💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۸
💛❤
سه چهار باری هم بهش تذکر دادم ولی توجهی نمیکنه… بهش بگو بیاد اینجا به عنوان منشی کار کنه-ممکنه زیاد با کار اینجا آشنا نباشه لبخندی میزنه و میگه: نگران نباش… هواشو دارم-واقعا من رو مدیون خودتون کردین با مهربونی میگه: تو هم مثله دختر خودمی… این حرفا چیه از جام بلند میشمو میگم: مثله همیشه بهم لطف دارین… اگه اجازه بدین برم به بقیه کارام برسم آقای رمضانی: برو دخترم… اینقدر هم از خودت کار نکش… جونی برات نمونده- خیالتون راحت من اگه بیکار بمونم دیوونه میشم آقای رمضانی: امان از دست شما جوون های امروزیخنده ای میکنم و یه خداحافظ زیر لبی به آقای رمضانی میگم و بعدش از اتاق خارج میشم به سمت اتاقم حرکت میکم خیالم از بابت مهربان هم راحت شد… هر چند از بابت منشی یه خورده ناراحت شدم… دوست نداشتم باعث بیکاری کسی بشم ولی خداییش هر وقت خودم هم اون طرفا میرفتم از منشی خبری نبود… اگر هم بود کاری واست انجام نمیداد… توی راه مش رضا رو میبینمو با لبخند میگم: سلام مش رضا مش رضا: سلام باباجون… حالت خوبه دخترم؟با لبخند میگم: مرسی مش رضا، شما چطورین؟مش رضا: منم خوبم… چایی میخوری باباجون؟با لبخند میگم: نیکی و پرسش؟میخنده و میگه: برو تو اتاق الان برات میارم ازش تشکر میکنمو به داخل اتاق میرم… وقتی به اتاق میرسم پشت میز میشینمو ادامه کارام رو از سر میگیرم بعد از چند دقیقه مش رضا برام یه استکان چایی خوشرنگ با دو تا شیرینی میاره و میگه: شیرینی ازدواج یکی از همکاراست با لبخند میگم: ایشاله خوشبخت بشه دستشو بالا میبره و میگه: ایشاله همه جوونا خوشبخت بشن بعد هم میگه: بخور دخترجون اینقدر از خودت کار نکش… ضعف میکنی ازش تشکر میکنم که اونم سری تکون میده و از اتاق خارج میشه… بعد از رفتن مش رضا یه دونه از شیرینی ها رو برمیدارمو یه گاز بزرگ بهش میزنم… خیلی گرسنه بودم… همونجور که به کارام میرسم شیرینی و چایی رو هم میخورم… خدایا بزرگیتو شکر با خودم میگفتم چه جوری تا عصر دووم بیارم… حقا که بزرگیآهی میکشمو زیر لب میگم: شاید با همه ی بد بودنام هنوز هم از جانب اون بالایی فراموش نشدم برام جالبه این همه در حق خدا کوتاهی میکنیمو فراموشمون نمیکنه… این همه به بنده های خدا لطف میکنیمو زودی از جانبشون فراموش میشیم شیرینی و چاییم که تموم شد با خیال راحت تمام کارای نیمه تموم دیروزم رو انجام میدم… کارم تقریبا تموم شده… ساعت چهاره… امروز کارام خیلی زیاد بود خیلی خسته شدم ولی تونستم زود انجامشون بدم… با همه ی اینا حوصله ی خونه رفتن ندارم… یه متن ترجمه نشده دارم که باید ترجمش کنم اما میخواستم فردا انجام بدم… تصمیم میگیرم اون متن رو هم تجربه کنم حالا خونه هم برم نمیتونم درست و حسابی استراحت کنم… فقط باید از این و اون حرف بشنوم… متن رو جلوم میذارمو
💔سفر به دیار عشق💔
یه خودکار تو دستم میگیرم.. شروع میکنم به ترجمه کردن متن… مابین ترجمه ها مش رضا میاد یه خورده نخود و کشمش برام میاره و میگه: باباجون اینا سوغاتی مشهده پسر و عروسم مشهد رفته بودن… اونا واسم آورده دیدم کارات زیاده گفتم یه خورده برات بیارم بخوری… بغض تو گلوم میشینه… به سختی لبخندی میزنمو از جام بلند میشم… با مهربونی نگاش میکنم میگم: شرمندم کردین… چطور میتونم این همه لطف تون رو جبران کنم مش رضا: این حرفا چیه باباجون… بخور نوش جونت بعد هم ظرف شیرینی و استکانها رو از روی میز برمیداره و از اتاق خارج میشه… با رفتن مش رضا خودم رو روی صندلی پرت میکنمو سرم رو بین دستام میگیرم… اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه… از بس بی رحمی دیدم این محبتا برام غریبه… چقدر خوبه که تو این شرکت کار میکنم… آقای رمضانی و مش رضا خیلی وقتا هوامو دارن… این مرد با نداشتنش کلی بهم کمک میکنه… اما بقیه سختیهامو میبینندو میگم باید بکشی حقته… یاد گذشته ها میفتم اون وقتا که همه چیز خوب بود… اون وقتا که همه نگرانم میشدن… اون وقتا که مامان برام لقمه میگرفتو میگفت بی صبحونه نرو ضعف میکنی… اون وقتا که سروش هزار بار در روز برام زنگ میزد… اون وقتا که هی سروش اصرار میکرد و میگفت غذای دانشگاه رو نخور میام دنبالت با هم بریم بیرون غذا بخوریم… اون وقتا که برای یه سرماخوردگی ساده همه خودشون رو به آب و آتیش میزدن… الان که به اون روزا فکر میکنم فکر میکنم همه ی اونا یه خواب بوده… یه رویای محال… حالا اگه واسه کسی تعریف کنم فکر میکنه دارم دروغ میگم… نگاهی به لباس تنم میندازم یه مانتوی مشکی ساده… یه شلوار لی رنگ و رفته… یه مقنعه ی مشکی و یه کفش اسپرت… کی فکرشو میکرد منی که قبلنا برای گرفتن یه جوراب کل پاساژا رو زیر و رو میکردم الان وضعم این باشه… آهی میکشمو با خودم میگم: چی بودم و چی شدم
💔سفر به دیار عشق💔
ادامه کارم رو از سر میگیرم… فکر کردن به این چیزا برام نون و آب نمیشه… حسرت خوردن برای چیزایی که دیگه وجود ندارن چه فایده ای داره… فکر کردن به گذشته فقط و فقط عذابم میده… بعد از مدتی اونقدر تو کارم غرق میشم که از دنیای بیرون غافل میشم… یه صفحه بیشتر به تموم شدن ترجمه نمونده که در اتاق به شدت باز میشه و نازنین با عصبانیت وارد اتاق میشه