وای بچه ها ببخشید تو پست قبلی دستم خورد از نصفه اومد الان ادامه پارت ۹رو برید تو ادامه مطالب بخونیت

ادرین:چطور بود؟

_واییی این یه فاجعه ی تمام عیاره

+چرا

_من هنوز موهامو نشستم لباسامو اتو نکردم 

+ههههه اشکال نداره من همین جوری تو خیلی بیشتر دوست دارم

_تو فوق العاده ای

+خب بانوی من نمی خوای دعوتم کنی بیام تو؟

_آ آ ببخشید کلا فراموش کردم الان میام 

(پایان مکالمه ادرین و مرینت)

مرینت با شادی رفت پایین البته همچنان با سرعت برق و باد(نترس فرار که نمی کنه😒😐)

خلاصه رفت دم در یه جمع و جوری خودشو کرد بعدشم یه نفس عمیق....

درو باز کرد ادرین پشتش به در بود بعد که فهمید مرینت در رو باز کرده رو شو برگردوند و لبخند ملیحی به مرینت زد و گفت سلام مجدد بانوی من مرینت:سلام بر شاهزاده من پس اسب سفیدت کجاس؟

بعدم با هم خندیدن و رفتن تو خونه رسیدن تو اتاق مرینت 

ادرین:مرینت؟

مرینت:جانم 

ادرین:می دونی چرا اسب سفیدم باهام نیست

مرینت:نه چطور مگه؟

ادرین:چون من و پدرم دعوامون افتاد

مرینت:هاااااااا یعنی به خاطر من؟

ادرین:نه

مرینت:پس چرا؟

ادرین:بابام.....

مرینت:بابات چی ؟

ادرین:رفته رفته...

ناگهان دوستای مرینت اومدن که الیا بهشون گفته بود ادرین و مرینت به هم رسیدن ولی اونا باورشون نگرده بود وقتی ادرین و مرینت رو کنار هم دیدن که دستاشون تو دست هم بود کاملا باورشون شد

رز:(عه خودمو نمیگم که)جیغی زد و گفت وای شما بالاخره به هم رسیدین؟.....

 

 اینم از پارت ۹

پارت۱۰تا دقایقی دیگر