پارت 43 من یک دخترم

amily · 09:36 1400/03/29

اینم از این بکوب ادامه

«پارت 43» _:اخه تو بیمارستان اب رفته بودی! با خنده گفتم:دیگه؟ _:دیگه هیچی !فردا میبینمت عزیزم! منتظرما! من:منتظر باش میام! _:باشه! من:خب دیگه خداحافظتون مامانم! گوشی رو قطع کردم.حالا نوبت لایلا بود باید یه فکری واسه اون میکردم. از فکر کردن به لایلا و جانی خسته شدم بلند شدم رفتم سر یخچال هیچ چیز به درد بخوری توش نبود!ظرفای تو خونه هم همه کثیف شده بود برای همین نمیتونستم برای خودم غذا درست کنم! زنگ زدم رستوران تا برام غذا بیارن! بعد رفتم سمت اتاقم نمیدونم چرا اینقد بی حوصله شده بودم دراز کشیدم رو تخت و دستامو گذاشتم زیر سرم! به کنار دستم نگاه کردم. حس کردم اگه یه نفر اینجا بود خیلی خوب میشد. بعد از اون روزی مرینت منو تو خونه دید دیگه طرف کسی نرفتم سرکوب کردن احساسام تو این چند وقت اعصابمو به هم ریخته بود.اگه فایده ای داشت دلم نمیسوخت ولی مرینت به هیچ صراطی مستقیم نمیشد.چشمامو دوختم به سقف اگه اون اینجا نبود هر کاری دلم میخواست میکردم. دستمو گذاشتم رو پیشونیم و به خودم گفتم:دردسر کوچولو!اگه نبودی اصلا نمیفهمیدم چه نقشه ای واسم کشیدن. از جام بلند شدم و به گوشه خالی تخت لبخند زدم ارامشی که حرف زدن با مرینت بهم میداد تو بغل هیچ دختری پیدا نمیشد. سرمو تکون دادم و گفتم:همه اینا به بودن مرینت می ارزه! گوشیمو در اوردم به عکس مرینت که روی صفحه بود نگاه کردم و گفتم:به قول مامانم فکر کنم جادوم کرده باشی! تو عکس داشت بهم لبخند میزد. گفتم:اصلا مگه من میتونم به دختر دیگه ای فکر کنم؟ به چشماش خیره شدم و گفتم:اونی که باید اینجا پیش من باشه تویی!اونم نه یه ساعت و دوساعت باید همیشه اینجا باشی! اهی کشیدم و از جام بلند شدم و گفتم:تو عشقی یا هوسی؟ ********* مرینت نماز مغربمو تموم کردم که دیدم دارن در میزنن! از جام بلند شدم و رفتم درو باز کردم ادرین در حالی که دستاشو کرده بود تو جیبش بهم لبخند میزد! همزمان با بالا بردن ابروهام لبخندی زدم و گفتم:سلام! به حال اشاره کرد و گفت:بیام تو؟ از جلوی در رفتم عقب! وارد خونه شد و گفت:نماز میخوندی؟ درو بستم و گفتم:اره! چند دقیقه اگه صبر کنی تموم میشه میام! سرشو تکون داد و گفت:باشه! رفتم تو اتاق . یعنی واسه چی اومده بود بالا؟! نمازم تموم شد. سرمو برگردوندم دیدم ادرین تکیه داده به دیوار و لبخند میزنه . گفت:قبول باشه! سرمو کج کردم و گفتم:ممنون! _:این چادر نمازو از کجا اوردی؟ چادرمو جمع کردم و گفتم:خریدم! سرشو تکون داد و گفت:بهت میاد! شونه هامو بالا انداختم و گفتم:ممنون! لباشو جمع کرد و گفت:یه چیزی بگم قبول میکنی؟ نشستم رو تخت و گفتم:چی؟ _:هر وقت میخوای نماز بخونی منو صدا کن! از این حرفش خندم گرفت . گفتم:نکنه اومدی بالا نماز خوندن منو تماشا کنی؟ دست به سینه ایستاد و. گفت:الان که نه فقط حوصلم سر رفته بود ولی از این به بعد صدام کن! چشمامو ریز کردم و گفتم:ارامش بخشه؟ _:چی؟ در حالی که سرمو به دو طرف تکون میدادم گفتم:تماشا کردن نماز خوندن من! اغرار کردن واسش سخت بود بالاخره بعد از چند لحظه کلجار رفتن با خودش سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:حالا صدا میکنی؟ ابروهامو بالا دادم و گفتم:نوچ! اخم کرد و گفت:وا! شونه هامو انداختم بالا و گفتم:والا!مگه فیلم سینماییه بیای تماشا کنی؟ بینیشو جمع کرد و گفت:بخیل! با شیطنت گفتم:به یه شرط! یه تای ابروشو داد بالا و گفت:چه شرطی؟! با هیجان یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:به شرطی که خودم بخونی؟ با تعجب نگاهم کرد. من:باور کن وقتی خودت بخونی حسش چند برابره! خودشو از دیوار جدا کرد و در حالی که میرفت سمت حال گفت:برو بابا! از جام بلند شدم و رفتم دنبالش و گفتم:چرا؟باور کن خیلی خوبه انگار رفتی متیدیشن! با خنده گفت:اولا متیدیشن نه و مدیتیشن دوما اگه بخوام ریلکس بشم خودم مدیتیشن بلدم! رفتم جلو راهشو صد کردم و با قیافه مظلومی زل زدم تو چشماش انگشت اشاره و شستم رو گذاشتم رو همو گفتم:یه کوچولو بخون! لپمو کشید و گفت:کوچولو نمیخواد منو امر به معروف و نهی از منکر کنی! لب پایینمو اویزون کرد و گفتم:خودت گفتی خوشت میاد! _:من گفتم از نماز خوندن تو خوشم میاد! با این که بلد نبودم خودمو لوس کنم ولی با تمام توانم سعی کردم لحن لوسی به خودم بگیرم و گفتم:خب منم از نماز خوندن تو خوشم میاد! چشماش از تعجب داشت چهار تا میشد.خندم گرفته بود بیچاره حالا چه فکرایی که با خودش نمیکرد.با خودم گفتم:خدایا همش به خاطر توئه ها!میدونی من نمیخوام عشوه بیام واسش که خودمو تو دلش جا کنم! همون طور که با تعجب بهم خیره شده بود گفت:که خوشت میاد؟ لب پایینمو گزیدم و گفتم:اوهوم! با شیطنت زل زد تو چشمامو گفت:دیگه از چی خوشت میاد؟ انگشتمو گذاشتم رو لبم و گفتم:اووممم!از این که بیای با هم نماز بخونیم. با لحن تهدید امیزی گفت:میاما! یه قدم رفتم عقب و گفتم:خب بیا!بچه میترسونی! راهشو کج کرد و رفت سمت دستشویی! من:چی شد؟ _:میرم وضو بگیرم! نیشخندی زدم و تو دلم گفتم:اگه میدونستم اینجوری قانع میشی زودتر بهت میگفتم. خیلی طول نکشید که از دستشویی اومد بیرون و رفت تو اتاق سجادمو پهن کرد و ایستاد رو به قبله! باورم نمیشد واقعا بخواد نماز بخونه؟! گفتم:بلدی؟ رو کرد به منو با اخم گفت:وایسا تماشا کن! این بار من تکیه دادم به در اونم کارشو شروع کرد.با صدای نسبتا بلند شروع کرد به خوندن حمد و سوره! این کاملا یه روی دیگه ادرین بود که داشتم رو به روم میدیدم انچان با طمانینه نمازشو میخوند که حس میکردم تمام نمازای عمرمو اشتباه خودم! همچنان محو تماشای ادرین شده بودم که نفهمیدم کی کارش تموم شد و ایستاد رو به روم. اروم دستشو جلوی چشمای خیره من تکون داد و گفت:خوابیدی؟ رو کردم بهش و گفتم:هان؟ خندید و گفت:خب مورد قبول واقع شد؟ لبامو تر کردم و گفتم:بهت حسودیم شد! خندید و گفت:برو بچه!خدا اگه چند تا پیغمر مثه تو میفرستاد رو زمین دیگه هیچکس گناه نمیکرد. ابروهامو دادم بالا چیزی نداشتم که بگم فقط لبخند زدم. _:میترسم تا نماز عشا تموم بشه منو بخوری! اخم کردم و گفتم:نه خیرم تو گوشتت تلخه! بعد رفتم سمت در سرشو تکون داد و گفت:بداخلاق! بعد دوباره رفت سمت سجاده! رفتم تو حال یه نفس عمیق کشیدم نمیدونم چرا اینقد هیجان زنده شده بودم! یه نگاه به میز انداختم گوشیشو گذاشته بود اونجا به سرم زد که برم ازش عکس بگیرم! گوشی رو برداشتم به محض این که صفحه رو باز کردم با عکسمون که شب قبل از تولد انداخته بودیم مواجه شدم. چند ثانیه مات موندم رو صفحه! اینو چرا گذاشته بود؟!یعنی به خاطر من؟ یه نگاه به قیافه خودش انداختم سرمو تکون دادم و با پشت انگشتم زدم رو صورتش و گفتم:اخرش با این خیال پردازیا کار دست خودم میدم خب معلومه که از خود شیفتگی اینو گذاشته! طبق اون چیزی که این چند باز ازش دیده بودم دکمه کنار گوشیش رو فشار دادم صفحه عکس خودش باز شد رفتم یه گوشه طوری که حواسشو پرت نکنم چند تا عکس ازش گرفتم! نمازش داشت تموم میشد من همچنان داشتم جامو تنظیم میکردم که یه عکس دیگه ازش بگیرم. یه دفعه از جاش بلند شد و خیز برداشت سمتم تا اومدم به خودم بجنبم دیدم بازوش دور گردنم پیچیده! گوشی رو با اون دستش ازم گرفت و گذاشت تو جیبش دستمو گذاشته بودم رو کمرش و به جلو هولش میدادم تا ولم کنه ولی حلقه دستشو محکم تر کرد حس میکردم درم خفه میشم! با دستش موهامو ریخت به همو گفت:دختر مگه من اثار باستانیم!