به طبقه ی پایین رفتم.
مادرم گفت:سلام عزیزم،چه خوب که بیدار شدی.
لبخند زدم و گفتم:سلام مامان من خیلی دیرم شده.
_اوه باشه عزیزم خداحافظ. در را باز کردم و به سمت مدرسه به راه افتادم.
نزدیک مدرسه که شدم تیکی گفت: مرینت اینجا. اینجا خیلی چیز عجیبی هست. سرم را به طرف کیف گرفتم و گفتم :قایم شو تیکی.و ناگهان به کسی خوردم...
یک دقیقه تنفس
دستم نابود شد
خب بریم ادامه
و هر دو به زمین افتادیم.کلاه حصیری چرخ زنان به طرفم امد و افتاد.کلاه را برداشتم و بلند شدم.لباسم را تکان دادم وگفتم:اوه متاسفم آقا.سرم را بالا گرفتم.
پیرمردی بود با لباس قهوه ای،چشمانی سیاه و درخشان. با ریش سفید بافته شده و یک کلاه گرد قهوهای که دست من بود.کلاه را به او دادم.
او گفت:عیبی نداره دخترم. به نظر خیلی پیر می آمد و کمی هم عجیب نگاهم می کرد.
سریع گفتم:بفرمایید کلاهتون،خب خداحافظ آقا.بازم معذرت.
سریع از کنارش رد شدم و به داخل مدرسه رفتم.
......
پیرمد صاف ایستاد و گفت:مطمعنی صاحب معجزه گر خلق کننده همین دختر بود؟
کوامی آبی رنگی به شکل پرنده بالا آمد و گفت:مطمعنم استاد.همان قدرت بود.
استاد پوزخندی زد و گفت:فکر نمی کردم فو مقام نگهبانی رو به یه دختر بده.خب باید بیشتر باهاش آشنا شم.
و قدم زنان به راهش ادامه داد...
................
_چی شده مرینت؟
_هیچی تیکی.داشتم به این فکر می کردم که صدای آن پیرمرد چقدر آشنا بود.
صدایی از دور شنیدم:مریییینت،مرییینت!
آه او آلیا بود.دوان دوان به سمتم آمد و گفت:خبرا رو شنیدی؟
گفتم:نه! مگه چی شده؟
آلیا با همان شور و حال گفت:نگهبان جدید لیدی باگه! در حالی که سعی می کردم خودم را مشتاق نشان بدهم گفتم:واقعا!باورم نمیشه! .
و با هم به سمت کلاس راه افتادیم...
خب این بود پارت یک
من این داستان رو توی یک سایت دیگه به اسم تستچی هم نوشتم.
نظر بدید انقدر ادبی بنویسم یا نه
و مدیرجان لطفا تو بخش موضوعات اسم رمان من رو ایجاد کن.