💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۵

دیانا دیانا دیانا · 1400/03/27 12:15 · خواندن 2 دقیقه

💙💚

طاها: ترنم بابا با عصبانیت میگه: هزار بار بهت گفتم اسمش رو نیار… مگه اون هم میدونه؟از همین جا هم صدای پوزخندش رو میشنوم: به جای گیرای بیجا به من بهتره حواستون پیش اون دخترتون باشه تا یه گند دیگه بالا نیاره… معلوم نیست این وقت روز خونه چیکار میکنه

 

💔سفر به دیار عشق💔

لبخند تلخی رو لبم میشینه… همیشه همینطوره… وقتی مشکلی براشون پیش میاد آخر سر همه چیزو رو سر من بدبخت خالی میکنند… طاها هم خوب میدونه چیکار کنه بابا اشتباهش رو ببخشه با صدای مشت و لگدهایی که به در میخوره از جام بلند میشمو به سمت در میرم بابا: این در لعنتی رو باز کن قفل در رو باز میکنم که در به شدت باز میشه من روی زمین میفتم… بابا و پشت سرش طاها وارد اتاق میشن… بابا با نفرت و طاها با پوزخند نگام میکنندبابا: باز چه غلطی کردی که این موقع روز خونه ایبه زحمت از زمین بلند میشمو با خودم فکر میکنم اگه زود بیام یه جور دردسره اگه دیر بیام یه جوره دیگه با ناراحتی میگم: باباجون من…..با داد میگه: به من نگو باباسری تکون میدمو میگم: کارام زودتر تموم شدبابا: لابد باز یه گندی بالا آوردی و اخراجت کردن-باور کنید من امروز کارام زودتر تموم شده… اگه باورتون نمیشه میتونید از آقای رمضانی بپرسینبابا که انگار باور کرده میگه: لازم نکرده تو بگی من چیکار کنم… بهتره حواست به کارات باشه… اگه بفهمم دوباره غلط اضافی کردی با دستای خودم میکشمت بعد هم از اتاق خارج میشه… طاها هم با اخم نگام میکنه و از اتاقم بیرون میره… مثله دخترا رفتار میکنه… برای اینکه خودش رو خلاص کنه منه بدبخت رو به دردسر میندازه… اسمه خودش رو هم میذاره مرد… خودش رو پشت مشکلات یه دختر پنهان میکنه صداش رو میشنوم که میگه: بابا این وقت روز خونه چیکار میکنید؟بابا که انگار آرومتر شده میگه: یه چیزی رو جا گذاشته بودم اومدم بردارم که با اون دختره رو به رو شدم… طاها چند بار بگم دور این دختره رو خط بکشدر اتاق رو میبندم نقشه ی طاها با موفقیت اجرا شد… بابا رو به جونم انداخت خودش خلاص شد… حتی نپرسیدن پیشونیت چی شده… بعضی موقع از این همه بی عدالتی بدجور دلم میگیره… اما چاره ای به جز تحمل ندارم… ساعت هفته… ایکاش برمیگشتم شرکت حداقل این همه دردسر نمیکشیدم… هر چند خوابم نمیاد ترجیح میدم دراز بکشم… دوست ندارم به چیزی فکر کنم به رمانی که تا حالا هزار بار خوندم و کنار تختمه خیره میشم… اونو برمیدارمو برای هزار و یکمین بار شروع به خوندنش میکنم چشمامو باز میکنم نگاهی به ساعت گوشیم میندازم… ساعت هفت و ده دقیقست… اصلا نفهمیدم دیشب کی خوابم برد… بدجور دیرم