💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۳۳
❣️
مامان: تنها دلخوشیم به اون دوتاست… ترانه ی بیگناه من که پرپر شد… اون دختره ی بی وجدان هم که واسه ی من خیلی وقته مرده… همه امید من به همین دوتاست
مهسا با خودشیرینی میگه: خاله پس من چی؟
صدای مامانم رو میشنوم که با لحن مهربونی رو به مهسا میگه: تو رو مثله ترانم دوست دارم گلم
دلم میگیره… از این همه بی انصافی… بی عدالتی… اگه از همه ی تهمتاشون هم بگذرم نمیدونم میتونم از این بی حرمتی ها بگذرم یا نه؟
با صدای جیغ جیغوی مهسا از فکر بیرون میام که میگه: خاله فردا مراسم نامزدی منه… میدونم از ترنم دل خوشی ندارین ولی دوست دارم همه تو مراسم باشن میشه ترنم رو هم با خودتون بیارین
لبخند تلخی رو لبام میشینه… یادمه مهسا همیشه بهم حسادت میکرد… وقتی هم که عشق من و سروش رو میدید خیلی آشکارا با لحن گزنده ای بهم توهین میکرد… همیشه میگفت تو لیاقت سروش رو نداری… همیشه باهام سرجنگ داشت… اگه من موبایلی میخریدم اون میرفت مدل بالاتر اون گوشی رو میخرید… اگه لباسی برای مهمونی میخریدم اون میرفت گرونترین لباسا رو میخرید تا توی مهمونیها بیشتر از من به چشم بیاد… بعد از اون بلایی که سرم اومد مهسا بیشتر از همه من رو تحقیر میکرد اوایل جوابش رو میدادم اما وقتی بابا جلوی مهسا و خاله و شوهر خاله ام کتکم زدو گفت بعد از اون همه کثافتکاری هنوز هم بلبل زبونی میکنی… کاری نکن که از خونه پرتت کنم بیرون… کم کم ساکت شدم… کم کم بی تفاوت شدم… کم کم به نیمکت و پارک و بچه ها دل بستم… کم کم فراموش شدم… کم کم تو کارام غرق شدم… سخت بود اما غیرممکن نبود… بعد از اون مهسا تو همه ی مهمونیها با دوستاش منو مسخره میکردو من سعی میکردم دووم بیارم… اوایل بغض میکردم یا حتی اشکام سرازیر میشد و من از زیر نگاه های تمسخر آمیز مهمونا رد میشدمو به دستشویی پناه میبردم ولی کم کم عادت کردم… به جرات میتونم بگم خیلی ها نمیدونستن ولی با رفتارایی که مهسا تو مهمونی میکرد کم کم از موضوع باخبر شدن… الان خانم ادعای مهربونی میکنه و میخواد من رو به مهمونی دعوت کنه… از همین حالا خوب میدونم چه نقشه ای برام کشیده
با صدای داد بابام به خودم میام… اونقدر تو فکر بودم که متوجه ی بقیه حرفاشون نشدم
بابا: حرفشم نزنید
عمو: منم دوست ندارم ترنم تو مراسم باشه… اما حق با مهساست درست نیست که نیاد… بالاخره باید حضور داشته باشه
بابا هیچوقت رو حرف عمو حرف نمیزنه
بابا: اما داداش
عمو: به خاطر خودت میگم، یه شب تحمل کن چیزی ازت کم نمیشه… فردا مردم در موردت بد میگن
پوزخندی رو لبام میشینه… نمیدونم با شنیدن این حرفا گریه کنم یا بخندم… توی این موقعیت عموی من به فکر حرفه مردمه… چقدر بدبختم که به جای اینکه خونوادم برای من نگران باشن برای حرف مردم نگرانند… آخه یکی نیست بهشون بگه اگه دخترتون هرزه بود با رفتارایی که شما کردین تا حالا هزار بار خونه رو ترک کرده بود… حیف که مثله خیلی از روزا درکم نمیکنند… ترجیح میدم به حرفاشون گوش نکنم که به جز غم و غصه ی بیشتر چیزی برام ندارن… گوشیم رو از کیفم درمیارمو با شماره یای که مهربان بهم داده تماس میگیرم بعد از چند تا بوق یه زن جواب میده
زن: بله؟
-سلام خانم
زن: گیرم علیک
اخمام تو هم میره… این زن دیگه کیه؟