هی چیک چیک ازم عکس میندازی؟ سرمو کج کردم و گفتم:ولم کن! _:اگه نکنم؟ مچ دستشو گرفتم تا دستشو باز کنم فایده نداشت. بدون توجه به حرفی که من زدم گفت:تو کی عکس گرفتن با گوشی منو یاد گرفتی؟! همون طور که مچ دستش کلنجار میرفتم گفتم:خب دیدم یاد گرفتم! باز دست کشید تو موهامو گفت:ای کلک! _:خفم کردی! موهامو که بین انگشتاش بود کشید و گفت:باید تنبیه بشی! من:آی آی آی موهامو کندی! _:نه جنسش خوبه به این راحتیا نمیکنه! حرصم گرفته بود یه فکری به سرم زد دوتا انگشت اشارمو صاف کردم یه دفعه فشار دادم رو پهلوش! عین برق گرفته ها سه متر پرید اون طرف! من که سرم ازاد شده بود در حالی که گردنمو با دستم ماساژ میدادم لبخند پیروز مندانه ای نثارش کردم. دوباره خیز برداشت سمتم انگشتاتمو بالا اوردم و گفتم:بیای جلو با اینا طرفی! بدون توجه به حرفم اومد سمتم منم بی هوا شروع کردم به قلقلک دادنش . تا به حال ندیده بودم مردی اینقد قلقلکی باشه! دیگه داشت به غلط کردن می افتاد که یه دفعه چشماش برق زد یه نگاهی به من کرد باعث شد یه قدم برم عقب این که تو ذهنش چی داشت میگذشت رو فقط خدا میدونست. خندید شکمشو سفت کرد دیگه برخورد انگشتام روش اثر نداشت همین که خواستم از دستش در برم پام از عقب لیز خورد تنها چیزی که اون لحظه دستم بهش بند میشد یقه ادری بود. همزامان با گرفتن یقش دستاشو دور کمرم حلقه کرد و منو کشید تو بغلش! چشمامو بستم با خیال راحت یه نفس عمیق کشیدم.اگه منو نمیگرفت صد در صد ضربه مغزی میشدم. دستمامو گذاشتم رو سینش و گفتم:ممنون! خواستم برم عقب ولم نکرد! با تعجب نگاهش کردم و گفتم:ادرین! ممنون! چشماشو بسته بود. با دستام هلش دادم عقب ولی دستش از دور کمرم باز نمیشد. گفتم:من حالم خوبه میتونی دیگه دستاتو باز کنی! حلقه دستشو محکم تر کرد و در حالی که چشماش بسته بود با جدیت گفت:یه دقیقه ساکت شو! اب دهنمو قورت دادم میترسیدم باز اتفاق اونشب تکرار بشه فقط با این تفاوت که دیگه نمیتونستم از دستش در برم . سرمو گرفت و فشار داد رو سینش قلبش تند تند میزد طوری که منم به هیجام اورد موهامو بوسید بعد اروم دستشو باز کرد و گفت:اگه چیزیت میشد چی؟! دستش باز شده بود ولی من همون طور مات و مبهوت داشتم نگاهش میکردم. چند ثانیه به چشمام خیره شد بعد با کلافگی دستش به صورتش کشید و در حالی که عقب عقب می رفت و گفت:من دیگه میرم! از در رفت بیرون من همچنان سر جام خشکم زده بود. بی دلیل بغض کرده بودم سرمو سمت در بسته چرخوندم. اشکام سرازیر شد . یه نفس عمیق کشیدم تا گریم بند بیاد ولی بهتر که نشد هیچ بدترم شد. خودمو انداختم رو تخت و هیجانمو با چنگ زدم به پتو خالی کردم با صدای خفه ای گفتم:چرا وانمود میکنی واست مهمم! چرا لعنتی؟چی از جونم میخوای؟ ********* ادرین از اتاقم اومدم بیرون مرینت داشت وسایلشو جمع میکرد . من:کاگامی رفت؟ _:بدون این که بهم نگاه کنه سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:نیم ساعت پیش! سرمو تکون دادم .از ظهر که مرینت رو دیده بودم خیلی باهام سر و سنگین شده بود میدونستم به خاطر کاریه که دیشب کردم. گفتم:میتونی خودت بری خونه؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد ولی همچنان نگاهم نمیکرد! من:پول داری؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:امروز 27 بهمنه(حوصله ترجمه ندارم) من چهار روز پیش حقوقمو گرفتم! من:خب باشه

****************

پایان