-ببخشید با مهربان کار داشتم
صدای پوزخندشو میشنوم بعد هم میگه گوشی دستت باشه؟
صدای دادشو میشنوم که میگه: فرشته… فرشته… برو مهربان رو صدا کن… خانم ما رو با تلفنچی اشتباه گرفته
دلم میگیره بعد از چند دقیقه معطلی صدای مهربان رو میشنوم که با خجالت با صابخونش سلام میکنه
زن: زودتر تمومش کن تلفن رو زیاد اشغال نکن…
مهربان: چشم زهرا خانم
بعد از چند دقیقه صدای مهربان تو گوشی میپیچه
مهربان: بله؟
با مهربونی میگم: سلام… ترنم هستم
مهربان با تعجب میگه: ترنم تویی… فکر نمیکردم به این زودیا زنگ بزنی؟
-گفتم که خبرت میکنم
مهربان با استرس میگه: چی شد؟… کاری تونستی بکنی؟
منتظرش نمیذارمو میگم: خیالت راحت باشه همه چیز حله… فقط فردا صبح باید یه سر به شرکت بزنی
مهربان با ذوق میگه: واقعا… کارش چیه؟… باید آبدارچی بشم؟
دلم بیشتر میگیره… با لبخند تلخی میگم: نه قراره منشی بشی
با تعجب میگه: من که کاری بلد نیستم
-من در مورد شرایطتت حرف زدم… قرار شده هوات رو داشته باشه… خیالتون راحت کاره آسونیه
با خنده میگه: باورم نمیشه
لبخندی رو لبم میشینه… از این که خوشحالش کردم خوشحالم
یه خورده دیگه حرف میزنیم و بعدش من آدرس شرکت رو به مهربان میدمو ازش خداحافظی میکنم.. گو
💔سفر به دیار عشق💔, [۲۶.۰۶.۱۶ ۱۵:۳۶]
شی رو کنارم میذارم…همینجور که روی تخت نشستم مقنعه رو از سرم در میارم… بعد از جام بلند میشمو لباسام رو عوض میکنم… در اتاقم رو قفل میکنمو خودمو روی تخت پرت میکنم… صدای بلند خونوادم رو میشنوم اما توجهی بهشون نمیکنم… طاق باز دراز میکشمو به امروز فکر میکنم… به پارک… به اون دزد… به اون بچه… به اون ماشین… اخمام کم کم تو هم میره… به اون چشمها… مگه میشه دو نفر اینقدر شبیه هم باشن… همون چشم… همون ابرو.. همون مو… ولی تا اونجایی که من یادمه مسعود مرده…. خودم چند باری رو قبرش هم رفتم… هم تنها هم با سروش… پس اون شخص کی بود…
زیر لب زمزمه میکنم: شاید داداشی داشته؟
چرا داداش مسعود باید یه بچه رو بدزده… واقعا برام جای سواله؟…
با خودم میگم: از کجا معلوم اون شخص با مسعود نسبتی داشته باشه… شاید فقط یه شباهت ظاهری باشه… اون شخص برای من غریبه ای بود که تو ذهن من جز آدم بدای داستان زندگی شد… همونطور که من تو ذهن خیلی ها آدم بده هستم
یاد مسعود میفتم… هنوز حرفاش تو گوشمه… «ترنم تو سنگدل ترین آدم روی زمین هستی»… لبخند تلخی رو لبم میشینه…«ترنم تو رو خدا بهم کمک کن… فقط یه بار… من یه فرصت میخوام… فقط یه فرصت… »اشک تو چشمام جمع میشه….«ترنم چرا جلوی پام سنگ میندازی… من عاشقم… دیگه مهم نیست که به عشقم نرسم فقط بذار عاشق بمونم »…. اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه… یاد حرف ماندانا میفتم… «ترنم میدونی امروز بچه ها رفتن تشیع جنازه مسعود»…. حرفای بنفشه تو گوشم میپیچه… «هنوز خیلی جوون بود…. واسه مردنش خیلی زود بود»… خیلی وقته از دست کابوساش خلاص شده بودم… بعد از مرگ مسعود با اینکه اشتباهی نکرده بودم اما تا مدتها حالم بد بود… اگه دلداری ها و محبتهای سروش نبود داغون میشدم… دست خودم نبود تا چشمامو میبستم یاد التماساش میفتادم… مسعود آدم خوبی بود فقط انتخابش درست نبود…
زیر لب زمزمه میکنم: مسعود کسی که تو عاشقش بودی خودش هم عاشق بود اما نه عاشق تو… ایکاش میفهمیدی… ایکاش